شامگاه 25 اسفند مسیر مجاهدت او عوض میشود و پس از عبور لحظات، دقایق و ساعتهایی پرمخاطره و جانفرسا، که فعلاً مجال پرداختن به آن نیست، تا اول شهریور 1369 – روز آزادیاش - در کمپهای 7 و 9 اردوگاه الرمادی عراق به عنوان اسیر نگهداری میشود. خاطرات انبوه سیدصادق نجابت وقتی خواندنیتر است که کلام شیرین او مصادیق عینی در جامعه امروزی ما پیدا میکند. آنچه در ادامه میآید فقط بخشی از خاطرات بکر اوست که بهمناسبت سالروز ورود آزادگان به کشورمان، تقدیم میشود.
پوستر شهادت
تا حدود چهار ماه از اسارتم مفقودالاثر بودم. خانوادهام بنا به گواهی چند نفر از همرزمان، مرا شهید شده تلقی کرده، حتی برایم مجلس ترحیم و خاطرهگویی و قرآنخوانی هم گرفته بودند. برای مراسم شهادتم پوستر و اعلامیه هم چاپ شده بود که پس از آزادی و بازگشت به خانه، دیدم. عراقیها هر چه اصرار میکردند که برای مصاحبه بروم و خبر اسارتم را از رادیو فارسی عراق بگویم، قبول نکردم، چون احتمال میدادم شاید مجبورم کنند به امام(ره) یا نظام مقدس کشورمان توهین کنم. در نهایت دو نفر از بچههای جهرم که با من در یک آسایشگاه بودند حدود چهارماه بعد از اسارتم وقتی از رادیو عراق حرف زدند اسم مرا هم گفتند و خانوادهام متوجه اسارتم شدند.
نخستین رمضان اسارت
نخستین رمضان اسارت، بسیار سخت گذشت. همان آب سوپی را که برای ناهار میدادند و اسمش آش بود داخل پلاستیک میریختیم و برای افطار نگه میداشتیم. شدت گرمای هوا باعث میشد این غذا ترشیده بشود و باعث بیماری شدید همه بچههای اردوگاه شد. این بیماری اسهال شدید را بگذارید کنار کم آبی و شپش فراوان و گرمای طاقت فرسا و تنبیهات روحی و روانی بعثیها، ببینید چه وضعیتی حاصل میشود. زخم بدن بچهها عفونتهای شدید هم داشت و کار را سختتر میکرد. این رمضان واقعاً سخت گذشت.
تراشیدن اجباری صورت
هر چند روز یکبار به هر اسیر نصف یک تیغ را میدادند تا صورتش را بزند. این کار، اجباری بود. همین نصفه تیغ را باید پس از استفاده تحویل میدادیم. وای به حال کسی بود که نصفه تیغ را گم کرده باشد. من تجربه تراشیدن صورت و آمادگیاش را نداشتم و در چنین مواقعی شکنجه میشدم. خدا رحمت کند آزاده دلاور محمدرضا شهسواری کهنوجی را که دستهای مرا میگرفت تا دوست دیگرمان بتواند تیغ را به صورتم بکشد. در چنین مواقعی از شدت درد اشک از چشمانم سرازیر میشد. هم تجربه تیغ کشیدن به صورتم را نداشتم و هم موهای صورتم زبر بود. گونهها و صورتم میسوخت و اشکم درمیآمد. فکر کردم چارهای بیندیشم که کمتر اذیت بشوم. موهای بناگوش و زیرگلویم را دست نمیزدم و فقط صورتم را میتراشیدند. یکی از نگهبانان عراقی که مرا با آن شکل و قیافه میدید به من میگفت: «مسخره! خودت را مسخره میکنی یا ما را؟ این چه مدل تراشیدن صورت است؟»
شهسواری حماسهساز
محمدرضا شهسواری اهل کهنوج آدمی سادهدل و باصفا بود. با هم اسیر شدیم اما نه در کنار هم. وقتی در چنگال دژخیمان بعثی آن حماسه را آفرید من کنارش نبودم. پنج شش سال از من بزرگتر بود. در اردوگاه رمادی بیمار شد و تشنج میکرد. عراقیها هم که او را درمان نمیکردند و ما خودمان نگهداریاش میکردیم. آن کار بزرگ را هم که تصاویرش پخش شد و در دنیا صدا کرد خودش برایم تعریف کرد؛ که وقتی اسیر میشود و با چفیه خودش دستهایش را میبندند در همان هنگام و در برابر دشمن بعثی جلاد فریاد میزند؛ درود بر خمینی، مرگ بر صدام یزید کافر!
