اول دبیرستان بودم که در جمع خانوادگی فامیل نشسته بودیم. همه بودند اما ما 2 نفر کمی به هم نزدیک‌تر نشستیم. وسط شلوغی‌ بقیه، آرام به من گفت: «دخترخاله، زن من می‌شوی؟»

به گزارش مشرق، مدافع حرم، همان‌هایی هستند که شاید چند روز یا چند ماه قبل در شهرهایمان زندگی می‌کردند، قدم می زدند، کسب و کار داشتند، دلبسته زندگی بودند، با فرزندانشان بازی می‌کردند و ... حالا ظاهراً نیستند اما ناگهان نامشان دیگر اسم‌های شناسنامه‌ای آنها نیست! نامشان پسوند و پیشوندهایی دارد که اگر تمام دنیا را فدیه دهی نمی‌توان صاحب این نام‌ها شد: «مدافع حرم عقیله بنی هاشم».

شهید «محمد طحان» یکی از رزمندگان مدافع حرمی است که لیاقت شهادت و فدایی شدن برای حرم رسول الله را یافته و به دست تکفیری‌های تروریست در سوریه به شهادت رسیده است. از شهید محمد، یک فرزند 8 ساله به نام «امیر محمد» به یادگار مانده است.

خبرگزاری فارس افتخار داشته تا گفتگویی با همسر گرانقدر وی «سمیه شاهجویی» ترتیب دهد که در ادامه پیش‌روی مخاطبین قرار داده شده است.

*خواستگاری یواشکی

یادم هست اول دبیرستان بودم که در جمع خانوادگی فامیل نشسته بودیم. همه بودند اما ما 2 نفر کمی به هم نزدیک‌تر نشستیم. وسط شلوغی‌ بقیه، آرام به من گفت «دخترخاله، زن من می‌شوی؟» نمی‌دانم چرا جا نخوردم! اما زود به او گفتم «هرچه پدر و مادرم بگویند، اما الآن می‌خواهم درس بخوانم.»

من 16 ساله بودم و محمد 21 ساله، متولدین سال 66 و 61. همانجا صحبت‌های بینمان تمام شد و بعد از آن هردومان حرف‌هایی به مادرهایمان زدیم. من گفتم محمد چنین حرفی زده و او گفته بود مرا دوست دارد. مادرم موضوع را با پدرم درمیان گذاشت که نظر پدرم هم همان بود که من به او گفته بودم، تا پیش‌دانشگاهی باید درس بخواند! و این موضوع ماند یک راز بین خانواده من و محمد! هرچند تقریباً همه فامیل متوجه علاقه بین ما شده بودند اما در عمل منکر موضوع می‌شدیم.

*شب رویایی

سال‌ها بعد محمد سربازی‌اش را پیش پدرم گذراند. بعد از آن هم رسمی سپاه شد؛ گردان توپخانه. ماه مبارک رمضان سال 85 بود که به خواستگاری آمد. چون دخترخاله، پسرخاله بودیم، بجز آزمایش خون، آزمایش ژنتیک هم انجام دادیم. نهایتاً روز میلاد امام حسن مجتبی (علیه السلام) مهریه‌ برونمان بود. دقیقاً‌ وسط ماه رمضان!

قرار شد جشن عقد به 2 آذر که میلاد حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها بود موکول شود. حقیقتاً آن شب برای هردوی ما آنقدر شیرین بود که انگار به تمامی آرزوهایمان رسیده بودیم. 5-6 ماه نامزدی ما طول کشید. چون اوایل استخدام او در سپاه بود و زیاد به ماموریت می‌رفت، تقریباً تمام پنج‌شنبه و جمعه‌ها را باهم بیرون از خانه بودیم؛ رستوران، کافی‌شاپ و ...

