فردای آن روز، با آمبولانس به سمت بیمارستان تبریز اعزام شدم. در سقز حال جسمی‌ام بدتر شد و به بیمارستان آنجا رفتیم. کمی که حالم بهتر شد به سمت تبریز حرکت کردیم. در بیمارستان تبریز هم بر این نظر بودند که علم پزشکی قادر به زنده نگهداشتن من نیست. حال جسمیم بسیار بد بود و احتمال دادند که نفس‌های آخر است. به همین جهت با برادرم تماس گرفتند و خبر شهادتم را دادند. برادرم به پیش‌نماز مسجدمحل خبر داده بود تا شهادتم را به خانواده ام اعلام کنند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، چندماه پیش جانباز فیروز احمدی فرمانده دیدبانان گردان بُریر (ادوات) تیپ 10 سیدالشهدا(ع) و تیپ 110 خاتم (ص) میهمان ما بود. در گفت‌و‌گویی صمیمی با او، روایاتی از عملیات‌های که در آن حضور داشت و نحوه دیدبانی در دوران دفاع مقدس را برای‌مان شرح داد. در پایان از دیگر برادرش گفت که او نیز از سن نوجوانی به صحنه نبرد آمده است.

از او خواستیم که در صورت امکان گفت‌و‌گویی نیز با برادرش داشته باشیم. با فروتنی و گشادرویی پذیرفت. در جلسه با برادرش به دفتر خبرگزاری آمد. در نگاه اول شباهت چهره‌شان نظرمان را جلب کرد. در ابتدای گفت و گو، دو برادر با شوخی طبعی که از صفات‌شان بود، صحنه‌های نبرد و رشادت رزمندگان را با شوقی وصف ناپذیر توصیف می‌کردند. هر کجا که گذر زمان باعث فراموشی خاطرات هر کدام از برادرها شده بود، برادر دیگر به یاریش می‌شتافت و وقایع رخ داده را تعریف می‌کرد.

در انتهای مصاحبه دریافتیم که علاوه بر شباهت ظاهری، آنها در از خودگذشتی و رشادت نیز قصد سبقت از یکدیگر را داشتند و امروز هر دو به درجه رفیع جانبازی رسیده‌اند.

در ادامه گفت و گوی صمیمی خبرنگار ما با جانباز «تقی احمدی» فرمانده گردان ادوات سنگین تیپ نینوا لشکر ده سید الشهدا (ع) را از نظر می‌گذرانید.

***

برادرانم در جبهه حضور داشتند و من نیز شوق زیادی برای رفتن داشتم. 16 ساله بودم که برای اعزام اقدام کردم. شناسنامه‌ام را دستکاری و امضای پدرم را نیز جعل کردم. در ابتدا به دلیل جثه‌ی ریزم قبول نمی کردند؛ اما از آنجایی که مسئول اعزام مرحوم چیذری بود و با من و برادرانم آشنا بود، اسمم را در لیست اعزام نوشت.

در سال 61 ابتدا برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان امام حسین(ع) رفتیم. دوره آموزشی فشرده و 35 روزه برگزار شد. آنجا اعلام کردند که این گروه به کردستان خواهد رفت. من که به قصد جبهه رفته بودم، از این موضوع ناراحت شدم. فردای آن روز اعلام کردند که 15 نفر امدادگر ویژه برای تیپ محمدرسول‌الله(ص) نیاز دارند. بهترین فرصت بود تا بتوانم به خواسته‌ام برسم. برای اینکار داوطلب شدم.

ما 15 نفر، در ده روز به صورت فشرده دوره امدادگری را گذراندیم. دوره آموزشی مفیدی بود و می‌توان گفت افراد این گروه یک پزشک‌یار شده بودند.

آن گروه به کردستان و ما 15 نفر به پادگان الله اکبر تیپ محمد رسول‌الله(ص) اعزام شدیم. مدتی را آنجا بودم که اعلام کردند، 10 نفر را برای تیپ 210 موقت سیدالشهدا(ع) نیاز دارند. نام سیدالشهدا(ع) را دوست دارم، به همین دلیل داوطلب شدم. از آنجا به سومار رفتم و جزو کادر بهداری شدم. بعد از عملیات رمضان بود و مجروحین زیادی را برای مداوا به اورژانس می آوردند.