شکنجه آمار
نگهبانهای عراقی هر روز چند بار آمار میگرفتند. باید چمباتمه، دستها روی سر، سر هم رو به پایین مینشستیم تا آمار اسرا را بگیرند. آمارگیری معمولاً سه بار در روز بود اما قاعده خاصی نداشت و گاهی بیشتر از سه بار میشد. یکی از حرفهایی که عراقیها یکسره بر سر ما میکوبیدند این بود که به ما میگفتند: «مجوس!» ما هم به خاطر اینکه حُسن استفاده را ببریم میگفتیم: «شما که مسلمان هستید کتابهای دینتان را بدهید به ما بخوانیم که مسلمان بشویم.» اینطوری میخواستیم قرآن و مفاتیح و نهجالبلاغه به دست آوریم. البته فهمیدیم آنها زرنگتر از ما هستند و میخواهند با آن حرفشان اسیران را به لحاظ میزان تقید به دین و آیین اسلام بهتر شناسایی کنند.
وقتی لو رفتم!
یکروز یکی از نگهبانهای عراقی به نام جاسم زیرکی کرده بود و به خاطر اینکه روحانیون اسیر را شناسایی کند با یکی از بچهها وارد بحث شد. من هم داشتم میشنیدم. جاسم پرسید: «چرا روحانیون شما به جنگ نمیآیند؟» آن دوستمان که محمد عروجی و اهل اهواز بود پاسخ داد: «روحانیهای ما در جنگ حضور دارند.» نگهبان عراقی پرسید: «پس چرا ما اسیرشان نمیکنیم.» محمد عروجی گفت: «روحانیهای ما بلدند چگونه عمل کنند که شناسایی نشوند.» جاسم عراقی غرق در فکر شد و به من نگاه کرد و گفت: «فهمیدم...» و آمد سراغ من. من خودم را یک مغازهدار معرفی کرده بودم که بیل و کلنگ و وسایل ساختمانی میفروشد. آمد سراغم و مرا برد داخل حمام. او به غیر از من راننده عراقی یک ماشین حمل و نقل کثافات اردوگاه و یک سرباز اهوازی که نقش مترجم را داشت به داخل حمام آورد. جاسم تا جان داشت مرا کتک زد و اصرار داشت اعتراف کنم روحانی هستم. تهدید میکرد اگر اعتراف نکنم که روحانی هستم هر روز مرا به این حمام میآورد و کتکم میزند. من همچنان اصرار داشتم که فروشنده بیل و کلنگ هستم. وقتی دید فایدهای ندارد به امام توهین کرد و گفت: «تو هم یک دروغگویی!»
بر اثر این کتکها دستهایم چنان ورم کرده بود که موقع دستشویی نمیتوانستم بندهای شلوارم را باز کنم. البته این کتکها همیشگی بود و کارم به زندان انفرادی هم کشیده شد اما اعتراف نکردم. البته خودشان فهمیده بودند که من روحانی هستم.
زندان انفرادی
زندان انفرادیام همان یکی دو ماه اول اسارت بود و بسیار وحشتناک. یک صحنهاش این بود که موقع نیاز چارهای نداشتیم جز اینکه باید زیر پای خودمان ادرار میکردیم.
نگهبان عراقی عاشق امام
«قاعد» یکی از نگهبانان عراقی بود که با ما همکاری میکرد. خبرهای بیرون، مانند زمان اصابت موشک ایران به بانک رافدین بغداد را او برای ما آورد. قاعد با عشق و علاقهای فراوان، پنهانی به ما میگفت: «خمینی در قلب من است!» نبیل هم سرباز دیگری بود که با ما مدارا میکرد.
