نشانه هایی از این اعتقاد قلبی را بین آدم های سرزمینمان زیاد دیده ایم؛ کسانی که شهدا برایشان زنده اند و با آنها رفاقت می کنند. از قاب عکس قدیمی شهدا روی طاقچه حسینیه ها و مساجد روستاهای دوردست بگیر تا صفحات و کانال های تلگرامی شهدا و تصویر آنها روی کیف و لباس جوان ها یا پس زمینه گوشی های همراه و...از کسانی که اصرار دارند شب های قدر و دقایق سال تحویل را کنار شهدا بگذرانند ، بگیر تا کسی که نذر می کند کتاب زندگینامه شهید مورد علاقه اش را خیرات کند .
اما قصه رفاقت «مهدی تات» ، جوان ۲۲ساله تهرانی، از جنس دیگری است. اگر اهل سر زدن به گلزار شهدای بهشت زهرا باشید، احتمالاً شما هم او را دیده اید. جوان سر به زیری که با شوق و همتی وصف نشدنی، با دو دبه کوچکش آب می آورد و قبور شهدا را می شوید. بعد هم کنار سنگ مزار آن ها می نشیند و با آنها درد دل می کند! اگر جلو بروید و درباره هرکدام از شهدای بهشت زهرا از او سوالی بپرسید، بی جواب نمی مانید. او تقریباً همه شهدای اینجا، آدرس مزار و حکایت زندگیشان را می داند.
مهدی تلفن همراه ندارد. با گشتی در گلزار شهدای بهشت زهرا او را پیدا کردیم و با اینکه راضی به مصاحبه و عکس گرفتن نبود، چند دقیقه ای مهمان او و قصه هایش شدیم. کسی که عشق و ارادتش به شهدا از جنس دیگری است، جوانی که شهدا برایش همیشه زنده اند.
شغلم نباید جلوی شستن قبور شهدا را بگیرد
دلبستگی مهدی تات به گلزار شهدا از اوایل تابستان ۸۹ شروع شده: «کوتاه فقط همین قدر می گویم که هرچی بود از شستن قبور شهدای گمنام شروع شد. همین باعث شد که به من عنایت کنند و اجازه بدهند این کار را تکرار کنم. البته حقیر با هیچکسی فرقی ندارم، فقط همین قدر بگویم که عشق و علاقه آنچنانی به شهدا دارم.»
مهدی از همان زمان کودکی و نوجوانی متفاوت از بقیه همسن و سال هایش بوده است. مثلاً برای تمرین کردن بعضی اخلاق و رفتارها و تثبیت آنها در خودش، سختی های زیادی کشیده، آنقدر که همسایه ها به پدر و مادرش می گفتند: «این بچه حتماً آینده درخشانی دارد!» می پرسم این خدمت به شهدا برای شما همان آینده درخشان است؟ کمی فکر می کند: «بله، البته ان شاءالله آخرش هم خوب تمام شود.»
شنیدن این که مهدی بیشتر روزهای هفته را دربهشت زهرا می گذراند، این سوال را پیش می آورد که شغلش چیست؟ می گوید قبلا مسئول روابط عمومی سازمان بهشت زهرا بوده ولی الآن شغل ثابتی ندارد. تأکید می کند که سر هرکاری هم که برود، باید هفته ای یک روز را حتماً در خدمت شهدا باشد.
پایم را در قطعه اموات نمی گذارم!
حدس می زنم بین این همه شهید، شهدایی هستند که دوست دارد شستن قبور را از آنها شروع کند: «نه روال خاصی ندارم. بین قطعات می چرخم و انتخاب می کنم. به قولی فازم در روزهای مختلف فرق می کند!(می خندد) البته به بعضی شهدا خیلی ارادت دارم و دائم سر مزارشان می روم، مثل شهید امیر حاج امینی، شهید سید داوود طباطبایی، شهید سید رحمت الله موسوی و... »
عادت خیلی از ما ایرانی ها این طور است که بعد از سرزدن به قبور اموات اقوام و آشنایان، راهمان را به سمت قطعه شهدای آرامستان کج می کنیم. اما مهدی با وجود اینکه چندنفر از اقوام مرحومش در قطعات عمومی بهشت زهرا دفن شده اند، مدت هاست که وارد آن قطعه ها نشده و فقط از دور برایشان فاتحه می خواند :«زیاد نمی روم آنجا ؛حالم بد می شود. مگر اینکه یکی از اولیای خدا را آنجا به خاک سپرده باشند و برای ایشان بروم.» کمی فکر می کند، انگار خاطره تلخی یادش آمده باشد:«یک بار سنگ قبر یک بنده خدایی از اموات را می شستم. دست کشیدم،سنگش داغ بود. یکهو دلم شور زد. از حس اینکه شاید آن میت در وضعیت خوبی نیست، دلم غمگین شد. دیگر نخواستم بروم.»
