...هر وقت که به هر دلیلی مثلا وضو گرفتن و یا سرکشی به نگهبانان خط و... می خواستیم از سنگر استراحت بیرون بیاییم از دوستان داخل سنگر حلالیت می طلبیدیم چرا که اصلا معلوم نبود دوباره به آن سنگر برگردیم. چه دوستانی که به هنگام خروج از سنگر از ما حلالیت طلبیدند و دیگر برنگشتند. رفتن به دستشویی واقعا برای بچه ها به یک دغدغه تبدیل شده بود و استرس این که اگر در این میان خمپاره ای بیفتد و زخمی یا شهید بشویم، چه می شود واقعا اذیتمان می کرد.
روزی شام را از تویوتا وانت که سه بسته پلاستیک فریزر حاوی سوسیس بود، برای خود و دو نفر همسنگر دیگرم مهدی قنبری و خلیل مختاری شهامت گرفتم. همه داخل سنگر استراحت بودیم و داشتیم آماده می شدیم که نماز را خوانده و شام را بخوریم و پیش بچه هایی که در سنگرهای بالای خاکریز با عراقی ها درگیر بودند برویم؛ هوا گرگ و میش بود و نزدیک اذان مغرب. مهدی و خلیل از سنگر رفتند بیرون که یکی وضو بگیرد و دیگری هم به خط سرکشی کند. این کار آنها بیش از بیست دقیقه طول نمی کشید. منتطرشان ماندم که نماز را به جماعت بخوانیم ولی خیلی طول کشید. خبری از اینها نشد و بعد از حدود دو ساعتی مهدی قنبری آمد و گفت که خمپاره ای کنار خلیل افتاد و زخمی شد.
خلیل دوست بسیار نزدیک من بود و شاهد نماز شب و خوابی که دو سه روز پیش برای من تعریف کرده بود، بودم. از مهدی پرسیدم وضعش چطور بود و او پاسخ داد که ترکش از راست تا چپ شکمش را بریده بود و پاهایش هم ترکش خورده بود و تا آمبولانس برسد به امام حسین (ع) سلام می داد و ذکر می گفت؛ به همان حال داخل امبولانس گذاشته و زیر آتش شدید دشمن اعزامش کرده بودند... (من تصور کردم که خلیل شهید شده ولی بعد از بیست روز خودم هم زخمی شدم و در بیمارستان که بودم خبردار شدم که بحمدالله زنده مانده و هنوز بعد از بیست روز در بیمارستان الوند تهران در خیابان حافظ بستری است.)
شب ها نوبت نگهبانی سنگر بالای خاکریز بچه ها، حدود دو سه ساعت بود ولی شهادت و زخمی شدن نیروها و در نتیجه کم شدن تدریجی تعداد آنها و افزایش مسئولیت بچه های سالم باعث شد که این مدت گاها به هشت ساعت برسد و علیرغم بیخوابی و خستگی ناشی از کارهای سنگین روزانه شان باز بعد از اتمام نگهبانی نماز شب ها ترک نمی شد و ذکرها و نجواهایشان در آن سنگرهای محقرانه روح انسان را تا اوج پرواز می داد...
قطره قطره اگرچه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم