سهیلا رضایی دخترخاله و همسر شهید ابوذر داوودی است، شهیدی که به دیدهبان جوان مدافعان حرم شهره بود و امروز دیده به راه دیگر دوستانش دوخته و مراقب همسر و دختر 3 سالهاش محدثه است. رضایی خاطراتش را از زمانی آغاز میکند که با شهید ابوذر داوودی در یک دانشگاه قبول شدند « من رشته کامپیوتر قبول شدم و ابوذر رشته حقوق بود. مدتی که از دانشگاه گذشت از من خواستگاری کرد و درخواست کرد که با خانوادهام صحبت کنم تا برای خواستگاری اقدام کند».
خانواده سهیلا اما نگران سن کم ابوذر و شرایط زندگی دانشجویی بودند اما سهیلا ابوذر را فردی صادق برای زندگی دیده و با توکل به خدا وارد زندگی ابوذر داوودی میشود. رفتار، غیرت خاص و پاکی ابوذر برای سهیلا دوست داشتنی و از انتخاب خود خوشحال است. رضایی میگوید: « ابوذر تنها خواستهای که همیشه از من داشت رعایت حجابم بود. خیلی تأکید داشت که من حتی لباسی بپوشم که از شخصیتم کم نکند. غیرتش را دوست داشتم و از پاکی که داشت خوشحال بودم».
پس از مدتی سهیلا و ابوذر به عقد هم در میآیند و همزمان با آن اسباب تحصیل و کار ابوذر در دانشگاه امام حسین (ع) فراهم میشود و سهیلا و ابوذر به حرم شاهچراغ (ع) میآیند و ابوذر که تاکیدش همیشه بر نماز بوده دو رکعت نماز شکر میخواند.
پنجم ماه رمضان 91 خانوادههای رضایی و داوودی به عروسی سادهای به صرف افطاری دعوت میشوند و سهیلا و ابوذر خوشحال از اینکه زندگی را بدون گناه آغاز کردند شادی خود را با اقوام سهیم میشوند. رضایی میگوید: « خوشحال بودم که هر دوی ما پایبند به دین هستیم. مواقع اذان بودکه به خانه رسیدیم. ابوذر وضو گرفت و نمازش را خواند. آمد به من گفت حاج خانوم دو رکعت نماز برا خوشبختیمان خواندم. بهش افتخار میکردم چقدر خوشبخت بودیم».
20 روز از زندگی سهیلا و ابوذر میگذرد که ابوذر به دانشکده افسری میرود و سهیلا دلتنگ و بیتاب بازگشت ابوذر در خانه پدری ابوذر زندگی میکند اما خوشبختی در کنار ابوذر همه این مشکلات را برایش آسان میکند و برای سهیلا مهم خوشبختی است که در کنار ابوذر او را زبانزد خاص و عام کرده است.
آبان 92 است که خدا محدثه را به سهیلا و ابوذر میدهد، همسر شهید میگوید: « محدثه در آبان ماه92به دنیا آمد. ابوذر خواب دیده بود که خدا دختری به اسم فاطمه به ما میدهد اما ما به خاطر تعداد زیاد اسم فاطمه درخانواده اسم دخترمان را محدثه که یکی از لقبهای حضرت زهرا(س) است، گذاشتیم».
ابوذر درس و تحصیل را برای بودن در کنار خانواده رها میکند و با مدرک کاردانی برای کار به کازرون منتقل میشود اما باز هم دلتنگیهای سهیلا تمام نمیشود چراکه ابوذر راهی ماموریتهایی به نقاط مختلف ایران میشود. همسر شهید داوودی میگوید: « خانهای در کازرون که محل کار ابوذر بود اجاره کردیم. 3ماه گذشت که ماموریت ابوذر به ارومیه شروع شد. باز دوباره بیتابش بودم 15روز در ارومیه به سر میبرد و 15 روز خانه. بعد از یک سال اجارهنشینی خانه سازمانی به ما دادند».
« ابوذر در ماموریت بود. خودم خانه را با همکاری خانواده تمیز و مرتب کردم میگفتم که وقتی ابوذر آمد خسته است، خستهتر نشود. همیشه دلتنگش بودم وهمیشه در انتظار. 5 ماه در خانههای تیپ تکاور بودیم که ابوذر آخرین ماموریت ارومیه را رفت».
سهیلا رضایی به اینجا که میرسد با بغض ادامه میدهد چراکه این آخرین ماموریت برای او یعنی جدایی از ابوذری که همه وجودش با عشق او عجین شده « از ارومیه زنگ زد که من میخواهم به سوریه بروم. من گفتم ابوذرجان تو همیشه ماموریت هستی محدثه بیتاب تو هست انشاالله بار دیگر برو. گفت: نه من باید بروم».
تصمیم جدی ابوذر سبب سکوت و رضایت سهیلا میشود. ابوذر به خانه میآید و 6 روز با خانواده میگذراند. همسر شهید میگوید: « در این 6 روز مدام در خانه میگفت همسر شهید خوبی؟ گفتم: « تو چته همش میگی دختر شهید، همسر شهید» گفت آخرین ماموریت من هست من مطمئنم».
ابوذر پرچمی منقش به اسم حضرت عباس بر سر در خانه نصب میکند و میگوید « هر کسی برای دفاع از حرم زینب رود باید مثل حضرت عباس شهید شود» ترس و دلهره عجیبی با سهیلا رضایی عجین شده زنی که تاب دوری ابوذر را نداشته باید کم کم خود را برای شهادت ابوذر آماده کند.
