از همسر شهيدتان بگوييد. گويا يك شهيد واسطه ازدواج شما شده است؟
حجت متولد اول خرداد سال 1364 بود. بعد از دو دختر متولد شد و اولين پسر خانوادهشان بود. نام مستعارش محسن بود. مادر ايشان هر كدام از فرزندانشان را به يكي از ائمه متوسل كرده و سپرده بود. مادرشوهرم تعريف ميكرد كه هنگام تولد محسن روزهدار بوده و او را از همان ابتدا به حضرت فاطمه زهرا(س) و حضرت علي (ع) سپرده بود. هميشه هم ميگفت مادر معنوي فرزندم حضرت زهرا(س) و پدرش حضرت علي (ع) است. همين توسل بود كه باعث شد همسرم علاقه بسيار شديدي به حضرت زهرا(س) داشته باشد. واسطه ازدواجمان همان طور كه شما اشاره كرديد برادر شهيدم قاسم قاسمي بود. حجت از دوستان بسيار صميمي و همكار برادر بزرگم قاسم بود كه همين رابطه دوستي سبب ازدواج ما شد. هنگامي كه قضيه خواستگاري مطرح شد قاسم آن قدر از خوبيهاي محسن برايم گفت كه من ديگر نتوانستم هيچ حرفي بزنم. از ايمانش، از صبرش، از مهربانياش و از اينكه بين دوستان به عبد صالح معروف بود. قاسم متولد 31 شهريور ماه سال 1363بود. برادرم و حجت اين قدر شبيه هم بودند كه من از شباهتشان تعجب ميكردم. هنگامي كه تازه عقد كرده بوديم، به همسرم گفتم چقدر حركات و رفتارت شبيه قاسم است، در جواب گفت: ما با هم بزرگ شدهايم. از 18سالگي كه هر دو به سپاه رفته بودند همراه و همرزم هم بودند تا لحظه شهادت.
مراسم عقدمان 31 فروردين سال 93 مصادف با سالروز ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) برگزار شد. عاقد آن شب خيلي برايمان دعا كرد. تمام مهمانان دست به دعا برداشته بودند. فضاي روحاني زيبايي شكل گرفته بود و من از اين بابت خيلي خوشحال بودم. قضيهاي كه برايم جالب بود مهماناني بودند كه همسرم دعوت كرده بود. وقتي مراسم تمام شد حجت گفت خانم ميداني امشب چه كساني را دعوت كرده بودم؟ گفتم نه. گفت حضرت زهرا(س) و حضرت علي(ع). آنجا بود كه فهميدم فضاي روحاني مراسم به خاطر نورانيت كساني بود كه از همان ابتدا مادرشوهرم حجت را به آنها سپرده بود.
محسن پاسدار بود و نيروي رسمي تيپ تكاور امام سجاد(ع) كازرون بود.
بله، دو ماهي از عقدمان سپري شده بود كه همسرم به همراه برادرم قاسم عازم مأموريت شمالغرب شدند. نام مستعار«قاسم» علی بود. هر كدامشان خواب شهادت خودشان را ديده بودند. سه روز پس از اعزام، خواب برادرم به حقيقت پيوست و در تاريخ 13 تير 1393 در درگيري با ضد انقلاب به شهادت رسيد اما انگار هنوز وقت تعبير خواب همسرم فرانرسيده بود. برادرم در درگيري با گروهك تروريستي پژاك در منطقه شمالغرب كشور با زبان روزه شربت شيرين شهادت را نوشيد. كمي بعد همسرم هم راهي سوريه شد. دشمنان ما بدانند چه به اسم داعش باشند يا به اسم پژاك از جوانانمان سيلي ميخورند.
اولين باري كه همسرم عازم مأموريت سوريه شد دي ماه سال 93 بود. يعني شش ماه بعد از شهادت قاسم به سوريه رفت. به من نگفت به سوريه ميرود. فقط گفت بايد براي مأموريت آموزشي به تهران بروم. در طول مدت اين دو ماه مرتب با من تماس ميگرفت. من هم فكر ميكردم ايشان واقعاً تهران است. حتي موقعي هم كه از مأموريت برگشت چيزي از حضورش در سوريه نگفت تا اينكه من از روي عكسي كه كنار حرم حضرت زينب(س) و حضرت رقيه(س) گرفته بود، متوجه شدم كه به سوريه رفته بود. تا مدتي بعد از مأموريت در حال و هواي آنجا بود. شعر «با اذن رهبرم از جانم بگذرم در راه اين حرم...» را با صداي بلند ميخواند. من هم پيش خودم ميگفتم يعني واقعاً از جانش و از زندگياش ميگذرد؟ الان هم هر وقت اين آهنگ را گوش ميدهم خاطرات آن روزها در ذهنم تداعي ميشود و تن صدايش هنوز در گوشم است.
