در حرم حضرت معصومه بودم و به خانم گفتم من را به برادرتان حواله دهید تا یک دختر خوب قسمتم شود. همانجا هم حافظ را باز کردم و تفألی زدم که این غزل آمد: «سحرم دولت بیدار به بالین آمد/گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد»

گروه جهاد و مقاومت مشرق -اگر برای هر مقامی درجه ای وجود داشته باشد بی شک برترین درجه و مقام یک شهید زمانی است که در گمنامی برود و چشم و گوش نامحرمان نبیند و نشنود که این مردان چگونه خون پاکشان به ناحق ریخته می‌شود.

این روزها که هوای شهر سالهای دهه شصت را در ذهنمان تداعی می‌کند و مردانی از این سرزمین به دیار شام هجرت می‌کنند چه گمنامند در میانشان سربازان سپاه فاطمیون و دلیرند این مدافعان حضرت زینب(س).

بگذار حرامیان زبان به گزافه بگشایند و جهاد اینان را با عقل مادی خود بسنجند اما تفاوتی در عزم آنها نخواهد کرد و سید مرتضی آوینی که خود در مسیر سیر الی الله قدم بر می داشت و خون پاکش حقانیت قلمش را به اثبات رساند در وصف اینان می‌نویسد: «بگذار اغیار هرگز در نیابند که این قلب‌های ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می‌کند و سر ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی‌شناسد. بگذار اغیار هرگز در نیابند.

چه روزگار شگفتی! تاریخ آینده‌ی کره‌ی ارض بارور حوادثی بس شگفت است، حوادثی که مجد و عظمت جهانگیر اسلام را در پی خواهد داشت. و این‌ همه را تنها کسی در می‌یابد که‌منتظر است و بوی یار را از فاصله‌ای نه چندان دور می‌شنود و هر لحظه انتظار می‌کشد تا صدای «انا المهدی» از جانب قبله بلند شود و او را به سوی خویش فرا خواند. راهیان کربلا را بنگر که چگونه به مقتضای انتظار عمل کرده‌اند و به جبهه‌ها شتافته‌اند. آری، این مقتضای انتظار است.»

*من همسر «ابوحامد» هستم

بنده ام البنین حسینی متولد سال 1359 از استان «بامیان»، کشور افغانستان هستم که افتخار دارم چند سالی را کنار علیرضا توسلی با نام جهادی «ابوحامد» باشم. مردی که فرماندهی تیپ فاطمیون را برای مدتی بر عهده داشت و پس از سالها مجاهدت سرانجام توانست جواز شهادتش را از خدا بگیرد و در سوریه هنگام دفاع از حرم حضرت زینب(س) به معراج رود و شهید شود.

اینکه در بسیاری از احادیث و روایات آمده است شهدا زنده هستند و روزی خور درگاه احدیت به راستی حق است و تنها برازنده اولیای خدا و افرادی چون ابوحامد است. شهیدی که در همه ابعاد اجتماعی، فرهنگی، خانوادگی و ... نمونه بود و به تمام معنا خلوص نیت داشت. او مردی بود که دوستش داشتم و در زندگی زناشویی دریافتم فردی برجسته و به واقع نخبه است.

*هجرت

سرنوشت به گونه‌ای برای ما رقم زده شد که خانواده‌ام را مجبور کرد از دیار خود بامیان که استانی کوهستانی در شمال شرق افغانستان بود هجرت کنند و به ایران بیایند. این استان از مکان های قدیمی و اصیل افغانستان است که دو مجسمه باستانی از بودا در کوه های آن بنا شده. اینجا خاکی بسیار حاصل خیز دارد به خصوص برای کشت گندم و سیب زمینی. تا جایی که آمریکایی ها بعد از اشغال کارخانه هایی را آنجا بنا کرده اند برای تولید چیپس. مردان بامیان اغلب اهل دامداری و کشاورزی بودند و معاش خانواده را از این طریق تأمین می‌کردند.  اما این زندگی برای خانواده ما خیلی دوام نداشت و زمانی که من چند ماهه بودم با روی کار آمدن دولت کمونیستی و شورش بیگانگان به کشورم از سرزمینمان سفر کنیم و مانند بسیاری دیگر از خانواده های افغان به خصوص شیعه مذهب ها به ایران و پاکستان و کشورهای دیگر مهاجرت کنیم.