*نهی از منکر به شیوه شهید

لوله‌کش و برق‌کار ماهری بود. حتی ماه‌های آخر تمام لوله‌کشی خانه مادرش را انجام داد. محمد حسابی خوش صحبت بود و معمولاً وقتی به جمعی وارد می‌شد، به اصطلاح جمع را دست می‌گرفت. اگر بنا بود از کاری نهی کند، طوری این کار را انجام می‌داد که شخص مقابل او حس نمی‌کرد مجبور به پذیرش حرف‌های اوست. مزایا و معایب کار را می‌گفت و دست‌آخر او را برای انجام دادن یا ندادن آن آزاد می‌گذاشت. همه می‌توانستند روی کمک‌ او حساب باز کنند، از خانواده‌های هردومان تا دوست و آشنا. از طرفی مقید بود حتماً ماهیانه هزینه‌ای را برای کمک به محرومان اختصاص دهد. انگار خیرخواه همه بود.

دعای عهد، نماز شب و سوره واقعه‌اش هیچ‌گاه ترک نشد. محمد دائم ذکر بود و زیارت عاشورای روزانه با صد لعن و صد سلام جزء برنامه اصلی‌اش بود.

*لباس فرم در خانه

یادم هست وقتی لباس‌های فرم محمد را اتو می‌کردم، می‌گفتم باید جلوی من بپوشی تا با این لباس ببینمت. هر دفعه هم برایم تازگی‌ داشت و هیچ‌وقت تکراری و قدیمی نشد! بعد قربان‌ صدقه قد و بالایش می‌رفتم و لباس سبزش. چقدر به او می‌آمد! می‌گفتم «ان شا الله سرداری‌ات را ببینم.» و ادامه می‌دادم «ان‌ شا الله سردوشی‌ات را از دست امام خامنه‌ای بگیری!» بعد هردومان حسابی می‌خندیدیم. او به آرزوهای من می‌خندید و می‌گفت «راضی‌ام به رضای خدا» و من بخاطر ذوق داشتن محمد...

*مانع از ادامه تحصیل

وقت ازدواج محمد فوق دیپلمه بود. سال 88-89 در رشته جنگ نرم در دانشگاه امام حسین پذیرش شد که البته بعد از آن بخاطر معدل بالایی که داشت می‌توانست بدون کنکور، در مقطع کارشناسی ارشد این رشته ادامه تحصیل دهد. منتها این مقطع تحصیلی در شعبه تهران این دانشگاه بود که من مانع از رفتن او شدم. قرار بود هفته‌ای 2 روز از ما دور باشد اما طاقت نداشتم، به‌نظرم مدت زمان زیادی بود!

*دل مادرهای شهدا

برخلاف محمد، من زیاد در وادی شهید و شهادت و ... نبودم. البته محمد هم زیاد از این موارد صحبت نمی‌کرد تا ماه‌های آخر. مثلاً ما تقریباً هر شب برای گشت‌ و‌ گذار به بیرون می‌رفتیم که گاهی پدر و مادر محمد هم با ما می‌آمدند. یادم هست یک‌بار محمد با دیدن تابلوهای عکس شهدای شهر در خیابان‌، رو کرد به مادرش و با لحن مظلومی گفت «مامان، مادرهای این‌ها دل ندارند که 3 تا پسرشان شهید شده؟» برادر بزرگ محمد آقا، 7 ماهه داماد بود که در تصادف فوت شد و مادرش بعد از گذشت سال‌ها هنوز ناراحت از دست دادنش بود. انگار محمد می‌خواست مادرش را آماده کند یا شاید هم دلش را راضی کند به رفتن و شهادت خودش. می‌گفت «مامان دلت را جای دل این مادرها بگذار...» طوری صحبت‌ها را پیش می‌برد که بی‌آنکه متوجه باشیم، قلباً به حرف‌ها و اهدافش ایمان پیدا می‌کردیم.