شما هنوز چند ماه از زندگي مشتركتان گذشته بود كه اين همه اتفاق در زندگيتان افتاد. شهادت برادر و رفتن همسرتان به دفاع از حرم. همسرتان باز هم به سوريه اعزام شدند؟
بار اول كه رفت ما هنوز نامزد بوديم اما بار دوم كه 26 آذر 94 رفت، پنج ماه قبلش ازدواج كرده بوديم. در چهل و هشتمين روز اعزام دومش هم به شهادت رسيد.
برخلاف بار اول، اين بار حجت گفت كه قرار است به سوريه برود. راستش من ابتدا مخالفت كردم. خب واقعاً دو ماه دوري از ايشان با توجه به اينكه تازه از ازدواجمان ميگذشت، سخت بود. هرچند همسرم مأموريتهاي زيادي ميرفت و كم پيش ميآمد كه كنار من باشد. وقتي مخالفت من را ديد گفت آن دنيا جواب حضرت زينب(س) را ميتواني بدهي؟ گفتم نه نميتوانم، بعد ديگر نتوانستم هيچ حرفي بزنم. نميتوانستم مخالفتي بكنم چون پاي ناموس امام حسين(ع) در ميان بود.
گويا حجت فرماندهي بخشي از عملياتها را برعهده داشت. يكي از همرزمان همسرم در خصوص سمت ايشان ميگفت: عليرغم اينكه حجت سن زيادي نداشت و تنها يك سوم از خدمتش طي شده بود، اما پيشرفت زيادي در شغل كرده بود. مخصوصاً از نظر اطلاعات نظامي و تاكتيكي وقتي در جمع نيروهاي تحت امر خودش صحبت ميكرد يا كار آموزشي انجام ميداد، آدم ياد شهيد حسن باقري و ياد شهيد مهدي زينالدين ميافتاد چراكه اين دو شهيد هم در سنين كم يك عمليات را اداره ميكردند. همرزمش ميگفت تصميم گرفته بودم وقتي از سوريه به ايران بازگشتم مسئولان مربوطه را در خصوص استفاده بيشتر از حجت باقري مطلع كنم.
حجت 13 بهمن 94 حين عمليات آزادسازي شهركهاي شيعهنشين نبل و الزهرا بر اثر اصابت تركش خمپاره 120 به سر و صورتش به شهادت رسيد. ذكر مقدس يا حسين را دو بار بر زبان ميآورد و به حالت سجده روي زمين قرار ميگيرد و به آرزوي ديرينهاش ميرسد. چند روز بعد دوشنبه 19 بهمن ماه در گلزار شهداي شماره دو شهرستان فراشبند به خاك سپرده شد. حجت به دوستان و به من سفارش كرده بود كه من اين گلزار را دوست دارم.
همسرم در طول مدتي كه مأموريت بود بدون استثنا هر روز با من تماس ميگرفت. آخرين بار روز 12 بهمن، يك روز قبل از شهادتش بود كه تماس گرفت. آن روز سه بار به من زنگ زد. خب ترسيده بودم كه چرا اين قدر تماس ميگيرد. به همسرم گفتم چي شده كه اين قدر زنگ ميزني؟ گفت ميخواهي زنگ نزنم. گفتم نه مشكلي نيست بزن. بهش گفتم تير كه نخوردي؟ با صداي بلند پشت گوشي خنديد و گفت نه. روز 13 بهمن نيز مطابق معمول منتظر تماسش بودم اما انتظارم بيفايده بود. چهاردهم و پانزدهم بهمن هم گذشت و تماسي نگرفت. خيلي ترسيده بودم. واقعاً اين چند روز فشار روحي زيادي را تحمل كردم تا اينكه صبح روز شانزدهم فرارسيد و گوشي موبايلم زنگ خورد. خيلي خوشحال شدم. دويدم طرف گوشي ديدم شماره خواهر شوهرم است. پدرم اجازه نداد جواب بدهم. گوشي را از من گرفت و خودش جواب داد. از اين كار پدرم متعجب شده بودم. ديگر متوجه شدم كه براي همسر عزيزتر از جانم اتفاقي افتاده است. به پدرم گفتم حجت هم رفت پيش قاسم؟ پدرم به نشانه تأييد و با چشم گريان سرش را تكان داد. باور نميكردم. در واقع نميخواستم باور كنم. دوباره پرسيدم: بابا حجت رفت پيش قاسم پدرم نيز متوجه شده بود كه من نميخواهم باور كنم گفت نه حجت زخمي شده. رفتيم منزل پدر شوهرم آنجا همين سؤال را از خواهرشوهرم پرسيدم. گفتم حجت رفت پيش قاسم؟ خواهر شوهرم گفت بله رفت. ديگر راهي نداشتم جز اينكه باور كنم همسرم بال و پر گرفته و از اين دنياي خاكي رفته است. همسرم رفت و خودش را به برادر شهيدم قاسم رساند. هم همسرم و هم برادرم هر دو روز سيزدهم شهيد شدند.
