چند دقیقه به ساعت 7 مانده بود که بر سر مزار شهید سید آیت الله طبایی عقدایی و برادر شهیدش، سید علی طبایی عقدایی، روی زمین و بی تکلف، گفتگویمان با سردار فلکی را سرانداختیم. منتظر فرصت مناسبی برای انتشار این گفتگو بودم و نمی خواستم انتشارش را تا بهمن ماه و سالگرد شهادت، عقب بیاندازم. به نظرم بهترین مناسبت، همین هفته دفاع مقدس بود. یاد شهید آیت طبایی را گذاشتم در بین 7 گفتگوی این هفته؛ و چقدر سردار در آخرین جمله گفتگویش زیبا گفت که: شهدا ما را به یاد و دیدارشان دعوت می کنند... شما هم به ضیافت یاد و نام شهید سید آیت الله طبایی عقدایی دعوتید...
***
*فکر کنم شهادت شهید آیت، یکی از تلخ ترین خاطرات شما در دوران جنگ باشد...
یکبار مطلبی نوشتم که یکی از لحظات خیلی تلخ و به عبارتی واقعا سخت دوران جنگ، این بود که شما بعد از عملیات از منطقه عملیاتی به عقبه که یا پادگان و یا اردوگاه بود، برمی گشتید. در اردوگاه و قبل از عملیات، هر چند نفری در یک چادرند و هر واحدی دور هم هستند و این ها نماز صبح و زیارت و دعا را با هم می خوانند و خلاصه یکسری کارهای جمعی دارند که با هم انجام می دهند. یک سری کارهای فردی هم دارند که در چادر انجام می شود. خورد و خوراکشان و تفریحاتشان هم با هم است.
آن موقع اینطوری نبود که هر گروهی در چادر، گماشته داشته باشد، بلکه هر کسی کاهای خودش را انجام می داد و هر روز یکی شهردار می شد تا غذا را بگیرد و برخی کارهای دیگر را انجام بدهد. این باعث ایجاد ارتباطات صمیمی می شد.
امروز در محیط های اداری وقتی با هم رفیق هستید، در طول ماه، 23 تا 24 روز سر کار می روید و آنجا هم فقط 7-8 ساعت با هم هستید؛ ما در آن چادرها شبانه روز با هم بودیم. شاید زمان یک یا دو ماه بود، ولی کاملا سه شیفت بود. مثلا شما در محیط اداری هیچ وقت نمی بینی که رفیقت چگونه جورابش را می شوید.
این رفتارها باعث انس و الفت و صمیمیت بیشتر می شود و وقتی که از عملیات برمی گردید و می بینید که دوستتان نیست، حالا یا مجروح شده و یا شهید، خیلی برایتان دردآور است.
یکی از آن صحنه های دردآور و تلخ، برای من، همین شهادت شهید آیت عقدایی بود. نه به این دلیل که با همدیگر در جبهه بودیم، بلکه به خاطر این دیل که ما قبل از عملیات در دزفول با همدیگر همخانه بودیم.
*ماجرای همخانگی تان چیست؟
بعد از عملیات عاشورای سه که 25مرداد ماه 1364انجام شد، آماده شدیم برای یک عملیات بزرگ که می دانستیم در بهمن یا اسفندماه انجام می شود. در این مدت، کار آماده سازی را انجام می دادیم. وقتی نیروها در اردوگاه دوکوهه و کوثر بودند، از فرصت استفاده کردیم و وضعیت لشکر10 رو به رشد رفت و سپاه برای ما در دزفول یک خانه اجاره کرد. من هم به تهران آمدم و خانواده ام را به دزفول بردم. آن زمان یک پسر داشتم و همسرم هم باردار بود. خداوند تازه به شهید آیت هم یک فرزند پسر داده بود. همسر من تنها بود و چون شهید آیت هم معاونم بود و به تازگی فرزند دار شده بود، از او خواستم که خانواده اش را به دزفول بیاورد.
آن وقت ها قائل به زد و بند و امکانات نبودیم. عقب ماشین، چند تخته پتو و کمی ظرف و ظروف می گذاشتیم و این همه زندگی مان بود. من این زندگی را قبلا هم امتحان کرده بودم. یک ماشین به شهید آیت دادم و رفت به تهران و چند روز بعد با همسر و مادر همسر و فرزندش به دزفول آمد.
زندگی خوبی داشتیم و گاهی اوقات با همدیگر به خانه می رفتیم؛ گاهی او می آمد و من نبودم و گاهی هم برعکس.
یک خانه بزرگ و حیاط دار بود که 3-4 اتاق داشت. بعد تعدادمان هم زیاد شد. نزدیک زمستان که شد، دوباره یک خانه دیگر اجاه کردیم وچند نفر از دوستان دیگر را هم آوردیم به آنجا. خانه ای که داشتیم، 4 اتاق داشت و یکی دیگر از دوستان هم خانواده اش را به آنجا آورد.