نه فقط درباره اموات، وقتی صحبت زنده ها هم می شود همین حس را دارد:«خودم هزار تا عیب دارم، ولی از بعضی گناه ها خیلی اذیت می شوم. مثل تجسس و دروغ. این را در خاطرات شهید احمدنیری هم خوانده ام که می گفت به رفقا سفارش کنید دروغ نگویند، بوی گند دروغ اذیتم می کند.» اصرار می کند که خودش را آنچنان خوب نمی داند و رفاقت با شهدا هم ربطی به «خوب مطلق بودن» ندارد:« باید عاشق باشید! عاشق که باشید،حتی اگر ناخالصی هم داشته باشید، باز از رفاقت با شهدا لذت می برید.»
رزمنده های دفاع مقدس و دوستان شهدا از شنیدن حرف هایم تعجب می کنند
بین صحبت هایش مدام از خاطرات شهدا مثال می آورد، مثل کسی که سال هاست کتاب های حوزه دفاع مقدس و زندگینامه شهدا را زیر و رو کرده است. از کتاب «عارفانه» شهید احمد نیری چندین بار مثال می آورد ولی بین همه این ها، کتاب «تنهای تنها» زندگینامه شهید علی بلورچی را، مهم ترین کتاب زندگی اش می داند. می گوید دست نوشته های شهید و محاسبه نفس او، حسابی روی مهدی تاثیر گذاشته است.
با این حال خودش می گوید همه این اطلاعات نه به خاطر خواندن کتاب ها بوده و نه گشتن در فضای مجازی، بلکه از راه «خدادادی» به او می رسد. مثل خواندن اطلاعات سنگ قبرها یا گپ زدن با هم رزم ها و رفقای شهدا.
همین حضور مداوم در بهشت زهرا مسئولان خانه شهید را کنجکاو می کند: «اوایل خیلی اینجا را بلد نبودم. شاید چند شهید معروف در چند قطعه پراکنده بهشت زهرا را می شناختم. کم کم با خیلی از این شهدا آشنا شدم ،تا اینکه مسئولان خانه شهید راجع به کارهای من کنجکاو شدند. می پرسیدند تو کی هستی که انقدر اطلاعات داری؟!
آقای توکلی، مدیرعامل بهشت زهرا(س) خودش جانباز است. یک بار داشتم سر مزار ابراهیم هادی با عکسش صحبت می کردم که من را دید. به من گفت سن و سال تو که اصلاً به زمان جنگ قد نمی دهد، جنگ را ندیده ای چطور اینقدر با شهدا صمیمی شدی که نشسته ای با آنها درد و دل می کنی؟! بعد از آن بود که پیشنهاد کردند مدیر روابط عمومی سازمان بهشت زهرا شوم.»
اجر و ثوابش هدفم نیست، کار فقط برای خدا
کسی که ساعت ها و روزهای زیادی را کنار شهدا می گذراند حتما از رابطه مردم با شهدا هم خاطراتی دارد:« یک خانمی با گروهش آمده بود سر مزار شهید چمران. حجاب درستی هم نداشت. با او صحبت کردم و مزار شهید علی خلیلی را نشانش دادم. گفتم شهید خلیلی برای دفاع از امثال شما رفتند و درست نیست شما با این پوشش باشید. آن خانم هم کمی با من بحث کردند و بعد رفتند. بعد از آن چندماهی ایشان را ندیدم. حدود یک ماه پیش آمد و گفت: من را می شناسی؟ گفتم نه. گفت فلانی هستم که با من سر مزار شهید چمران صحبت کردی! راستش آنچنان محجبه شده بود که نشناختم.
البته من کاری نکردم. این ها همه برکات شهداست. شیخ رجبعلی خیاط می گوید:«مُعرف خدا باش! نگو فلان کار را من انجام دادم.» حاج اسماعیل دولابی هم می گویند هیچ چیز را به خودت نسبت نده. اگر اینطور بگویی، ظلم کرده ای! اصلاً تمام حرف اولیای خدا همین بوده که حتی برای ثواب هم کاری نکن. ثواب چیه؟! کار فقط برای خدا!»