یک روز جاسم عراقی مرا و علیرضا ادیب را صدا کرد که از آسایشگاه 5 به آسایشگاه 2 برویم. آسایشگاه شماره 2 ویژه اسیران کم سن و سال بود. متصدیان این اردوگاه دو اسیر ایرانی بودند. یکیشان یک توپچی بود. وقتی او را اسیر کرده و به آسایشگاه ما آوردند گلولهای به صورتش خورده بود و بچهها هوایش را داشتند و خیلی برایش دل سوزاندند اما او به بدترین شکل تلافی کرد و عامل عراقیها شد. عراقیها ما را به آسایشگاه فرستادند که بیشتر اذیت بشویم. به محض رسیدن به آسایشگاه، به ما دستور دادند بهصورت کلاغ پر حرکت کنیم. استخوان پای علیرضا ادیب شکسته بود و موقع کلاغ پر تکه شکسته استخوان پایش بیرون میزد. سپس قرار شد من بروم دستشوییها را تمیز کنم. عراقیها دنبال بهانه بودند تا مرا بیشتر اذیت کنند. رفتم داخل دستشوییها، بچههای اسیر از ترس کتک خوردن با عجله عمل کرده بودند و یکی از شیرهای آب باز مانده بود. همین باز بودن شیر را بهانه کردند و افتادند به جانم. دستور دادند بروم داخل محوطه را نظافت کنم.
شبها اجازه نداشتیم به دستشویی برویم. یک سطل داخل آسایشگاه و پشت پردهای بود که اگر کسی به فشار میافتاد داخل آن سطل کارش را انجام میداد. وقتی محتوای این سطل سرریز میشد فاجعهای رخ میداد و زندگی و لباس ناچیزمان را نجس میکرد.
معمولاً اسهال میهمان دائمی جسم اسیران بود. دستور داده بودند بچهها شبها کثافات اسهالشان را داخل پلاستیک بریزند و زیر سرشان بگذارند و صبح روز بعد برای تخلیه ببرند.
مرحوم ابوترابی، خورشید اسارت
خدا رحمت کند مرحوم ابوترابی را آن بزرگوار در محیط سرد و خشن اسارت نقش خورشید را داشت. محبت، سیره اصلی و مشی هدایتی آن اسوه اخلاص بود. حتی نگهبانان عراقی و نیز افراد صلیب سرخ که برای رسیدگی به امور اسیران به اردوگاه میآمدند شیفته شخصیت ایشان بودند. یکی از نیروهای آلمانی صلیب سرخ چنان شیفته مرام این امامالاسرا بود که به صراحت میگفت: «من مرام و خصیصههای شخصیتی آقای ابوترابی را در زندگیام بهکار بستهام و از زندگیام لذت میبرم.»
کاش فرصتی بود که از سیره تربیتی مرحوم ابوترابی بگویم که این روزها در فضای جامعهمان بسیار کاربرد دارد. فقط به این توصیه ایشان توجه کنید تا به عمق حرف من پی ببرید. یکی از توصیههای مرحوم ابوترابی به دیگران این بود که افراد با یکدیگر خیلی صمیمی نشوند چون در صورت صمیمیت بیش از حد دو نفر، جدای از اینکه ممکن است حق رفاقت دیگران ضایع شود، احتمال دارد مشکلاتی پدید آید.
سرگرد خوب عراقی
مدتی بعد فرمانده اردوگاه تغییر کرد. سرگردی آمد و فرمانده اردوگاه شد که نسبت به فرمانده خبیث قبلی بسیار معتدل بود و حتی نماز هم میخواند. به وضعیت اسیران میرسید و آذوقه را هم زیاد کرد. نهجالبلاغه و قرآن هم آورد و زندگی روی خوشش را هم به ما نشان داد. یکی از کارهای خوبش هم این بود که به اسیران گفت: «خودتان ارشدتان را انتخاب کنید.» با این دستور او، رأیگیری شد و در آسایشگاه ما افسری که اهل شیراز و انسان بسیار شریفی بود ارشد شد. مدتی بعد دوباره فرمانده اردوگاه عوض شد. آن سرگرد را بردند و کسی را آوردند که در خباثت دست همه را از پشت بسته بود. این فرمانده وقتی از جایی عبور میکرد و کسی از اسیران از جلوی او بلند نمیشد فحاشی و کتک را همراه میکرد و میگفت: «لش ماگوم؟»(چرا بلند نمیشوی؟) اسم این فرمانده خبیث را گذاشته بودیم لش ماگوم.
* امیرحسین انبارداران / ایران