کد خبر 619062
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۰:۱۴

آی کشتی گیر پر تلاش! قدری بیشتر تاب بیاور. چشمان نگران یک مربی، قلب پر تشویش اش لحظه به لحظه با هر حرکت تو بی قرارتر می شود. می بینی اش؟ حواست هست؟ مگذار امیدهایش نا امید شود.

مشرق - میله ها دستان تو را حلقه کرده اند یا این دست های توست که آن ها را در بر گرفته است؟ شاید احساس می کنی دستانت بسته است و دیگر اسباب دنیا کاری از دستش بر نمی آید. دستانت اما انگار آسمان را می کاود و جستجوگر چیز دیگری است. نمی دانم بگویم یا نگویم که گریه نکن مرد! که از قدیم به ما گفته اند مرد گریه نمی کند. اما این را به تو نمی گویم. به جایش می گویم گریه کن مربی! گریه کن و بگذار دستانت آسمان را بجوید که مرهم را همان جا پیدا خواهی کرد. "به غم دچار چنانم که غم دچار من است"

می دانم، می دانی؛ که گاهی انگار دستان مان بسته است و چاره ای نداریم. به هر چه بگویی  و فکرش را بکنی چنگ زده ایم. چه روزها به خیال این که با توان خود و البته به مدد خداوند راه از پیش برده ایم و سر را بالا گرفته ایم و مدعی قدم بر داشته ایم.
 
زمینِ زیر پای ما به قدم های ما فخر می فروخت یا این ما بودیم که با ابهت روی آن راه می رفتیم؟ اما به حتم همین پاها، همین زمینِ زیر پای ما، که از ادعا و ابهت ما بر خود می لرزید، شاهد تلاش ها و عرق ریختن هایمان بوده است. شاهد بوده است که برای رسیدن به اوج، برای این که دوباره مدالِ گردن آویزمان رنگ طلا بگیرد تلاش کرده ایم. اما..

پس چرا این طور شد؟ خدایا! چرا ناگاه کم آوردیم؟ چرا این قدر خسته بودیم؟ نمی خواهم باور کنم غرور ما را در برگرفته بود، نمی خواهم بگویم زیاد به خودمان مطمئن بودیم. اما گاهی آدم از آن بالا به زمین می افتد، شاید بلکه بیشتر به خودش بیاید. بیشتر حواسش را جمع کند که چه طور بود و چه طور شد؟

راستی اصلا چرا این طور شد مربی؟! خدایا مددی!

آی کشتی گیر پر تلاش! قدری بیشتر تاب بیاور. چشمان نگران یک مربی، قلب پر تشویش اش لحظه به لحظه با هر حرکت تو بی قرارتر می شود. می بینی اش؟ حواست هست؟ مگذار امیدهایش نا امید شود. مگذار از تو و آرزوها مأیوس شود. او آبرویش را در این میدان گرو گذاشته است. توان و قدرت تو را، تلاش بی وقفه ی روزها و شب هایت را گرو گذاشته است.  نه! مگذار نا امید شود.

اما گاهی هیچ کاری از زمین و زمینی ها بر نمی آید. ما همه گره خورده ی زمین هستیم و دستانمان کوتاه است." آدم خلیفه ی تنهای خدا روی زمین است. امپراطوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاح اش.. و سلاح او گریه است" اما با تمام این حرف ها بلند شو مربی! شاید دستانت خالی بود که آن ها را گره کرده ای. هیچ کدام نمی خواستیم و دوست نداشتیم این طور شود. کشتی فرنگی و بدون مدال طلا؟! و شاید اشتباهمان همین جا بود.
 
همین که این قدر به دنیا و زندگی مطمئن بودیم که فکر کردیم همین است که ما می گوییم و جز این هم نیست... اما با همه ی این حرف ها...مربی! تو کوه درد باش، طاقت بیار و مرد باش
 
نویسنده: طیبه حصامی