یاد و خاطره ابوذر همه جا با سهیلا رضایی است، در میان صحبتهایش از کمک ابوذر در کارهای خانه میگوید« ابوذر در کارهای خانه با من همکاری میکرد. یک شب تب داشتم تا صبح نشست. من میگفتم حالم خوبه اما ابوذر میگفت من راحتم تو بخواب».
وی میافزاید: « نماز اول وقتش هیچوقت به تاخیر نمیافتاد، صدقه میداد، به نیازمندان کمک میکرد، به هیچ کس بیاحترامی نمیکرد و همین خوبیهایش مرا مطمئن میکرد که ابوذر در این دنیا ماندنی نیست. وقتی برای آخرین ماموریت بار سفر میبست من تا صبح کنارش نشسته بودم و کمکش میکردم».
سهیلا رضایی میگوید: « همان شب به ابوذر گفتم خیلی مواظب خودت باش. من و محدثه اینجا منتظرت هستیم. گفت چشم حاج خانوم ولی یک خواهش دارم اگه به سلامت برگشتم که هیچ، اما اگر شهید شدم محدثه را به تو وتو را به خدا میسپارم».
8 صبح آخرین روزهای پاییز 94 و ابوذر آماده رفتن است. قبل از رفتن با محدثهای که غرق خواب کودکانه است عکس میگیرد و با سهیلا که دیگر اشکش لحظهای قطع نمیشود، خداحافظی میکند. سهیلا تا نزدیکی تیپ با ابوذر میرود اما به محض برگشت با ابوذر تماس میگیرد و گریه میکند. ابوذر میگوید: « به جان محدثه برمیگردم تو چرا این قدر ناراحتم میکنی؟ آخرین ماموریته و قول میدهم ماموریت نروم».
ابوذر که دلتنگیهای سهیلا را میداند هر روز زنگ میزند اما به دلایل شرایط موجود در آنجا مکالمات کوتاه بود و طول میکشید تا ارتباط برقرار شود. سهیلا رضایی میگوید: « یک شب تماس گرفت خیلی خوشحال بود. وقتی علتش را پرسیدم گفت: « گرا خوب دادم 25نفر از داعشیها در 3 ماشین سوختند. ابوذر وقتی که گرا خوب میداد میگفت« هوی واویلا» رزمندگان سوریه به «هوی واویلا» صداش میزدند».
یک روز سهشنبه ابوذر زنگ میزند و به سهیلا اطمینان میدهد که برای سه شنبه آینده برمیگردد و سهیلا برای شرکت در مجلس عروسی به زادگاهش بازمیگردد. پنجشنبه عملیات نبل و الزهرا انجام میشود و ابوذر که در این عملیات با تیری که به شاهرگ گردنش خورده و به خیل دوستان شهیدش پیوسته به ایران بازمیگردد.
سه شنبه پیکر ابوذر را به ایران میآورند دقیقا همان روزی که وعده بازگشتش را به سهیلا داده بود. شب سهیلا خواب میبیند که ابوذر میگوید دارم برمیگردم و سهیلا خوشحال از بازگشت ابوذر مدام با گوشی همراه ابوذر تماس میگیرد اما هیچ تماسی برقرار نمیشود.
رضایی میگوید: « ساعت 10 همسر یکی از دوستانش زنگ زد و گفت از ابوذر خبر داری؟ گفتم نه مگه شما خبری دارید. اول چیزی نگفت اما پس از اصرارهای من گفت یه بسیجی به اسم داوودی زخمی شده. فهمیدم که اتفاقی افتاده اما تا 10 شب به هر جا تماس گرفتم جوابی ندادند و تنها میگفتند زخمی شده».
پس از 5 روز پیکر ابوذر داوودی به شیراز میآورند و سهیلا رضایی با خرید دو شاخه گل رز قرمز و سفید به استقبال همسرش میرود. تمام طول راه در آمبولانس با ابوذر تنها با گریه صحبت میکند « تو که این قدر بیمعرفت نبودی که منو تنها بذاری چرا ابوذر منو با خودت نبردی».
یاد ابوذر دوباره اشک به چشمان سهیلا رضایی میآورد و به یاد صورت بی رنگ و روی محدثه در آن روز بغضش میترکد. « دوست داشتم با ابوذر تنها باشم اما نمازخانهای که ابوذر در آن بود خیلی شلوغ بود. وقتی تابوت را باز کردند من با گل رفتم طرف ابوذر صورت نورانیش را دیدم و اشکهایم سرازیر شد. آن روز و روزی که ابوذر را به خاک میسپردیم میگفتم « خدایا من تنها با یک دختردوساله چه باید بکنم. یا زینب خودت صبر عظیمی به ما بده» زمانی که ابوذر را در قبر گذاشتند بیهوش شدم».
سهیلا رضایی آرامتر از قبل میگوید: « ابوذر تمام زندگی من بود ولی تنهایم گذاشت به من وصیت کرده بود شب اول قبر پیشم بمان وتنهایم نگذار منم قول داده بودم. در سرمای بهمن ماه آمدم یک چادر مسافرتی آوردم با چند تا ازدوستانم برایش قرآن میخواندیم».
پس از شهادتش هر زمان که به وجودش احتیاج داشته باشم خوابش را میبینم هر اتفاقی که بخواهد بیفتد به من میگوید و راهنماییام میکند و تا الان من و محدثه را رها نکرده است.