خیلی وقت ها خواب شهدا را می بیند و چندتا که یادش مانده را تعریف می کند، ولی دوست ندارد آنها را بنویسیم. از آدم هایی که با تعریف کردن خواب هایشان برای خودشان شهرت و محبوبیت جمع می کنند، دل خوشی ندارد. لابلای سوال ها هم، هرجا که جوابی معنی «تعریف از خود» داشته باشد، بحث را عوض می کند. مثلاً می گوید «به دل خودت رجوع کن» یا «جواب سوالت را باید از دلت بپرسی».
لطفا نگویید:«خدا این شهید را بیامرزد!»
در یکی از ردیف های نسبتاً کم رفت و آمد قطعه ۲۹ نشسته ایم. اما عصر پنجشنبه است و گلزار شهدا مثل همیشه شلوغ. مهدی جمعیت را که می بیند یاد دلخوری هایش می افتد: «من می گویم مردم که به اینجا می آیند مزار شهدا را فقط نگاه نکنند! با شهدا حرف بزنند. شهدا زنده اند! من به این ایمان و یقین رسیده ام که باید با شهدا حرف بزنی. زخم زبان، کنایه، شوخی، درد دل... هرچی تو دلت هست.صحبت کن با شهدا! خیلی ها ایمان ندارند.بالای سر مزار شهید می ایستند و می گویند خدا بیامرزد! نه، آنها آمرزیده اند. شهیدی در وصیت نامه اش نوشته بود:« شهدا برای کسانی زنده هستند که راه آنها را ادامه می دهند.»
مهدی قبل از این برای مردمی که به بهشت زهرا می آمدند، روایتگری هم می کرده ولی از اینکه مخاطبش سرسری و بی توجه به این صحبت ها گوش بدهد اذیت می شده است. برای همین این روزها کمتر این کار را می کند.
دوست دارم مدافع حرم شوم
می پرسم این رفاقت با شهدا، مطالعه زندگی آنها و شستن سنگ مزارشان آخرش قرار است به کجا برسد؟ در زندگی شخصی، شغل و فعالیت های اجتماعی و...دنبال چه هدفی است؟
می گوید: «این روزها بیشتر حال و هوای مدافعان حرم را دارم. اگر قسمتم بشود من هم می روم. ولی چه بروم و چه همینجا بمانم، ضرر نکرده ام! بعضی ها می گویند اگر تو بروی دیگر چه کسی جای قبرها را نشان مردم بدهد؟! من بهشان می خندم و می گویم بابا آنقدرها هستند که این کار را بکنند! دلم نمی خواهد عُجب من را بگیرد.»
می گوید دلم می خواهد با کمک شهدا، ایمان و یقین مردم را تغییر بدهم. اولین و مهم ترینش هم اینکه بدانند شهدا زنده اند. مزار شهید احمد پلارک همیشه خوشبوست،شهید رضا قنبری در کفن خندیده و عکس هایش را هم دیده ایم و... ولی معنی این همه کرامت و معجزه ای که از شهدا سراغ داریم فقط یک چیز است،اینکه: « شهید زنده است.»
اوایل از دیدن مهدی می ترسیدیم
اغلب آدم هایی که مرتب به گلزار شهدای بهشت زهرا سر می زنند، با «آقامهدی» آشنا هستند. شاید به اسم نه، ولی تا آدرس می دهی، صورتشان به لبخند باز می شود و می گویند او را می شناسند. نیلوفر ۱۷ ساله است و بیشتر پنجشنبه ها را با دوستانش در بهشت زهرا می گذراند :« اولین باری که ایشان را دیدم همین چند ماه پیش بود. داشتیم با دوستانم روی سنگ مزار «شهید رسول خلیلی» گل می چیدیم، که یکهو کسی یک دبه آب روی مزارش خالی کرد! بعد هم نشست کنار مزار این شهید و مزار شهید روح الله قربانی و بلند بلند شروع کرد به صحبت با شهدا!
اوایل رفتارش برایمان عجیب بود و کمی ترسیدیم اما الآن واقعاً برایمان قابل احترام است.اصلاً اینجا همه دوستش دارند. راستش همیشه می گویم خوش به حالش که انقدر حضور شهدا را خوب حس می کند.»
علی شغل آزاد دارد و هر وقت فرصت داشته باشد، به بهشت زهرا می آید: «با آقا مهدی چهار سال است که رفیقم. آدرس مزار هر شهید را که بخواهم، کافی است او را پیدا کنم و از او بپرسم. مهدی حتی زندگینامه شهدایی که زیاد معروف نیستند را مثل کف دست می شناسد.» می گوید باهم درباره اخلاق و مرام شهدا زیاد حرف می زنند. حتی پیش آمده که مهدی غیر مستقیم چندبار با همین روایت ها، یک نکته اخلاقی را به او تذکر داده است.