مدتی را نیز در آنجا بودم، ولی من برای نبرد و دفاع آمده بودم و دوست داشتم در رسته رزمی باشم. در حالیکه ما همه برای دفاع از کشور آمده بودیم و فرق نداشت در کجا خدمت کنیم؛ ولی من جنگیدن در صحنه نبرد را بیشتر دوست داشتم. به همین دلیل به گردان حضرت قاسم رفتم. جایی که گردان مستقر بود حدود 5 کیلومتر با شهر مندلی فاصله داشت. تعداد نیروها کم بود ولی با وجود سن کمم، 2 برابر دیگر نیروها نگهبانی می‌دادم.

آن‌جا برای اطلاع از نفوذ دشمن، ابتکارانه موانعی را ایجاد می‌کردیم. قوطی‌های خالی کمپوت را سوراخ کرده و با نخ بهم متصل کرده بودیم تا در صورت نزدیک شدن شخصی آنها به صدا در بیاید.

3 ماهی از حضورم در جبهه گذشته بود که تصفیه کردم و برگشتم.

** دلیل حضورم در رسته ادوات و خمپاره

دومین بار که به جبهه برگشتم در حال نگهبانی بودم که برادرم فیروز که دیدبان تیپ 10 سیدالشهدا(ع) بود را دیدم. او از حضورم در آنجا تعجب کرده بود، و وقتی علاقه‌ام به حضور در جبهه را دید به تیپ 10 سیدالشهدا(ع) معرفی کرد.

با گردان پیاده نینوا از تیپ سیدالشهدا(ع) در عملیات والفجر یک شرکت کردم. در شب اول عملیات، ما را به لشکر 16 زرهی مامور کردند. ما وظیفه داشتیم که از تانک‌ها مراقبت کنیم. روز دوم دشمن پاتک سنگینی زد.  به سمت لشکر محمدرسول الله حرکت کردیم. بر روی ارتفاعات رفتیم و در آنجا خط آرایش یافت.

فرمانده گروهان شهید رسولی بود. ساعت 2 نیمه شب گفتم: صدای لودر می‌آید. شهید رسولی گفت: نه تانک ها حرکت کردند. صبح که هوا روشن شد تا جایی که چشم کار می‌کرد تانک بود که به سمت ما می‌آمد. فاصله ما تا بعثی ها حدود 8 کیلومتر بود. فرمانده گردان گفت: ده نفر از رزمندگان شهادت طلب، داوطلب شوند تا از پیشروی دشمن جلوگیری کنند و گردان عقب نشینی کند. من داوطلب شدم ولی قبول نکردند. با اصرار قبول کردند من هم بمانم.

ما ده نفر برای کمین رفتیم. یک نفر مسئول شد و نیروها را در سه کمین تقسیم کرد. من به همراه 3 نفر دیگر در یک گودان کوچک مستقر شدیم. تانک‌ها در حال پیش‌روی بودند. نخستین کمین که 300 متر از ما جلوتر بود چند تانک دشمن را

منهدم کرد. می‌دانستیم که 10 نفر نمی‌تواند حریف یک تیپ زرهی شود. مهمات رو به اتمام بود. داوطلب شدم تا به عقب برگشتم و مهمات بیاورم، اما آن‌ها تصور کرده بودند برای فرار از این مهلکه آوردن مهمات را بهانه کرده‌ام!

از چاله تا خاکریز خودی شروع به دویدن کردم و همه‌ی تانک‌ها با مسلسل، به سمتم گلوله شلیک می‌کردند. با سختی خود را به عقب رساندم، مهمات را تهیه کردم و دوباره پیش بچه‌ها برگشتم. سه نفری که در چاله بودند گفتند "احمدی حلال کن ما گفتیم دیگر برنمی‌گردی".

از بین 10 نفر، من زنده ماندم و یکی دیگر از رزمندگان نیز به شدت مجروح شد. کمکش کردم و آرام آرام به عقب برگشتیم. هنگامی که به خاکریز رسیدیم، گردان عقب‌نشینی کرده بود و کسی نبود. چند کیلومتر آن طرف‌تر جاده‌ای بود. خود را تا کنار جاده رساندیم و سوار یک ماشین تانکر آب شدیم و به مقر لشکر 27 رسیدیم. رزمنده‌ای به سمت‌مان آمد. او را نمی‌شناختم ولی احساس کردم باید فرمانده باشد. گفتم ما از نیروهای تیپ سیدالشهدا(ع) هستیم و وقایع پیش آمده را تعریف کردم. او از کمپرسی لشکر خواست ما را تا چناره برساند. اینگونه ما خود را به عقبه رساندیم. بعدها متوجه شدم او شهید همت است که آن زمان فرمانده سپاه قدر بود.