*دیده‌بان حرفه‌ای

بعد از مدتی بجای اینکه موضوع را مستقیم مطرح کند، شروع به آماده‌کردن ما کرد. مثلاً‌ برخی کارهای بانک را به من می‌سپرد، یا اینکه می‌گفت «من زمان ندارم، فلان خرید را شما انجام بده.» یا خیلی کارهای دیگر که تا آن زمان خودش آنها را انجام می‌داد.
حتی یک‌بار پدرش به او گفته بود «چرا این کارها را از همسرت می‌خواهی؟» گفته بود «نمی‌خواهم وقتی به ماموریت یا سفر طولانی می‌روم، همسرم گرفتار و محتاج دیگران شود. اگر الآن یاد بگیرد خیلی بهتر است. زن من باید همه کار را بلد باشد.»

جالب‌تر اینکه بجز کارهای معمول زندگی، حتی برخی از آموزش‌های محل کار را هم با دقت برایم توضیح می‌داد. تا حدی که واقعاً اگر بیشتر علاقمند بودم و دقت می‌کردم، الآن حداقل یک دیده‌بان حرفه‌ای بودم! (هر دو می‌خندیم)

حتی یادم هست ماه رمضان سال گذشته، محمد کلاس تفسیر سوره «تغابن» را داشت و مواردی را که باید در کلاس ارائه می‌داد، شب‌ها برای من می‌گفت. حرف‌هایش را با ذوق و شوق گوش می‌دادم.

*بعد از شهید شاطری

بعد از شهادت شهید شاطری خیلی منقلب شده بود. می‌گفت «خوش‌ به ‌حالش! کاش منم شهید شم!» هرچند به روی خودم نیاوردم اما در دلم به حرف‌هایش خندیدم. فقط گفتم «وا! کو جنگ؟» این اولین‌بار بود که این حرف را زد. بعد از آن شاید بتوانم بگوییم در تمام نمازهای غفیله‌اش که، تقید خاصی هم به آن داشت، اللهم الرزقنا توفیق شهادة فی سبیلک ترک نشد. از آن زمان بود که حقیقتاً نگرانی‌ام نسبت به از دست دادنش بیشتر و بیشتر شد...

*حالا زود است هنوز

محمد از سال 92 شروع به مقدمه‌ چینی برای رفتن به سوریه کرد. اوایل کاملاً مخالف بودم. هر بار که صحبتش شروع می‌شد، می‌گفتم «حالا زود است! بگذار برای زمان دیگر.» اصرار داشت حتماً ما را به یادواره‌های شهدا ببرد؛ هم من و هم پسرم را. شهدا را دوست داشتم و حتی ارادت. می‌دانستم آرامش الآن را مدیون شهداییم اما حتی در تصوراتم هم به شهادت محمد فکر نمی‌کردم. از نظر من شهادت خوب بود ولی خب چرا برای همسر من؟! برایم شهدا مثل آدم‌های قدیس بودند که حتماً فرق داشتند که شهید شدند فقط همین. اجازه نمی‌دادم فکرم بیشتر از این جلو برود.

*سوریه به من چه ارتباطی دارد؟

بعدها که موضوع سوریه جدی شد، می‌گفتم «سوریه به من چه ارتباطی دارد؟» با من حرف می‌زد. می‌گفت حتی اگر موضوع بزرگ و مهم حضرت زینب(س) را کنار بگذاریم، اگر ما نرویم دشمن به خاک ما وارد می‌شود. هدف دشمن فقط ایران است!» این اواخر آنقدر حرف زد و ما را آماده کرد که بالاخره محمد هم عازم شد!

*سرباز امام‌ خامنه‌ای

قبل از سوریه، ماموریت سیستان داشت. 20 روز طول کشید تا برگردد. بعد از آن یک ماه ماند و به سوریه اعزام شد. امیر خیلی سراغش را می‌گرفت. وقتی تماس می‌گرفت، امیر همه خبرهای مدرسه و کارهایش را به محمد می‌گفت. پدر و پسر حسابی باهم رفیق بودند. کشتی، فوتبال و مسجد رفتن برنامه معمولشان بود. زیاد باهم بیرون می‌رفتند و حسابی هوای هم را داشتند. حتی قرار بود وقتی محمد برگشت، باهم استخر بروند که بعد از شهادتش دوستان او، امیرمحمد را به استخر بردند. 