خانواده ما هفت نفری بود. متشکل از 5 فرزند پسر و دو دو ختر به همراه پدر و مادرم که من من اولین فرزند خانواده و اولین نوه محسوب می‌شدم. زمانی که دوماهه بودم همراه خانواده پدری وارد ایران شدیم و مادرم تعریف می‌کرد که پدربزرگم با خوشحالی می‌گفت از اینکه با اولین نوزادمان به کشور امام هشتم و امام خمینی می‌رویم احساس خوبی دارم.

*از وقتی خودم را شناختم در مشهد بودم و همانجا بزرگ شدم

یکی از علت‌های جدی مهاجرت ما این بود که شیعیان افغانستان در اقلیت بودند و دشمن مانند داعش امروز چنان قساوتی داشت که به راحتی سر آنها را می‌برید. در بدو ورود ساکن مشهد شدیم اما مادربزرگم که برایمان خاطره می‌گفت متوجه شدم در کودکی شهرهای دیگری چون اصفهان و رودبار و ... هم رفته بودیم اما از وقتی خودم را شناختم در مشهد بودم و همانجا بزرگ شدم.

*تقارن کودکی با جنگ

دهه شصتی‌هایی که در سرزمین ایران بزرگ شدند دوره کودکی و نوجوانی شان مقارن شد با جنگ تحمیلی و حال و هوای خاص آن روزها. خوب یادم هست جوانان محل در  مساجد و پایگاه ها جمع می شدند و برای اعزام به جبهه ثبت نام می‌کردند. یا در تلوزیون دیده بودم مادران و همسران رزمندگان چطور عزیزانشان را راهی جنگ می‌کردند. فضا طوری بود که ما غبطه می‌خوردیم به اینکه خوشبحالشان چه از خودگذشتگی‌ای دارند. با اینکه سن کمی داشتم اما می فهمیدم یک مادر اگر بخواهد با هزار ترفند می‌تواند فرزندش را کنار خود نگه دارد و حالا اینهایی که خودشان قرآن روی سر فرزند می‌گیرند و آب می ریزند پشت سر جگرگوشه‌هایشان و آنها را راهی جنگی سخت و نابرابر می‌کنند اندازه ایثارشان خیلی بزرگتر است. روحیه ام طوری بود که می‌خواستم بیشتر جای رزمنده باشم تا خانواده‌اش. از اقوام ما هم به جبهه رفته بودند و یکی از انها اسیر هم شده بود.

همسایه رو به روی‌مان خانواده عزتی بودند که برادر خانمش بعد از عقد اعزام شده بود و دیگر نیامد. اسمش حسین عزتی بود و مفقود الاثر شد. ما در حال و هوای جنگ مدرسه رفتیم و مادرم به ما یاد داده بود بخوانیم: «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار» و یا شعارهای دیگری از این دست را می‌خواندیم. آن ایام با همه سختی و کمبودهایش خیلی شیرین بود.

*خدا خواست زندگی‌ مشترکم کنار یک مجاهد باشد

وقتی در کودکی بازی می‌کردیم و عده‌ای آدم بده بودند و عده‌ای آدم خوبه من دوست داشتم در گروهی باشم که قرار است به جبهه برود. عاقبت خدا خواست زندگی‌ مشترکم هم کنار یک مجاهد باشد.

*فوت مردی که برای ما برکت بود

سال 68 کلاس دوم بودم که امام(ره) فوت کردند. یادمه بچه‌های کلاس بغلی می‌زدند روی میز، رفتم با ناراحتی گفتم: خجالت نمی کشید؟ امام فوت کرده شما می زنید روی میز؟ بعد همه در همان عالم خودشان خیلی ناراحت شدند و حالت اندوه گرفتند. فوت امام را به خوبی یادم است که چقدر ماتم همه جا را گرفته بود. سه روز پیکرشان در آن تابوت شیشه‌ای بود. صبح روزی که ایشان رحلت کردند قبل از اعلام مادرم مرا برای کاری فرستاده بودند منزل عمویم. رادیوی خانه آنها همیشه روشن بود. خبر را که عمویم از رادیو شنید به من گفت: صبر کن با هم بر می‌گردیم خانه تان. وقتی آمدیم با ناراحتی خبر فوت را به پدرم و مادربزرگم داد. مادر بزرگ شروع کرد به گریه کردن و گفت: ما به برکت وجود این آقا اینجا امنیت داشتیم.

امام را خیلی دوست داشتم چون چهره ایشان بسیار در خانه ما محبوب بود. مادرم تعریف می‌کرد وقتی به مرز ایران رسیدیم و عکس‌های امام را می دیدیم بدو بدو خودمان را به تصاویر می رساندیم و از سر شوق می بوسیدیم.

*احساس کردم دوستش دارم

تحصیلاتم را تا مقطع سیکل ادامه داده بودم و در کلاس های امداد و نجات شرکت می‌کردم. یک روز که از کلاس برگشتم دیدم همسایه مان که با هم رفت و آمد داشتیم مهمانمان است. تعجب نکردم و رفتارم طبیعی بود اما احساس کردم آنها برخورد و نگاهشان متفاوت است. پیش از آن هم چند خواستگار داشتم و با فضای سنگین این چنینی آشنا بودم.

دختر همسایه‌مان هم با خواهرم دوست بود و ماجرا را تعریف کرده بود. وقتی رفتند  خواهرم گفت: می دانی برای چه آمده بودند؟ گفتن نه. عکس آقای توسلی را به من داد و گفت: تو را برای این آقا که دوست‌شان هست خواستگاری کرد. جالب است وقتی عکسش را دیدم احساس کردم دوستش دارم. متانتی از چهره اش به من القا شد و حسم با خواستگارهای قبلی متفاوت بود.

*اگر اجازه بدهید مزاحم شویم

همسایه مان خیلی از او تعریف کرده بود و گفته بود آنقدر انسان خوبی است که اگر سید بود ما نمی گذاشتیم برای دختر دیگری برود خواستگاری و دختر خودمان را می دادیم به او اما چون رسم ما ازدواج با سادات است برایش رفته ایم جای دیگری. قرار شد اگر خانواده موافق بودند برای خواستگاری با خود ابوحامد بیایند اما چون او از رزمندگانی بود که در مبارزه با طالبان هم شرکت داشت از قضا مأموریتی برایش پیش آمد و علی رغم اینکه تازه برگشته بود مجبور شد دوباره اعزام شود و 5 ماه کارش طول کشید.

در این مدت خانواده آقای سجادی که رابط ازدواج ما بود هر وقت خانواده مان را می‌دید می گفت با ایشان در تماس هستیم، هر وقت برگردند خدمت می‌رسیم. عکس ابوحامد همچنان دستم بود و گاهی نگاهش می‌کردم و حتی برایش دعا می‌خواندم که موفق باشد. (خنده) بهمن ماه بود که آقای سجادی دوباره آمدند و گفتند: این اقا برگشته، اگر اجازه بدهید مزاحم شویم.

*ابوحامد خواستنی بود

چون من نوه و فرزند اول بودم خانواده خیلی حساس بودند و سخت گیری می کردند. پدرم گفت اول ایشان بیاید من ببینمش بعد اگر مشکلی نبود برای خواستگاری بیاید. وقتی قرار شد آقای توسلی برای اولین بار به منزل ما بیاید اصلا بحث خواستگاری مطرح نبود و من هم اجازه نداشتم بروم داخل جلسه، البته خانه‌ مان طوری بود که با ترفندی می‌شد خواستگارها را دید. برق اتاق پایین را خاموش کردم که مثلا انگار کسی نیست و یواشکی از پشت پنجره وقتی آمد داخل دیدمش. بعدها می‌گفت: من می‌‌دانستم شما گوشه‌ای ایستادید و من را می‌بینید. از حالت خاکی بودن ابو حامد خیلی خوشم آمد، یک جورهایی خواستنی بود و هر کسی او را می دید مجذوبش می شد.