نزدیک عملیات، چون بیشتر وقتمان در منطقه می گذشت، خانواده هایمان را دوباره به تهران برگرداندیم. این وضعیت زندگی من با شهید آیت، قبل از شهادتش بود.
شهید آیت، سید طباطبایی بود و برادرش در عملیات والفجر مقدماتی شهید شده بود و پیکرش برنگشته بود. یک جورهایی شبیه من بود چون برادر من هم در والفجر یک شهید شده و پیکرش نیامده بود. این ها باعث می شد با هم صمیمی تر باشیم.
شهید آیت فردی متدین، حرف گوش کن، مطیع، با استعداد، با جنم، خلاق، خوش فکر و مشرف به همه کارها بود.
*جریان شهادت شهید آیت یادتان هست؟
در عملیات والفجر8، سه تیپ قدرتمند شامل تیپ الغدیر یزد، تیپ 21 امام رضا(ع) از مشهد و تیپ 10 سیدالشهدا(ع) از تهران در منطقه خرمشهر، عمل کردند. روبروی خرمشهر و در اروندکنار، یک جزیره ای است به نام ام الرصاص. این جزیره مثل موز است؛ طولش 11 کیلومتر و عرضش حدود 400 متر بوده و همه اش نخلستان و نیزار است. قرار بود که ما به این جزیره برویم و بعد از عبور از آن، به سمت جنوب بصره رفته و آنجا را تهدید کنیم و کل راه فاو و ام القصر را ببندیم.
شب 21 بهمن به خط زدیم. من فرمانده گردان بودم و کنار سردار علی فضلی در مقر فرمانده لشکر بودم. شهد آیت در کنار اسکله بود و یکسری سلاح های مستقیم زن را کنار اسکله گذاشته بودیم، مثل 106 و اس پی جی. پشت سوله، کنار نهر عرایض هم چند قبضه خمپاره 120 گذاشته بودیم و تقریبا مسئولیت محور جلو را به شهید آیت داده بودند.
عملیات از نظر ما همان موقع که غواص ها را رها کردیم و به آب زدند شروع شد. من به قرارگاه آمدم و در آنجا آتش ها را هماهنگ می کردیم. به محض اینکه ساعت 12 شب شد، رمز عملیات را گفتند.
نیروهای ما و غواص ها، سرپل کوچکی در جزیره ام الرصاص را گرفتند و قرار بود که نیروها با قایق بروند اما یکی – دو تا دوشکای عراقی بود که خیلی اذیت می کردند. من همانجا پشت بیسیم با شهید آیت گفتم: پس چکار می کنی؟ دوشکاها دارند اذیت می کنند و نمی گذارند قایق ها بروند...
بعد از این که آن دوشکاها را با 106 زدند و خاموش کردند، و نیروها رفتند، دیدم صدایی از آیت پشت بی سیم نمی آید. معمولا هم بی سیم چی اش صحبت می کرد. من چند بار به بیسیم چی گفتم که به آیت بگویید صحبت کند که گفت: نیست... و خلاصه نزدیکی های صبح بود که به من گفتند آیت پرکشید. (چشمان سردار خیس می شود).
*پیکر شهید آیت را دیدید؟
من حتی نتوانستم پیکر شهید آیت را ببینم. وقتی بعد از عملیات برگشتیم و جای خالی آیت را دیدم، خیلی برایم سخت شد. بعدا که کمی سرم خلوت شد و توانستم با موتور به معراج شهدا بروم تا آیت را ببینم، فهمیدم که چند دقیقه قبلش، او را انتقال داده اند و انجا هم نتوانستم ببینمش. (اشک ها باز به چشمان سردار راهی می شوند.)
*قبل از شهادت چطور؟ آخرین باری که شهید آیت را دیدید کی و کجا بود؟
شب قبل از رفتن به خط و شهادت شهید آیت، نیروها را در مقرمان جمع کردیم تا آخرین توجیهات را داشته باشیم. (تصویر پایین) محاسن شهید آیت بلند بود و من هم به خاطر احتمال حملات شیمیایی اصرار داشتم که نیروها محاسنشان را کوتاه کنند تا در موقع لزوم و استفاده از ماسک، مواد شیمیایی به داخل ماسکشان نفوذ نکند. شهید آیت هم با اکراه، ریشش را زده بود. معمولا هم شب عملیات، شال سبزش را می انداخت. بعد از آن مراسم و انجام صحبت های لازم و مداحی، شهید آیت یک قرآن به دست گرفت و کنار درب ایستاد و من هم کنارش ایستادم تا بچه ها را بدرقه کنیم. نیروها از زیر قرآن رد می شدند و می رفتند و با هم وداع می کردیم. آخر کار نوبت رسید به خودمان.