محمد خیلی تلاش داشت تا امیر با تربیت ولایی بزرگ شود. تمام تلاشش این بود که وقتی امیر بزرگ شد، سرباز خوبی برای امام خامنه‌ای باشد. حتی این موضوع را در وصیت‌نامه‌اش هم اشاره کرد.

حالا امیرمحمد بعد از شهادت محمد آقا، بهانه‌گیر شده... همش می‌گوید «مامان، منم می‌خوام شهید شم...»

*خوب می‌شود

دوشنبه بود که انجمن اولیاء مربیان دعوت بودم. خواهرم تماس گرفت و گفت «بابا گفته الآن بیا اینجا.» هرچه خواستم نروم قبول نکرد. با امیر رفتیم. وقتی رسیدیم ظاهراً همه چیز عادی بود بجز گریه‌های مادرم. با نگرانی پرسیدم «اتفاقی افتاده؟» پدرم گفت «نه، فقط شایعه شده که محمد آقا زخمی شده.» بیشتر که اصرار کردم، پدرم گفت «وقتی همسرت را راهی کردی، می‌دانستی که 50 درصد شهید می‌شود، 20 درصد جانباز و 20 درصد اسیر. تنها 10 درصد ممکن است که سالم برگردد.» آن لحظه مطمئن شدم که محمد شهید شده است. و ادامه داد «وسایلت را جمع کن تا خانه پدر محمد آقا برویم.» حال مادر محمد خیلی بد بود. اقوام و دوستان هم برای دلداری به آنجا می‌آمدند اما کسی حرف نمی‌زد. همه می‌گفتند چیزی نشده، خوب می‌شود!!

*راضی به گریه نیستم

همان روز، حدود ساعت 15، پدرشوهرم صدایم زد و گفت «دیگر محمد را نمی‌بینی!» حالم خیلی بد شد. شاید از ظهر تا آن لحظه فقط گریه کرده بودم تا این حرف را نشنوم اما...

محمد قبل از رفتن وصیت‌نامه‌اش را به خواهرم داد و گفته بود «تا زنده‌ام نباید از این موضوع هیچ‌کس خبردار شود.» خواهرم هم به هیچ‌کس حرفی نزده بود. آن شب تا موضوع را به من گفتند، وصیت‌نامه را به پدرم داد و آن را خواندند. محمد گفته بود راضی نیستم در مراسم‌ها گریه کنید و همان شد که اشک‌های من و مادرش تمام شد. محمد دلش نمی‌خواست دیگران اشک‌هایمان را ببینند، همین!

*بازگشت پیروزمندانه یعنی این

برای بازگشت محمد، حسابی برنامه ریختیم. حتی قربانی گرفتم تا پیش پای محمدم که به سلامت ‌رسیده بود ذبح کنیم. همه چیز آماده یک مهمانی باشکوه بود هم برای بازگشت او و هم برای بدرقه‌اش به کربلا برای پیاده‌روی اربعین...

وقتی پیکرش آمد، حس می‌کرد همسرم در آزمونی بزرگ سربلند و پیروز بیرون آمده است. در بین گروهی که باهم اعزام شده بودند، فقط محمد شهید شد! علمداری عقیله بنی‌هاشم قیمتی است...

14 مهر ماه اعزامش بود و 15 آبان به شهادت رسید. هجدهم به ما اطلاع دادند و بیستم محمدم تشییع شد. یعنی فقط 32 روز از اعزام تا شهادتش فاصله بود...

