کد خبر 624779
تاریخ انتشار: ۹ شهریور ۱۳۹۵ - ۰۸:۰۶

یک روز پیرزنی که به خاطر زمین با همسایگانش دعوا کرده بود، با عصبانیّت وارد بخشداری شد و با تندی رو به بخشدار کرد و گفت: «تو اینجا چکاره هستی؟ آیا می‌دانی در اینجا به سرما چه می‌آید؟ ... »

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، در خاطره ای درباره شهید ناصر فولادی آمده است:

یک روز پیرزنی که به خاطر زمین با همسایگانش دعوا کرده بود، با عصبانیّت وارد بخشداری شد و با تندی رو به بخشدار کرد و گفت: «تو اینجا چکاره هستی؟ آیا می‌دانی در اینجا به سرما چه می‌آید؟ ... »
 
ایشان با متانت خاصّی گفت: «لطفاً بفرمایید بنشینید تا به شکایت شما رسیدگی کنم.»
و فردی را برای رسیدگی به کار پیر زن مأمور کرد. وقتی پیر زن از در بیرون می‌رفت. به دنبالش رفتم و به او گفتم: «شما چطور به خودتان اجازه دادید با ایشان اینطوری صحبت کنید؟> اگر کسی دیگر جای او بود، حتماً عصبانی می‌شد.»
 
پیر زن گفت: «به خدا قسم اگر مشکلات من حل نشود و حتی زمین مرا طرف مقابل بگیرد، من دیگر خیالم راحت است.
 
وقتی با آقای بخشدار روبرو شدم و اخلاق او را دیدم، مشکلات من بر طرف شد.»

کتاب همیشه بمان، ص 75 – 74
منبع: تسنیم