من که بچه جنگ هستم،جلوی این این جوان جنگ ندیده کم می آورم
«حمید داوود آبادی» رزمنده کم سن و سال سال های جنگ و نویسنده معروف حوزه دفاع مقدس، در یکی از نوشته های وبلاگش از مهدی تات اسم می برد:
«توفیقی دست داد؛ ...که امروز صبح راهی دیار عاشقان خفته در خاک بهشت زهرا (س) بشم....ساعت حدود یازده بود که روی فرش الهی، چمن های مقابل مزار میرزا کوچک خان جوادیه (مرحوم محمدرضا آقاسی – آخه ما این جوری صداش می کردیم . آقاشیره هم بهش می گفتیم) نشسته بودیم و بساط صبحونه برپا.
همین که نشستیم، یکی از دوستان، جوانی رو نشون داد که داشت سنگ مزار مرحوم آقاسی رو می شست و گفت که این جوون، همیشه در بهشت زهراست و مزار شهدا رو شستشو میده.
جوان هم با دیدن ما جلو آمد و گپ و گفت و صبحونه و ...
جوانی خنده رو و خوش مشرب که در نگاه اول ساده می اومد. ولی کمی که گذشت، فهمیدم بنده حقیر را خوب می شناسه، اون هم به نوعی گرفتار عشق و محبت دو تن از دوستان شهیدم مصطفی کاظم زاده و سیدمحمد هاتف است.
شیدایی اش نسبت به شهدا، به جنون می زد. شیفتگی خالصانه و البته با فهم و شعور...فقط بگم که چند جمله گفت که خیلی برای من یکی تاثیر گذار و تکون دهنده بود!
بیش از ۳۰ سال از شیفتگی و عشق شهدا می گفتم و خودم بیشتر از دیگران غرق این بودم که چطور از چهره اونا متوجه می شدم که شهید خواهند شد و باهاشون عکس می گرفتم
این جوون ۲۱ ساله که ظاهرا اسمش «مهدی تات» بود، رمز و راز ۳۰ ساله منو باز کرد و مشکل بزرگی رو از دلم بیرون کرد!
»شهدا، به خاطر کارهایی خیری که می کردند، هی چهره شون خوشگلتر، زیباتر و نورانی تر می شد.»
ای وای! دقیقا زد توی هدف. همین بود که احساس می کردم نگاهشون، چشماشون، قیافشون و ... خلاصه همه چیزشون خیلی متفاوت و جذاب شده!
آقا مهدی شیفته کتاب «آنکه فهمید، آنکه نفهمید» بنده بود و آن چنان از خاطرات آن تعریف می کرد که دلم آب شد. نه برای خودم، که برای خاطرات شهدا و آقامهدی. ... اون، همه خاطرات کتابها رو نه که خونده باشه، چشیده بود، خورده بود، هضم کرده بود و جذب خون و وجودش شده بود. آن چنان از دوستان شهیدم با من حرف می زد و این که مزار تک تکشون رو شستشو می ده، که کلی بهش حسودیم شد.
یه جمله آقا مهدی بدجوری منو به فکر انداخت و البته که بدجوری تکون داد و سوزوند.
»شماها رفتید جبهه، شهدا رو دیدین، باهاشون رفیق شدین، ترکش خوردین، الان جانباز شدین؛ من که توفیق نداشتم اونا رو ببینم، ولی ندیده عاشقشون شدم، امروز همه چیزم شدن شهدا، من جانباز نیستم؟ منم جانباز شهدا هستم. ا نباز عشقشون«.
اون، دنبال درصد جانبازی، درجه، رتبه و حق و حقوق نبود؛ دلش به این خوش بود که جلوی رفیق مصطفی و هاتف، خاطرات اونارو براش بازگو کنه و چه بسا تلنگری سخت به ذهن خسته اش بزنه!...امروز که کلی به من حال دادی و احساس حقارت و کوچکی ام در برابر جوون ۲۱ ساله نسل امروزی، به اوج رسید.
وقتی توی چشمام زل می زدی و با اون لبخند قشنگت از هاتف و مصطفی می گفتی، خوب می فهمیدی چه جوری دارم زور میزنم جلوی فوران اشکم رو بگیرم.
دمت گرم جوون. دمت گرم مرد.
برای سلامتی و عاقبت بخیری دوستانی که منو کشیدن و به زور بردن بهشت زهرا (س) و نذاشتن به قهر تلخ پناه ببرم، آقامهدی گل و خود من، دعا کنید.
امروز اون قدر مست شدم که یادم رفت با آقامهدی، مصطفی، هاتف و ... عکس بگیرم«