پس از آن واقعه تصمیم گرفتم به رسته ادوات بروم تا درصورت لزوم بتوانم پیشروی تیپ‌های زرهی دشمن را خنثی کنم. اینگونه بود که وارد رسته خمپاره شدم و به تیپ سیدالشهدا(ع) رفتم.

** شفیع‌زاده پرسید این‌جا فرمانده کیست؟ گفتم خودم!

در سال 62 مسئول آتش بار تیپ سیدالشهدا(ع) شخصی به نام صدری بود که بسیار مهارت داشت. از او تجربیات و آموزش‌های خوبی کسب کردم. روزی آقای صدری برای حمام کردن به پیرانشهر رفت. بعد از رفتنش عراق پاتکی را آغاز کرد. یکی از دیدبان‌ها بی‌سیم زد و گرا داد.

آموزش خمپاره و نقشه‌خوانی را به صورت نظری دیده بودم. منظورش از X و Y را نمی‌دانستم. گفت: تلویزیون ایران و عراق را باز کن (منظور نقشه) جایی که نوشته «د» من و جایی که نوشته «ق» شما مستقر هستی. مسافت گرا داد و یک مثلث ایجاد شد. برای نخستین‌بار بود که به تنهایی قصد پرتاب گلوله را داشتم. زاویه را مشخص کردم و دو گلوله فرستادم. یکی از گلوله‌ها روی دوشکا و دیگری روی سنگر دیدبانی بعثی‌ها خورده بود. از آن واقعه به بعد، من در رسته توپخانه شناخته شدم.

ساعاتی بعد یک ماشین تویوتا به قرارگاه آمد و چند نفر پیاده شدند. فرمانده‌شان به سمتم آمد و گفت: مسئول ادوات اینجا کیه؟ ابتدا نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. که ادامه داد: فرمانده شما کیه؟ با اینکه کم سن و سال بودم، ناگهان گفتم: من هستم!

کمی تعجب کرد. شاید هم شک کرده بود که دروغ گفته‌ام، ولی چیزی نگفت. پس از رفتنش متوجه شدم که ایشان شهید حسن شفیع‌زاده فرمانده توپخانه سپاه بود. شروع به سوال پرسیدن کرد. گفت: «حد آتش شما از کجا تا کجاست؟ پاسگاه عین را می‌شناسی؟ می‌توانی آنجا را بزنی؟» من هم به سوالاتشان پاسخ می دادم. گفتم بله می‌توانم پاسگاه را بزنم. گفت: «بزن».

یک قبضه را به سمت چپ به حد ارتش و قرارگاه تنظیم کردم. فاصله ما تا آن، 6400 متر بود، ولی برد خمپاه ما 6200 بود. به آخرین برد تنظیم کردم و دو تا لایه برگ خرج هم اضافه کردم. دو گلوله به فاصله 30 الی 40 متری پاسگاه برخورد کرد.

شهید شفیع‌زاده از گلوله‌ای که شلیک کرده بودم راضی بود و گفت: چند روز دیگر عملیاتی در پیش است که در ارتفاعات کدو نمی‌گذارد توپخانه به خوبی عمل کند. شما می‌توانید در این عملیات به ما کمک کنید؟ گفتم: ما مهمات نداریم. گفت: اگر مشکل مهمات است امروز برایتان می‌فرستم.

بعد از ظهر آن روز شهید شفیع‌زاده به عهدش وفا کرد و مهمات را برایمان فرستاد. هنگامی که صدری به قرارگاه آمد، از دیدن این صحنه متعجب شده بود؛ پرسید: «چه خبر شده است؟» تمام وقایع را برایش تعریف کردم و او گفت: شفیع زاده به اینجا آمده بود؟!