من دست انداختم به گردن آیت و با هم روبوسی کردیم. کمی خجالت کشید از اینکه ریشش را زده بود، چون من ریشم را نزده بودم. همینطور که شهید آیت در آغوشم بود، سمت چپ گلویش را بوسیدم و در همان حال و فضای معنوی، احساس کردم که آیت، بوی خاصی می دهد.
معمولا بچه ها عطر می زدند خصوصا عطر تیرز فرانسوی، اما آن بو، با عطرهای معمولی فرق داشت. یک لحظه مکث کردم و چیزی هم نپرسیدم. بعدها که عکس پیکر شهید آیت را دیدم، دقیقا ترکش به همان قسمت از گلویش اصابت کرده بود.
*نحوه شهادتشان چطور بود؟
شهید آیت برای هماهنگی قبضه های ادوات برای خاموش کردن آن سنگرهای دوشکا، گلوله ای می آید و یک ترکش به زیر گلویش می خورد و همانجا شهید می شود.
*پس دیدار بعدی تان رفت تا سر مزار شهید آیت و احتمالا دیدار با خانواده اش...
من چیزی حدود یک ماه و قبل از چهلم شهید آیت به تهران آمدم. شب که رسیدم، با همان لباس جبهه بودم که همسرم گفت: خانواده شهید آیت می خواهند به یزد بروند و منتظر تو هستند.
من هم بی معطلی راهی خانه شهید آیت شدم. به یک عبارتی شهید آیت، معاون من بود و به عبارت دیگر، من مسئولش بودم. ببینید، وقتی امروز حتی صمیمی ترین و نزدیک ترین آدم ها در یک ماشین می روند و یک اتفاق یا حادثه ای برایشان پیش می آید، همه آن راننده را مقصر می دانند و یا به عبارتی از او توقع دارند. وقتی من به عنوان فرمانده این شهید بودم، باید خانواده آن ها حداقل از ما توقعی می داشتند. وقتی تلفن زدم به منزل برادرشان و وقتی که به خانه شان رفتم، به محض اینکه زنگ درب را زدم، دیدم که یک جمعیتی، هجوم آوردند به سمت من. ما شروع کردیم به سلام و علیک با برادر و پدر شهید آیت. مادر شهید آیت وقتی من را دید، احساس کردم اگر منع شرعی نبود، من را جای پسرش بغل می کرد.
صحنه توصیف ناپذیری در آنجا اتفاق افتاد که خانواده ای که فرزندشان شهید شده، با دیدن همرزم پسرشان، چنین حس صمیمی و نزدیکی را انتقال دادند.
این ها در زمان خودش یک تحلیل دارد که ما چگونه در آن شرایط، خودمان را جمع و جور کردیم، ولی یک اثر هم می گذارد که آن اثر این است که وقتی از آن خانواده جدا می شوی، دِین و تعهدت نسبت به آن شهید و آن مسیر، مستدام تر و پابرجاتر و عمیقتر می شود. این هم یکی از آن حوادثی بود که در زمان جنگ خیلی اتفاق می افتاد، مخصوصا برای ما که برمی گشتیم و خانواده شهدا را می دیدیم.
*حالا می شود شهید آیت را در چند جمله برایمان توصیف کنید؟
شهید آیت، مثل همه شهدا گلچین خدا بود. مثل همه شهدا جزو پاکان و نیکان بود. من نمی توانم بگویم که وجه تمایزی بین این شهید و شهدای دیگر وجود داشت. همه شان خوب بودند و او هم خوب بود. بسیار صبور، متین و بادرایت بود. شجاع بود؛ چون اگر شجاع نبود، شب عملیات، در نوک پیکان، او را مسئول هماهنگی آتش های مستقیم نمی کردم. ولی یک ویژگی او این بود که خدا در میان آن همه آدم ها این ها را زودتر سوا کرد و برد.
*در مورد برادر شهید آیت، شهید سید علی طبایی عقدایی هم چند کلامی بگویید...
سید علی 15 ساله بود که در عملیات والفجر مقدماتی شهید شد. پیکرش را هم بعدا در سال 74 آوردند.
*و کلام آخر
یک روز که در بهشت زهرا بودم، مزار شهید محمد صادقی را پیدا نمی کردم. پیامکی دادم به پسرش که مزار پدرت در کدام ردیف است؟ او بعدها جواب داد و نوشت: خیلی ممنون که رفتید و به پدرم سر زدید.
من برایش نوشتم: اشتباه نکن پسرم. این بابای توست که به یاد من است و من را دعوت کرده است.
واقعیت قضیه این است که شهدا ما را به دیدارشان و یادشان دعوت می کنند.