لحظه وداع معمولاً در ذهن خانواده شهدا ماندگار ميشود، آن لحظه براي شما چطور گذشت؟
وقتي كه حجت براي بار آخر ميرفت او را تا فرودگاه بدرقه كردم و دو بار پشت سرش آب ريختم به اميد اينكه برگردد. بار اول در حياط منزل و بار دوم در فرودگاه شيراز. آخرين صحبتهايي كه بين ما در ديدار حضوري رد و بدل شد در منزل خودمان و موقعي بود كه ساك سفرش را بسته بود و قرار بود براي خداحافظي از پدر و مادرش به شهرستان برويم. آن لحظه حجت دو سفارش به من كرد. سفارش اولش در مورد پدر و مادرش بود كه گفت پدر و مادرم را فراموش نكن. سفارش دومش هم در مورد مراسم ختمش بود كه گفت اگر براي من اتفاقي افتاد مقداري پول در كارتم است آنها را براي مراسمم خرج كن. دوست ندارم كسي بخواهد خرج مراسمم را بدهد. به او گفتم چرا اين حرف را ميزني؟ مگر قرار است كه نيايي؟ گفت چيز خاصي نيست. من دارم به سفارش پيامبر(ص) عمل ميكنم و وصيت ميكنم. پيامبر سفارش كرده كه پايتان را هم كه خواستيد از منزل بيرون بگذاريد بايد وصيت كنيد.
نه حتي به ذهنم هم خطور نكرده بود، ولي از خدا خواسته بودم همسري باايمان سر راهم قرار دهد. دوراني كه دانشجو بودم امام جماعت دانشگاه ميگفت يكي از مصداقهاي حسنه در دعاي قنوت، همسر شايسته است. از همان موقع هميشه در قنوت نمازهايم با تمام وجود از خدا ميخواستم اين لطف را به من عنايت كند و همسري شايسته نصيبم گرداند كه سعادت دنيا و آخرتم در آن باشد. هنگامي كه با آقاحجت ازدواج كردم به خدا گفتم شكرت مرا به آرزويم رساندي.
دلتنگي كه جاي خود دارد مگر ميشود دلتنگ نشد. دلم براي همسرم واقعاً تنگ ميشود، براي محبت كردنهايش، براي مهربانياش، براي شوخ طبعياش. دلم براي يك لحظه در كنارش بودن پر ميكشد. دلم براي تكيهگاه زندگيام تنگ ميشود خيلي زياد.
بعد از شهادت همسرم توفيق نصيبم شد و به سوريه مشرف شدم. وقتي غربت حضرت زينب(س) را ديدم خطاب به همسرم گفتم حق داشتي بگذري از من و تمام زندگيات. واقعاً آدم از اينكه بخواهد زبان به شكوه باز كند شرمسار بيبي ميشود. اصلاً چرا شكوه؟ خدمت به بيبي سعادت ميخواهد خدايا شكرت.