*مادرم مخالف ازدواج ما بود

آقای توسلی حدود سه جلسه رفت و آمد کرد تا بالاخره پدرم گفت من به این جوان دختر می‌دهم. شد برای آشنایی. پدرم گفت من او را قبول دارم و دختر می‌دهم. اگرچه از خانواده‌اش دور است اما انسانیت دارد. مادرم مخالف بود و می‌گفت او دائم می‌رود جنگ. پدرم می‌گفت من اگر پدر این دختر هستم به او دختر می‌دهم و می‌دانم خوشبخت می‌شود.

*15 دقیقه، فقط!

این جلسات حدود یک ماه طول کشید و ابوحامد چون اینجا مرخصی بود و کاری نداشت هر شب بهانه‌ای جور می‌کرد و می‌آمد منزل ما. پدرم تمام قرارها، حتی زمان عروسی را هم گذاشت اما همچنان به خاطر تعصباتی که بود اجازه نمی‌داد ما همدیگر را ببینم. بعد از آخرین جلسه قرار شد فردایش برای خرید عروسی برویم.

خانم همسایه از پدرم خواهش کرد قبل از رفتن به خرید بچه‌ها همدیگر را ببینند. گفت چون مواردی پیش آمده که در خرید بعد از دیدن دو طرف همه چیز بهم خورد. البته من از هر دو طرف خیالم راحت است اما باز اجازه این کار را بدهید. خلاصه پدرم در رودربایسی ماند و همان لحظه خانم همسایه آقای توسلی را بلند کرد و به من هم گفت: سریع بلند شو بیا از پدرت اجازه گرفتم داماد را ببینی، تا پشیمان نشده حرف‌هایتان را بزنید.

*تفأل به لسان الغیب برای ازدواج/سحرم دولت بیدار به بالین آمد...

وقتی من رفتم داخل اتاق مادر و یکی از اقوام هم بود که خانم سجادی با ترفندی همه را خارج کرد ما تنها باشیم. حدود 15 دقیقه با هم صحبت کردیم. ابو حامد گفت: «تا زمانی که نیاز باشد بر خودم واجب می دانم علیه استبداد بجنگم و استبداد به عقیده من آمریکا و اسرائیل است و در این مسیر یک همراه لازم دارم که مرا درک کند و مرا هدایت کند و همراهم باشد. در هر نقطه و هر جایی نیاز باشد ما در خط مقدم خواهیم بود و این وظیفه و تکلیف برای ما است.» از اقوامش که در قم هستند هم گفت. از او پرسیدم چطور من را تا الان ندیده ولی قبول کرده ازدواج کند؟ گفت: «من برخورد خانواده تان را دیدم و توکل به خدا کردم و الان که می‌بینم شما بیش از چیزی هستید که من می‌خواستم. من برای خوشبختی و امنیت شما تلاشم را می‌کنم.»

از کارش پرسیدم اما خیلی توضیح نداد و گفت: هر وقت جنگ نباشد مثل یک مرد عادی کار می‌کنم.

پرسیدم هدفتان از ازدواج چیست؟ گفت: «با ازدواج دین آدم تکمیل می‌شود و حدیث آورد که دو رکعت نماز مرد متاهل 70 رکعت آدم مجرد ثواب دارد و این برای من مهم است.» اتفاقا برای ازدواجش فال هم گرفته بود. تعریف کرد: در حرم حضرت معصومه بودم و به خانم گفتم من را به برادرتان حواله دهید تا یک دختر خوب قسمتم شود. همانجا هم حافظ را باز کردم و تفألی زدم که این غزل آمد: «سحرم دولت بیدار به بالین آمد/گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد» تمام اشعار حافظ را تقریبا از حفظ بود و به لسان الغیب علاقه داشت.

یکی از دوستانش گفته بود که آقای توسلی اگر چه قوماندان (فرمانده) است اما پول زیادی ندارد برای خرج کردن. خودش هم همین را گفت‌ و گفت من معتقدم پول زیاد دست و پای آدم را می‌بندد. من هم گفتم اهل بریز و بپاش نیستم.