عملیات والفجر 2 نخستین عملیاتی بود که در رسته خمپاره شرکت می‌کردم. در آن مقطع زمانی جیره‌بندی بود و روزی دو گلوله بیشتر اجازه پرتاب نداشتیم. از مهماتی که شهید شفیع‌زاده گرفته بودیم در حد آتش خودمان هم استفاده کردیم. در آن یک هفته در یک سه راهی ما حدود 50 ماشین و کامیون دشمن را منهدم کردیم.

** از سازماندهی توپخانه تا تغییر روند جنگ

در والفجر یک، توپخانه‌ دشمن نسبت به ما برتری داشت و گویی باران گلوله می‌آمد؛ ولی بعد از عملیات والفجر 2 روش‌های توپخانه تغییر کرد و ادوات، کلاسیک‌ و سازمان یافته شد. تا آن مقطع زمانی هنگامی که عملیاتی به پایان می‌رسید واحد متلاشی می‌شد و همه برمی‌گشتند، اما پس از عملیات والفجر 2 تیپ ده سیدالشهدا(ع) کادر ثابت قرار داد. این تیپ در زمان غیرعملیات، در واحدهای تخصصی، حدود 40 نفر کادر ثابت داشت. من نیز خمپاره‌چی و جزو کادر ثابت تیپ بودم.

از سوی دیگر نحوه جنگ هم تغییر کرده بود. دشمن از قبل قوی تر شده بود و موانع پیچیده‌ای بر سر راه رزمندگان قرار می‌داد. در عملیات کربلای 4 و 5 دشمن از موانع و کمین‌های پیچیده‌ای را با طرح روسیه استفاده کرد.

** طرح بتن آرمه عامل موفقیت توپخانه در والفجر 8

بهترین عملکرد تیپ سیدالشهدا(ع) در عملیات والفجر 8 بود. هنگامی که قصد داشتیم در مناطق جنوبی به ویژه شلمچه و خرمشهر مستقر شویم، خاک آنجا نرم بود و قبضه خمپاره با چند شلیک، نزدیک به دو متر داخل  زمین گلی فرو می‌رفت. این مشکل باعث می‌شد تا شلیک دقیقی نداشته باشیم. در این عملیات از طرح بتن آرمه استفاده کردیم. چند متر زمین را کندیم و بتن آرمه ریختیم. جای قنداق را در قالب تن درآوردیم. پس از اجرای این طرح اگر 3 هزار گلوله هم شلیک می کردیم قبضه هیچ تکانی نمی خورد.

یک درجه اشتباه در پرتاب گلوله، صدها متر خطا در اصابت گلوله به هدف ایجاد می‌کرد. اگر طرح بتن اجرا نمی‌شد گلوله‌های بعدی که پرتاب می‌شد به مکان قبلی برخورد نمی کرد. ما این خطا را در والفجر 8 نداشتیم.

بهترین نحوه آتش تیپ سیدالشهدا(ع) و تیپ 18 الغدیر یزد در عملیات والفجر 8 بود به نحوی که عراق باور کرد که عملیات اصلی در ام الرصاص است و نسبت به فاو بی توجه شد.

یکی از آتش بارهای ما در حیاط مدرسه مستقر بود. یک کلاس‌‎ از مدرسه انبار مهمات بود. برای جلوگیری از منهدم شدن، یک سقف از تراورس که نیم متر از سقف پایین تر بود ساختیم که اگر یک توپ هم به سقف مدرسه برخورد می‌کرد مهمات آسیبی نمی‌دید.

** پدرم وقتی مسئول نانوایی پادگان شد به سربازان مرخصی می‌داد!

گردان ضدزره تیپ نینوا متشکل از دو گردان ادوات سنگین و سبک در سقز مستقر شده بود. ادوات سنگین شامل خمپاره 120، خمپاره 81 ، خمپاره 107 و ادوات سبک شامل خمپاره 60 و گردان ضدزره نیز شامل مالیکوتکا و تاو می‌شد. من فرمانده گردان ادوات سنگین بودم. گاهی تعداد نیروها به 2 الی 3 هزار نفر هم می‌رسید و با کمبود غذا و نان مواجه می‌شدیم. وسایل نانوایی در پادگان داشتیم و از آنجایی که پدرم نانوا بود از او درخواست کردم تا به آنجا بیاید. به پدرم مسئولیت واحد نانوایی گردان را داده بودند. پدرم هم به سربازها گاهی چند روز تشویقی می‌داد که خارج از دامنه اختیاراتش بود، ولی فرماندهان به احترام پدرم مخالفت نمی‌کردند.

** شرکت 4 عضو خانواده در عملیات کربلای یک

سال 1365 در عملیات کربلای 1 به همراه پدر و دو برادرم شرکت کردیم. برادر ارشدم در ارتش بود. برادر دیگرم دیدبان لشکر ده سیدالشهدا(ع) و برادر کوچکم نیز که سن کمی داشت، در پشت جبهه فعالیت می کرد.

در این مقطع زمانی، از ادوات جدا شده و در این عملیات بیسیم‌چی سردار سوهانی بودم. خط شکنی عملیات کربلای یک بر عهده تیپ سیدالشهدا(ع) بود. در این عملیات پدر و برادرانم در تیپ 110 و من در تیپ سیدالشهدا بودم.

در بیان روند جنگ، اجحافی به نیروهای پشتیبانی رزم شده است که کمتر از آنها اسم برده می‌شود. بچه‌های پشتیبانی رزم و ادوات، یک ماه پیش از آغاز عملیات در عملیات مستقر می‌شود. نیروها نباید تحرک داشته باشند، غذای تازه و گرم نمی‌خوردند و حتی حمام هم نمی کنند تا دشمن مشکوک نشود. ادوات در این مدت ثبت تیر می‌‎کند و نسبت به منطقه آشنا می‌شود.

یک ماه بعد گردان‌ها و یگان به منطقه آمده و عملیات را انجام می دهند. در طول عملیات، ادوات از گردان‌ها پشتیبانی می‌کند. پس از یک ماه بعد از عملیات نیز ادوات حضور خواهد داشت. نیروهای ادوات گاهی بیش از دو ماه درگیر یک عملیات بودند و حمام نکرده و از خانواده خود بی اطلاع بودند؛ اما این اتفاق برای بچه‌های گردان پیاده نمی افتاد.

علاوه بر نیروهای ادوات، نیروهای تخریب، امدادگر، بهداری، مهندسین و نیروهای تعاون نیز گمنام مانده اند و کمتر از رشادت‌هایشان سخنی به میان آمده است.

** آموزش دیدبانی در واحد تطبیق

تاریخچه ادوات تیپ ده سیدالشهدا(ع) را به دو قسمت قبل و بعد از عملیات والفجر 2 می‌توان تقسیم کرد. نیروهای واحد هدایت آتش، دوم یا سوم دبیرستان رشته ریاضی بودند. این نیروها جزو مهندسین نظام جنگ حساب می‌شدند. نه به این منظور که شورای فرماندهی باشند، بلکه به عنوان دیدبان و چشم توپخانه فعالیت می کردند.

پس از عملیات والفجر 2، دیدبان‌ها در ابتدا برای آموزش به واحد تطبیق می‌‌آمدند و پس از حضور در دیدگاه می‌دانستند باید چه کار کنند و توپخانه چه وظایفی دارد.

** منافقین ارتباط توپخانه با دیدبان را قطع می کردند

برای جلوگیری از شنود از تلفن‌های هندلی به جای بی‌سیم استفاده می کردیم، ولی هنگامی که سیم تلفن قطع می‌شد از بی سیم استفاده می کردیم. برخی مواقع عراقی‌ها و منافقین سیم تلفن را از خم کرده و با چسب می‌بستند و ارتباطمان را قطع می‌کردند.

** آخرین فردی بودم که قبل از شهادت حاج همت صورتش را بوسیدم

با تیپ سیدالشهدا(ع) در عملیات خیبر شرکت کردم. پد مرکزی جاده بود و دو طرف جاده آب بود. مکانی برای استقرار خمپاره‌ها نداشتیم. عرض جاده به اندازه‌ای بود که دو تا ماشین از کنار یکدیگر عبور کنند. ما پشتیبانی آتش عملیات را انجام می‌دادیم. سمت راست پد تیپ سیدالشهدا(ع) دشت و نزدیک به جاده البصره العماره بود. موضع خمپاره را آنجا قرار دادیم تا به صورت اُریب لشکر 31 عاشورا را پشتیبانی کنیم.