حجت علاقه زيادي به شهدا داشت. همسرم يك ماه قبل از مأموريت سوريه رفت سركشي خانواده شهداي شهرمان. از مادران شهدا درخواست كرده بود كه براي عاقبت به خيري و شهادتش دعا كنند. خيلي در فكر شهادت بود. خوب يادم است يك روز به من پيام داد خانم بايد به من قول بدهي كه هر شب قبل از خواب براي عاقبت به خيري من 14 تا صلوات بفرستي. اگر يادت رفت جريمه ميشوي و فردايش بايد صد تا صلوات بفرستي. يك بار در گلزار شهدا دستم را گرفت و برد كنار ديواري كه بين گلزار شهدا و قبرستان بود. گفت خانم نگاه كن اين ديوار مرز بين شهادت و مرگ است. ببينيم ما اين طرف ديوار قرار ميگيريم يا آن طرف. خيلي در فكر لقاالله بودند و براي رسيدن به محبوبش نيز واقعاً زحمت كشيد. شهادت آرزوي ديرينهاش بود هنگام خاكسپاري برادرم به برادرم قول داده بود سر يك سال برود پيش داداش علي، سر قولش هم ماند، برادرم سال 1393 شهيد شد و همسرم سال 1394.
من به نماز خواندنشان علاقه زيادي داشتم، با آرامش خاصي نماز ميخواند بعد از نمازشان بيست دقيقه، نيم ساعتي مينشست و به فكر فروميرفت و ميگفت من از اين كار لذت ميبرم. براي حاجاتشان معمولاً چله زيارت عاشورا و دعاي فرج ميگرفت. به خواندن نهجالبلاغه علاقه زيادي داشت. همسرم يك روز قبل از شهادتش چند تا يادداشت نوشت. قسمتي از يادداشتهايش كه خطاب به من است را برايتان ميخوانم: خدايا زندگيام را به تو ميسپارم، خدايا همسرم كه تمام هستي من است را به تو ميسپارم، خدايا همسرم با حجب و حيا و حجاب است، اينها را از عزيزترين كس من نگير.
در بحث احترام به پدر و مادر نيز بسيار حساس بود. جلوتر از آنها قدم برنميداشت. هنگامي كه سوار بر ماشين ميشديم چه مادر خودم چه مادر خودشان همسرم اجازه نميداد عقب سوار شوند. هميشه صندلي جلو سوار ميشدند. ميگفت هر چه باشد اينها مادرند و احترامشان واجب. هنگام خريد اگر مادرشان همراهمان بود لحظهاي مادر را تنها نميگذاشت. دست در دست مادر قدم برميداشت. همسرم خيلي با مهر و محبت بود، مدتي كه سوريه بود سعي ميكردم كه از دلتنگيهاي من باخبر نشوند تا اينكه نگران من نباشند. يك بار متوجه شدند آن روز چندين بار با من تماس گرفتند و با من صحبت كردند وقتي كه متوجه شد حالم بهتر شده است گفت خانم من امشب به خاطر شما سر پست نرفتم، هر چه اصرار كردند كه برو گفتم همسرم ناراحت است تا از حالش مطمئن نشوم نميروم. آن شب به خاطر من نرفت سر پستش. . .
بله شنيدهام و خطاب به كساني كه ميگويند مدافعان حرم براي پول ميروند ميگويم همسر من و امثال ايشان هدفشان قرب الي الله بود كه خدا را شكر به آن هم رسيدند. شماهايي كه هدفتان پول است بلند شويد برويد به هدفتان خواهيد رسيد. مطمئن باشيد خداوند به هركس هر آنچه بخواهد عطا خواهد كرد. خود همسرم نيز به يكي از همرزمانش كه مداح هم هستند سفارش كرده بود كه: شما كه مداحي و ميكروفن به دست هستي، مديوني مجلسي بروي و نگويي كه اينقدر پشت سر ما حرف نزنند كه ما براي پول به سوريه رفتيم، به خدا قسم ما براي نجات مسلمانان براي دفاع از حرم حضرت زينب (س) و به عشق رهبر راهي شديم.
همسرم از وقتي كه رهبر تأكيد بر استفاده از توليدات داخلي داشتند سعي ميكرد اين مسئله را رعايت كند. وسايل خريد عروسيمان را از مارك ايراني گرفت. يك بار كه براي خريد رفته بود به مغازهدار گفته بود مارك ايراني ميخواهم مغازهدار به همسرم گفته بود من پيشنهاد ميكنم مارك خارجي برداريد مارك ايراني مرغوبيت ندارد، محسن هم گفته بود اشكال ندارد، من مارك ايراني ميخواهم حداقل اقتصاد مملكت رونق پيدا ميكند. مغازهدار تحت تأثير قرار گرفته بود و گفته بود از اين به بعد به مشتريهايم پيشنهاد ميكنم مارك ايراني بخرند.
روزنامه جوان