اکبر از دوستان صمیمی برادرم در پایگاه بسیج بود، کم و بیش خانواده اش را می شناختم، سال 88 در یک سفر زیارتی به مشهد، نگاه های خریدارانه مادر و خواهر اکبر همان و خواستگاری از من همان. موضوع خواستگاری خانواده اکبر از من پیش آمد من سنم پائین بود و قبول نکردم. چند ماهی گذشت تا اینکه دوباره خانواده اکبر از من خواستگاری کردند و اما این بار من پذیرفتم و سال 89 پیوند محرمیت من و اکبر بسته شد. و یک سال بعد در بین دودهای منقل اسفند بزرگترها و صدای صلوات پیچیده در فضای آسمان، دست در دست هم زیر یک سقفِ زیبایِ مشترک رفتیم .
طول تاریخ زندگی مان کم بود و کوتاه، آنقدر کوتاه که گاهی به اندازه یک چشم بر هم زدن هم کمتر شده است. کاش می توانستم زمان را آنقدر کش می دادم که دو سال را دو قرن می کردم تا لحظه لحظه های زندگی ام را در کنار یکی از اولیای خدا توشه جمع می کردم. صبر اکبر نکته بارزی بود که همه به آن اذعان دارند. تواضع و آرامش ذاتی که داشت آدم را جذب میکرد. همیشه با وضو بود و با قرآن انس زیادی داشت، حافظ کل قرآن بود. طوری که سعی میکرد هر روز حداقل یک صفحه از کلاماللهمجید را تلاوت کند و همیشه به خانواده و دوستان توصیه میکرد تلاش کنید روزانه زمانی را برای تلاوت قرآن صرف کنید. نماز اول وقت و رعایت امور مذهبی توسط اکبر همراه با لطافتی که روحش داشت، مجذوبکننده بود. اکبر بسیار آرام، با ادب و مؤمن ، خیلی ها نمی دانستند که اکبر مداح اهلبیت، حافظ و قاری قرآن کریم است اما پس از شهادت فهمیدند که قاری و مداح اهل بیت(علیه السلام) بوده است. بسیار خوش رو و شوخ طبع ، اهل تفریح و گردش خصوصا با دوستان ، دل رحم ، دلسوز دیگران و پیگیر برای حل مشکلاتشان ، بخشنده،آمر به معروف و ناهی از منکر ، سر به زیر و با حیا ، با غیرت ، هیاتی ، مطیع رهبر ، ورزشکار (فوتبال ، تکواندو ، کوهنوردی و راپل) ، چتربازی ، خوشنویسی ، سفر ، زیارت اهل بیت علیهم السلام و شهداء ، خدمت به شهداء ، شرکت در مجالس اهل بیت (ع) ،مداحی در هیئت و مجالس مذهبی و …. اینها همه بخشی از خصوصیات اخلاقی و رفتاری اکبر است.
از روزی که با همسرم آشنا شدم، مرتب
از شهادت حرف میزد. انگار عشق به شهادت با گوشت و پوست و خونش عجین شده
بود. کتابهای خاک های نرم کوشک، ارمیا، پایی که جاماند، حکایت زمستان،
نورالدین پسر ایران را میخواند و به من هم سفارش می کرد که بخوانم. از
دوران نامزدی تا پس از ازدواج پاتوقمان گلزار شهدا هفته ای یک مرتبه بود.
به جرأت میتوانم بگویم که زندگی ما با شهادت گره های پیچ در پیچ نگفته ای
خورده بود. با هم به بهشت زهرا میرفتیم و عجیب بود که به قطعه 26 خیلی
علاقه داشت. انگار می دانست که خانه ابدی اش قرار است همین مکان باشد، حس و
حال عجیبی پیدا می کرد. و همانجا که اکنون پیکر خودش برای تا تمام این
زندگی دنیایی آرامِ آرام گرفته است.
من از ارتباط با شهدا عشق می کردم، اکبر من را هر روز بیشتر علاقه مند به شهدا می کرد و این علاقه هر روز میلیون ها مرتبه اضافه می شد. سال ۱۳۹۰ و۱۳۹۱ اربعین پیاده به کربلا و زیارت امام حسین (علیه السلام) رفت،عاجزانه از امام حسین(ع) میخواست شهادت را نصیبش کند. مدت زندگی ما آنقدر کوتاه بود که خاطره و حرف خاصی نمیماند. در طول زندگی ۲ سالهام دو بار سفر زیارتی مشهد و یک بار سفر کربلا رفتیم اکبر” آدم "توداری” بود وقتش را بیشتر صرف مطالعه و قرائت قرآن میکرد انگار وقت برایش تنگ بود. و باید بار سفر را خیلی زود می بست.
اکبرم عاشق شهادت بود تمام کارها و اساس زندگیاش شهادت و پیروی از امام(ره) و رهبر معظم انقلاب پایه گذاری شده بود. میگفت آرزو دارم تا جوان هستیم امام زمان را ببینیم و شهید شویم و از من میخواست برای شهادتش دعا کنم. وقتی دهان به دهان و صدا به صدا و رسانه ها و دنیای مجازی و واقعیت پر شد از حمله داعشی ها به حرم عقیله بنی هاشم ( سلام الله علیها ) نگرانی همه وجودم را از خودش پر کرد و لبریز می شد .
پیش خودم فکر میکردم اکبر من هم در این راه شهید خواهد شد. بار اولی که میخواست برود، فرزندمان محمدباقر را چهار ماهه باردار بودم. طبیعی است که در آن شرایط استرس و نگرانی آدم را فرا میگیرد. ولی اکبر با حرفهایش آرامم میکرد و از طرفی با دیدن میل و اشتیاق او برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) نمیتوانستم با تصمیمش مخالفت کنم. لطافت روحی و آرامشش، نگرانی را از وجودم میگرفت و انگار از صبری که داشت به من هم جرعه جرعه می نوشاند و صبوری را پیشه زندگی ام میکردم.
بار اول که رفت، یک ماه بعد برگشت. واقعاً انگار کسی دیگر شده بود. میگفت وقتی در فضای جهاد قرار گرفتم تازه سختیهای آن را دریافتم. منظورش هم سختیهای ظاهری جنگ نبود، میگفت دیدن شهادت دوستان و جا ماندن از قافله شهدا خیلی گران و غم انگیز لحظه هایش برایش سپری می شود.. اتفاقاً شهادت اسماعیل حیدری از همرزمانش او را خیلی بیتاب و هوایی کرده بود. میگفت شاید قبل از به دنیا آمدن فرزندمان دوباره برود. اما من گفتم بمان تا تکلیف مسافر توی راهیمان مشخص شود. به هر ترتیبی که بود ماند و وقتی که محمدباقر دنیا آمد و دو ماهه شد .
روزی که میخواست به ماموریت برود به او گفتم بگذار محمدباقر بیشتر تو را ببیند، طعم پدر را بیشتر لمس کند، مردانگی اش با تو قد علم کند.گفتم تو تازه نام پدر را بر دوشت گذاشته ای . اما او بند این حرفها نبود. همسرم دوباره راهی شد و این بار به شهادت رسید. هنوز مراحل زیادی از زندگی بود که باید با هم تجربه میکردیم. فرزندم که به دنیا آمد، مسیری پیش روی زندگیمان آغاز شد که باید دو نفری طی میکردیم اما اکبر خیلی زود رفت. او عاشق اهلبیت بود و عشق به شهادت همه وجودش را فراگرفته بود. وقتی که بار اول از سوریه آمد کلیپهایی از دوستان شهیدش را به من نشان داد و به قول معروف حسابی آمادهام کرد. با این وجود الان که محمدباقر زبان باز کرده و کلمه بابا را میگوید، دلم نه بلکه همه بند بند وجودم آتش میگیرد. اما میدانم که باید صبر کنم و این صبر جمیل را از خود اکبر به یادگار دارم. از طرف او هم مطمئنم که برایش سخت بوده، ولی امثال اکبرها دل از تمامی لذات دنیا کندهاند. آنها راهی را انتخاب کردند که فراتر از تصور اهل زمین است و اکبر هم سعی میکرد رفته رفته تعلقاتش را نسبت به ما کم کند. وقتی فرزندمان به دنیا آمد خودش نام محمدباقر را رویش گذاشت. باقر اسم مستعار اکبر بود و محمد را هم به خاطر علاقهای که به رسول گرامی اسلام داشت همراه اسم باقر کرد. ماه اول تولد محمدباقر، همسرم خیلی به او ابراز علاقه میکرد. اما از ماه دوم و هرچه به زمان رفتن و شهادتش نزدیک میشدیم، کمتر علاقهاش را نشان میداد و میخواست بگوید که باید دل از تعلقات کند و راهی شد.
اکبر همیشه میگفت: آدم وقتی جوان است باید با امام زمان خود ملاقات کند و از این دنیا برود. همینطور هم شد و با شهادتش برات ملاقات با امام زمان را گرفت و آسمانی شد.
آخرین تماس ما شب دوشنبه بود از احوال من از پسرمان ”محمد باقر” سوال
کرد. میگفت نماز دعا یادت
نرود، میدانستم راجع به شهادتش میخواهد دعا کنم ناخودآگاه هنگام دعا یادم میآمد،
میگفتم خدایا اکبر هرچه میخواهد به او بده هر چه خودت صلاح میدانی همان شود. خوب جایی به شهادت رسید شهادت
گوارای وجودش به نظرم در دو سال زندگیمان رفتارش رفتار آدم عادی نبود خیلی معنوی
بود به خدا نزدیک بود کسی که نمازش را اول وقت میخواند نمازش را باعشق میخواند. به من میگفت بیا تصمیم
بگیریم هرجا بودیم در خیابان و مهمانی نمازمان را اول وقت بخوانیم .
یک روز پیش از شهادت یکی از دوستانش مجروح میشود و هنگامی که اکبر به بالای سرش میرود به اکبر میگوید: محمود بیضایی شهید شده و چند شب قبل از شهادت در خواب دیده بود که با تو (یعنی شهید شهریاری) در باغی بزرگ و سرسبز در حال قدم زدن است.
فردای آن روز اکبر هم در حرم مطهر حضرت زینب (سلام الله علیها) بر اثر اصابت ترکش به آرزوی آسمانی اش رسید.
در نوشتهای که از اکبر بر جای مانده، آورده است: «دوست دارم پیکرم در کنار مزار شهدای گمنام دفن بشود.» اکنون مزار شهید شهریاری در قطعه 26 بهشت زهرا(س)، ردیف 72 و شماره 16 درست مابین دو شهید گمنام قرار دارد.
بخشی از دست نوشته شهید مدافع حرم اکبر شهریاری
باسمه تعالی
الهی و ربی من لی غیرک
خدایا خودت می دانی که غیر از تو کسی را ندارم و کسی نیست بجز تو که
از درون و برون من آگاه باشد، لذا فقط از تو می خواهم که مرا هدایت کنی و همچنین
یاریم کنی و در نهایت به سعادت واقعی برسانی که همان شهادت می باشد.
اکبر شهریاری
یکشنبه ۸۳/۱/۲۳
اربعین حسینی