*پسرم مدافع حرم شود

قبل از رفتن به زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها، خیلی بی‌تابی می‌کردم. بعد از سفر، آرام‌تر شدم. به پسرم می‌گفتم «ببین بابا برای چه کسی فدا شده؟ من و تو هم وقت نیاز باید فدای این خانم شویم.» به امیر می‌گفتم «کاش می‌شد من و تو هم مدافع حرم باشیم.» واقعاً همین الآن اگر پسرم بخواهد مدافع حرم شود، به او اجازه می‌دهم.

*از ولایت عقب مانده‌ایم

وقتی سخنرانی‌های امام خامنه‌ای پخش می‌شد، با ناراحتی تلوزیون را تماشا می‌کرد و می‌گفت «عزیز، ببین دل آقا رو خون کردند! آقا همه چیز را به ما می‌گویند و کاملاً راه را نشانمان می‌دهند اما ما با بی‌بصیرتی، سرسری از حرف‌هایشان می‌گذریم.» می‌گفت «آقا هم می‌فهمد و هم می‌بیند اما وقتی برای ما می‌گوید فقط سرهایمان را تکان می‌دهیم و بی‌توجه رد می‌شویم!» یادم هست که با چه حسرتی این حرف‌ها را می‌زد. همیشه هم می‌گفت «حتی اگر الآن توجه نکنیم، چند سال دیگر به عینه می‌بینیم که صحبت‌ها و پیش‌بینی‌های آقا محقق می‌شود و ما همه از ولایت عقب ماندیم!» انگار تمام آرزوهایش در اطاعت از امام خامنه‌ای خلاصه می‌شد.  

*اگر محمد شهید شود

هیچ‌گاه به اینکه همسر شهید شوم فکر نمی‌کردم تا اینکه سریال شهید بابایی پخش شد. یادم هست ته دلم ترس افتاد. با خودم می‌گفتم «اگر محمد شهید شود چه می‌شود؟» بعد جواب خودم را هم می‌دادم «خب معلوم است؛ دق می‌کنم!» مادر محمد هم حس مرا داشت. به او می‌گفتم سریال را نبیند که اذیت نشود. اما فکرش هم سخت بود.

حالا که فکر می‌کنم، انگار زندگی شهدا به هم شباهت دارد. زیبایی سخت‌ این سریال‌ها به این است که یک زندگی کاملاً واقعی را به تصویر کشیده که اگر به هر نحوی مِهر قهرمان آن به دلت بنشیند، جدایی از او دیوانه کننده است. چرا که مطمئنی "فیلم" نیست، عیناً حقیقت است! زندگی شهدا عین حقیقت است. واقعاً واقعی است.        

*انتخاب عقیله بنی هاشم

اگر محمد برمی‌گشت، از شدت ذوق‌زدگی آنقدر نگاهش می‌کردم تا نفسم بند بیاید... دلم می‌خواهد تمام زندگی‌ام را بدهم تا یک‌بار دیگر «محمدم» را ببینم. اما حقیقتاً پشیمان نیستم از رفتنش!

بعد از شهادت محمد، فروردین ماه 95 بود که با دیگر همسران مدافع حرم به سوریه رفتیم. وقتی به حرم حضرت زینب رسیدم، قلباً ایمان آوردم و اعتراف کردم که این حریم و حرم ارزشش را دارد...

آن لحظه فکر می‌کردم اگر من هم جای محمد بودم، حتماً برای این خانم فدا می‌شدم. محمد بهترین کار را کرد! حالا هم وقتی کسی می‌گوید برای ماهم دعا کنید تا شهید شویم، می‌گویم «این خانم خودش انتخاب می‌کند که چه کسی فدایش شود!»

در آن سفر اغلب همسران شهدای مدافع حرم متفق‌ القول می‌گفتند «قرار بود همسرم چند روز دیگر برگردد...» و در همان چند روز به شهادت رسیده بودند! همه این‌ها را که کنار هم قرار می‌دهم، باورم می‌شود که شهدا برای شهادت انتخاب می‌شوند.