یکی از دیدبان‌ها تماس گرفت و یک گرا داد. برایم آشنا بود متوجه شدم دیدگاه خودمان است. دیدبان را با بی سیم صدا زدم گفت «احمدی بزن عراقی‌ها بالای سرم هستند.» و صدا قطع شد. آنجا را به آتش بستم، ولی دلم پیش رزمندگان بود. نگران نیروها بودم؛ با جیپ به سمتشان حرکت کردم. اول جاده یک سه راهی بود که به پد مرکزی متصل بود. روز گذشته من در آن منطقه بودم، نمی‌توانستم باور کنم که در طی 24 ساعت، دشمن منطقه را تصرف کرده باشد. هر چه به پد مرکزی نزدیک تر می شدم بیشتر مورد اصابت آتش دشمن قرار می گرفتم. دور زدم و به سمت سه راهی برگشتم. انتهای جاده دو نفر ایستاده بودند. یکی از آنها حاج همت بود. ایستادم و رویش را بوسیدم. گفت: «چه خبر؟» گفتم اطراف جاده جنازه شهدا بر زمین مانده است اگر ممکن است دستور بدهید تا پیکرشان را به عقب بیاوردند. مجددا صورت حاج همت را بوسیدم و به مقر برگشتم. یک ربع بعد که به مقر رسیدم وقایع پیش آمده و دیدار با حاج همت را برای دیگر نیروها تعریف کردم. چهره‌شان ناراحت بود و برخی گریه می‌کردند. گفتم «چه اتفاقی افتاده است؟» یک نفر گفت: «حاج همت شهید شد!»

** به «بادمجان بم» معروف بودم

در جبهه میان رزمندگان به «بادمجان بم» معروف شده بودم.[خنده] در بمباران سه راه حمیدیه، میان 20 رزمنده، 19 نفر مجروح و شهید شدند ولی من سالم ماندم. همچنین در بمباران عظیم پادگان ابوذر که اکثر رزمندگان مجروح شدند، من حتی یک ترکش هم نخوردم. یک بار شیمیایی شدم ولی شدت آن کم بود.

در عملیات نصر 4 ترکش به سرم اصابت کرد. هنگامی که خبر مجروحیتم را به فرمانده تیپ دادند، باور نمی‌کرد و گفته بود: «احمدی بادمجان بم است. مجروح نمی شود!»

** گفتند اگر می‌خواهی شهید شوی خودت را سمت راست بینداز!

شب قبل از عملیات نصر 4 با آقای عبدیان تصمیم گرفتیم به نیروها سرکشی کنیم. عملیات در ارتفاعات قندی آغاز شده بود. با ماشین به سمت موضع خودمان می‌رفتیم. در یک سه‌راهی که روبروی‌مان ارتفاعات گامو ـ معروف به بام کردستان ـ بود، در حرکت بودیم.

تصور نمی‌کردیم که در آن ساعت از ارتفاعات گامو ما را ببینند. 100 متر از سه راهی نگذشته بودیم که یک توپ 152 م.م به فاصله 3 متری ماشین بر زمین اصابت کرد. جاده‌ای که در نصر 4 از آن استفاده می‌‎شد، جاده مهندسی تخصصی شده نبود و فقط با بلدوزر یک خط کشیده شده بود. تنها یک ماشین می توانست عبور کند و اطراف جاده دره بود. من پشت فرمان بودم که ناگهان ترکشی به چشم چپم اصابت کرد، ماشین از جاده در حال خارج شدن بود که لحظه آخر ترمز دستی را کشیدم. این وقایع در کمتر از یک دقیقه رخ داد. جهان برایم تیره و تار شده بود. خون از چشمم با شدت فواره می‌زد. با خود می‌گفتم دیگر همه چیز تمام شد و من هم به دوستان شهیدم پیوستم.

در فاصله چند ثانیه که می‌خواستم بر زمین بیافتم صدایی زیبا در گوشم پیچید که گفت: اگر می خواهی شهید شوی خودت به سمت راست و اگر می خواهی بمانی به سمت چپ بیانداز. تصمیم داشتم که به سمت راست بیافتم که صدای پسر دوساله‌ام را از ارتفاعات گامو شنیدم که گفت "بابا!". دو دل شده بود که به کدام سمت بر زمین بیافتم که ثانیه آخر با صورت به سمت چپ افتادم و از هوش رفتم.