15 دقیقه‌ای که با هم صحبت کردیم بسیار پر برکت بود. حرفمان که تمام شد و از اتاق خارج شدیم مادربزرگم به من گفت: وقتی داماد آمد بیرون خیلی خوشحال و سرحال بود، فهمیدم جوابش مثبت است.

*اگر اجازه بدهید از این به بعد خودم مراسم را ادامه بدهم

آقای توسلی می‌گفت وقتی وارد اتاق شدم دیدم آقای سجادی با پدرتان سر موضوع ازدواج و مخارج کمی بحثشان شده. هر دو را به آرامش دعوت کردم و از آقای سجادی و دوستانش تشکر کرده بود که: واقعا ممنون زحمت کشیدین اما اگر اجازه بدهید از این به بعد خودم مراسم را ادامه بدهم. ترسیده بود پدرم منصرف شود. هر وقت بحثی می‌شد خودشان می‌نشستند و خیلی منطقی مباحث را حل می‌کردند.

*خرید عروسی

شب قبل از خرید با خودم مرور می‌کردم که چه چیزی لازم دارم و چه لازم ندارم. بهمن 79 برف سنگینی آمده بود تا جایی که تاکسی نمی‌توانست داخل کوچه شود. ما با چه سختی رفتیم تا سر خیابان سوار ماشین شدیم. فکر کنم حلقه‌ام 29 یا 18 هزار تومان شد. خودش نظر نمی‌داد و می‌گفت من در این چیزها نظری ندارم. حلقه هم نخرید و گفت: حلقه طلا برای مرد حرام است.

*بدون چک و چونه گفتم 14 سکه

روزی که قرار بود عقد کنیم دوستم صبحش آمد سفره بیندازد. ابوحامد هم با یک دوربین بزرگ یاشیکا آمد و گفت می‌خواهم فقط با همین دوربین عکاسی شود و کسی دیگر عکس نگیرد.

وقتی آمد پدرم در خانه نبود. تعارفش کردیم و رفت کنار بخاری نشست. تا پدرم آمد من از اتاق خارج شدم که ناراحت نشود. به پدرم گفت: آمدم در مورد مهریه صحبت کنم چون در موردش حرف نزدیم و نمی‌خواهم هنگام عقد مشکلی پیش بیاید. حدیث آورد بهترین زنان کسانی هستند که مهریه‌شان سبک باشد و ... پدرم مرا صدا زد و گفت: بیا کنار من بنشین. در همین حین او می‌گفت: بر مرد واجب است مهریه همسرش را بدهد، بنابراین باید مقداری را قبول کنم که هر وقت شما درخواست کردید پرداخت کنم. شما سعی کنید مبلغی را بگویید که در توانم باشد.

من بدون چک و چونه گفتم: 14 سکه. گفت البته در این وضعیت همین هم برای من سنگین است و چون عند المطالبه اس نمی‌توانم بدهم. گفتم: من خودم توقعی ندارم برای گرفتنش. آقای توسلی گفت: اما ما قبول داریم و دعا می‌کنیم که مدیون نباشیم. قرار شد همان مشهد هم زندگی کنیم. ابوحامد گفت من مشهد را دوست دارم و همینجا می‌مانم.

*مدتی طولانی دستم را به آرامی نوازش کرد

ساعت چهار عاقد آمد و مراسم عقد انجام شد. بعد برادرم همراهش آمد بین خانم‌ها که کنار عروس بنشیند. چون کمی هم دیر شده بود وقتی قرآن را آوردند زمان عقد دنبال سوره نور می‌گشت. گفت: به خانم‌ها توصیه شده این سوره را هنگام عقدشان بخوانند. یادم هست وقتی حلقه را دستم کرد مدتی طولانی دستم را به آرامی نوازش کرد که خیلی حس خوبی بود.