** به لطف خداوند زنده ماندم

ساعت حدود 4 بعد از ظهر پشت ماشین تویتا که به سمت اورژانس می رفت به هوش آمدم. اورژانس در ارتفاعات بالای شهر ماووت عراق بود. در حالت نیمه هوشیار صدای دکتر را شنیدم که گفت «خون‌ریزی را نمی‌توانیم مهار کنیم، کارش تمام است». از اورژانس تا بانه 5 ساعت راه بود. در همان حین، هلی‌کوپتری برای به عقب بردن مجروحین آمد. پزشک معالجم گفت دو نفر از مجروحین که جراحت سطحی دارند پیاده کنید تا با اورژانس بفرستم و این مجروح را سوار کنید. این کار را انجام دادند و من را با هلی کوپتر به عقب بردند.

در طول مسیر بی هوش بودم. لحظه‌ای که چشم باز کردم به بانه رسیده بودیم و بانگ اذان می‌آمد. فکم شکسته بود و نمی‌توانستم کامل صحبت کنم، با آن حال گروه خونی‌ام را به پرستار گفتم. دو کیسه خون به من وصل کردم. شب را در بیمارستان گذراندم. دکتر بیمارستان هم بر این عقیده بود که ترکش در کنار مخچه نشسته و در این بیمارستان، هیچ کاری نمی‌توان کرد.

** فکر کردند زنده نمی‌مانم، خبر شهادتم را دادند!

فردای آن روز، با آمبولانس به سمت بیمارستان تبریز اعزام شدم. در سقز حال جسمی‌ام بدتر شد و به بیمارستان آنجا رفتیم. کمی که حالم بهتر شد به سمت تبریز حرکت کردیم. در بیمارستان تبریز هم بر این نظر بودند که علم پزشکی قادر به زنده نگهداشتن من نیست. حال جسمیم بسیار بد بود و احتمال دادند که نفس‌های آخر است. به همین جهت با برادرم تماس گرفتند و خبر شهادتم را دادند. برادرم به پیش‌نماز مسجدمحل خبر داده بود تا شهادتم را به خانواده ام اعلام کنند.

در حالت نیمه هوشیار بودم و شرایط جسمی بدی داشتم. با آن شرایط به خانواده‌ای که برای ایادت مجروح تخت کنارم آمده بودند، شماره منزل یکی از همسایگانمان را دادم و گفتم بگویید "تقی زنده است".

اهالی محل که در حال آماده شدن برای اعلام شهادت و تسلیت گفتن به خانواده‌ام بودند با شنیدن خبر زنده بودنم خوشحال شدن و به خانواده ام اطلاع دادند.

به دلیل خونریزی به بیمارستان نجمیه منتقل شدم. در تهران، پزشکی که معاینه‌ام کرد گفت «ترکش در کنار مخچه نشسته است. 20 سال دیگر عوارض خود را نشان خواهد داد. در حال حاضر کاری نمی‌توانیم انجام دهیم. اگر آلمان هم بیایی باز هم پیش من خواهی آمد و همین جواب را می‌دهم.»

تشخیص دکتر درست بود. 7 سال پیش سرگیجه داشتم و به دکتر مراجعه کردم. طبق تشخیص پزشک معالجم ترکش باعث ایجاد کیست در مغزم شده بود. باید به سرعت عمل می‌شدم. احتمال زنده ماندنم 20 درصد اعلام شد و اگر عمل با موفقیت آمیزی نیز انجام می‌شد نیمی از بدنم فلج می‎‌شد.

عمل کردم و به لطف خداوند اتفاقی برایم نیافتد و زنده ماندم. پزشکم زنده ماندنم را معجزه می دانست. متاسفانه دو سال گذشته مجدداً سردرد و سر گیجه‌هایم آغاز شد. طبق تشخیص پزشک باید سریعا عمل جراحی می‌شدم ولی با مراجعه به پزشکان دیگر، درصد موفقیت در عمل را کم می‌دانستند. در نهایت یکی از دوستان پزشک خانوادگیمان گفت: "زندگی تا زمانی که خدا بخواهد، جریان دارد. همه چیز را به خداوند بسپار". سخنش بر دلم نشست و قبول کردم که عمل جراحی انجام ندهم. در حال حاضر با وجود سردرد و مشکلاتی که دارم خدا را شاکرم. در حال حاضر جانباز 35 درصد هستم.
منبع: دفاع پرس