بعد میوه برداشت و پرتقالی را قاچ کرد و نصفش را گذاشت جلوی من. از صبحش هم هیچی نخورده بودم که این پرتقال خیلی مزه داد. وقتی متوجه شدم گرسنه‌ام گفت: دیگه این کار را نکن ممکنه ضعف کنی. حرف‌های عاشقانه ما از همین جا شروع شد.(خنده)

*40 روز از عقد تا عروسی فاصله بود

وقتی مهمان‌ها رفتند من چون خودم فرزند اول بودم شروع کردیم به جمع آوری خانه. البته تعدادی از اقوام نزدیک‌مان شب را خوابیدند. صبح وقتی برای آقایان صبحانه بردم آرام ابوحامد را صدا زدم که شما بیا بالا با هم صبحانه بخوریم. قرار بود بعدش برویم حرم که بعد از صبحانه گفت: من یکم کار دارم و وقت نمیشه برویم زیارت. بعد شروع کرد به صحبت و گفت: من بنا دارم زودتر برویم سر خانه و زندگی خودمان.

چون پدرم سخت گیر بود و حتی گفته بود حالا هم که عقد کردید باید مراعات کنید و خیلی نمی‌شود همدیگر را ببینید. آقای توسلی هم که آنجا کسی را نداشت و با این وصف خیلی اذیت می‌شد و می‌گفت نبودن شما سخته. البته همیشه به پدرم احترام می‌گذاشت و محدودیت‌هایش را درک می‌کرد. به همین دلیل تصمیم گرفتیم زودتر عروسی کنیم.

من مخالف بودم گفتم نه هنوز زوده و خودم هنوز کارهایم ردیف نیست. اما ایشان گفت من با حاجی صحبت می‌کنم زود برویم. عقد تا عروسی چهل روز طول کشید و در این مدت فقط می‌دویدیم. خیاطی‌ها هم با خودم بود دو هفته قبل از عروسی که خانه را پسندیدم در گلهشر وسایلش را برد و 800 تومان خانه را رهن کرد. نقلی و خوب بود برای یک عروس داماد. خدا رو شکر کارها به خوبی انجام شد.

*مردی پرسید: «خوسور» آقای توسلی هستند؟

دوستان ابوحامد از اوضاع مالی او با خبر بودند. نزدیک عروسی یک روز دیدم آقایی آمد منزل ما  و پرسید: منزل آقای حسینی؟ گفتم: بله. گفت: خوسور (پدر زن) آقای توسلی هستند؟ گفتم: بله. پاکتی داد و گفت: این را بدهید آقای توسلی و بگویید از طرف عارفی است. اول فکر کردم نامه است اما وقتی خودش آمد باز کرد دیدیم تراول است. دوستانش می دانستند دست ما تنگ است مبلغی را برایمان فرستاده بودند. کل هزینه ازدواج ما زیر 3 میلیون تومان شد.

خودم سعی می کردم چیزهایی که واقعا لازم است بخرم. حتی تلویزیون نگرفتیم. یادمه پولمان تمام شد و کفش سفید عروسی نتوانستم بخرم. هرچند مبلغ زیادی نبود اما نمی شد. یکی از دوستانم تازه مراسم گرفته بود و ازش خواستم کفشش را به من بده، گفت: باشه اما مواظب باش نگین‌هایش کنده نشه چون قاسم (همسرش) برایم درست کرده. آقای توسلی کفش را دید و گفت: چه کفش قشنگی! گفتم: امانت گرفتم، از این موضوع خوشش نیامد و گفت: کاش خودت می‌خریدی. مراسم 26 اسفند در حالی برگزار شد که مصادف بود با عید غدیر و سعی کردیم مختصر و بی بریز و بپاش و تنش باشد. من 19 ساله بودم و ابوحامد 21 ساله.

*7 ماه بعد اعزام شد برای مأموریت

چند روز بعد از عروسی مصادف شد با محرم. آقای توسلی تا 5 ماه بعد از عروسی نرفت مأموریت ولی همیشه جلسه بود و مثل کار اداری می رفت و می آمد. 15 خرداد با هم رفتیم برای مراسم رحلت امام(ره) که خیلی خاطره خوبی شد. 7 ماه بعد هم برای اولین بار بعد از ازدواج اعزام شد برای مأموریت.
منبع: فارس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس