*اگر موافقید، صحبت را با معرفی خودتان شروع کنیم...
من در خانواده ای که از هر جهت متوسط بودند، در استان پکتیای افغانستان به دنیا آمدم. از کودکی، من مزه های تعصب را چشیدم. چون در منطقه و استاین زندگی می کردم که سنی نشین و پشتو نشین بود. در این منطقه، دو نقطه فارسی زبان هستند و در بین آن فارسی زبانان که 10 در صد هستند، فقط 10 درصدشان شیعه هستند. ما در آنجا بزرگ شدیم و در مدرسه به نام شیعه صدایمان می کردند و این وسیله ای برای تحقیر ما بود.
خدا را شکر به دانشگاه کابل رفتم و از آنجا با کودتای کمونیست ها ترک تحصیل کردم و به اصطلاح «مجاهد» شدم. ما توفیق داشتم که جوانی مان مصادف شد با انقلاب اسلامی ایران چون ما در جایی بودیم که باید منحرف می شدیم اما با انقلاب اسلامی، راهمان تغییر کرد. در مورد مذهب، من همه جا می گویم درباره مذهب تشییع، تحقیق کرده و آن را انتخاب کرده ام؛ اگر چه به نحو سنتی شیعه شدم اما در حقیقت این مذهب را انتخاب کردم.
این توفیق هم نصیبم شد که به ایران آمدم و با جهاد سازندگی، به مناطق جنگی رفتم و چون از پزشکی چیزهایی می دانستم، معمولا مسئول اورژانس بودم. مثلا در عملیات والفجر مقدماتی که نقطه عطفی در زندگی من بود، من مسئول اورژانس خط دو بودم.
* در همان سال ها درگیری ها و مبارزاتی در افغانستان بود؛ شما چطور آن ها را رها کردید و به ایران آمدید؟
-من تابستان ها در افغانستان بودم و زمستان ها به ایران می آمدم چون آنجا مناطق سردی داریم و تحرکات مجاهدین در فصل سرد، کم می شود. من یک مجاهد بودم که به پاکستان می رفتم و از آنجا برای شرکت در جنگ به ایران می آمدم. البته این راه خیلی مشکل بود. با بلوچ ها درگیر می شدیم. دولت پاکستان و بلوچ ها کاری کرده بودند که از مهاجرین پول بگیرند و چون گذرنامه نداشتم، مشکلاتم شدیدتر می شد و هر روز بهانه ای می گرفتند. زندانی می شدم، به پیشاور پاکستان می رفتیم و از آن جا با مسیری طولانی به ایران می رسیدم.
ما چون در پکتیا و شرق افغانستان بودیم، به لحاظ امنیتی مجبور بودیم اول به پاکستان برویم و پس از آن به ایران بیاییم.
*برای شرکت در جنگ کجا سازماندهی می شدید؟
-من زمانی که به ایران آمدم با جهاد سازندگی آشنا شدم و پیش از جنگ، با بچه های جهاد همکار بودم. یعنی سال 59 با بچه های جهاد سازندگی قزوین به ایلام و صالح آباد و میمک و بازی دراز و مهران می رفتیم و با این مناطق آشنا بودم.
چون پزشک بودم، به عنوان کمک به همه سنگرها می رفتم. فردی بود به نام شهید بلندیان که ساختمان بهداشت و درمان سپاه قزوین را به نام او زده اند. با او همسفر بودیم و شروع کارمان در جنگ با جهاد بود و هر سال که می آمدم، به راحتی به مناطق اعزام می شدم.
* تحصیلاتتان را کجا انجام دادید؟
- من سه سال پزشکی را خواندم و ترک تحصیل کردم. 21 سالم بود که درس را رها کردم و بعدها که به ایران آمدم ادامه تحصیل دادم. البته من آموزش کمک های اولیه را هم دیده بودم که به کارم می آمد. چون روحیه جهادی داشتم، کم دانستن من باعث جرأت بیشترم می شد! یک نفر کنار من کار می کرد و دیدم می خواهد پای یکی از مجروحان را قطع کند، جرأت این کار را داشت اما توجه نداشت که آن مجروح هم تحمل این کار را دارد یا نه.
تا سال 63 این کار و رفت و آمد را ادامه می دادم. سال 64 در افغانستان مسئولیتم بیشتر شد و آنجا ماندم تا سال 71.
*شما با شهید احمد شاه مسعود هم خاطراتی دارید؟
-آنها در شمال افغانستان و کابل بودند و ما در جنوب کابل بودیم و طبیعت افغانستان باعث می شد که رابطه ای با هم نداشته باشیم. در افغانستان، متاسفانه وسائل ارتباطی نبود و اگر هماهنگی بود، تلفات مجاهدین بسیار کمتر می شد. آنجا هر کسی برای خودش کار می کرد.
*تسلیحات را از کجا می خریدید؟
-اوایل خیلی تسلیحات کمی داشتیم. سال اول من فقط یک تفنگ قدیمی داشتم و یک نارنجک. کم کم پاکستانی ها کمک کردند و تا سال 65 – 66 این روابط بود تا اینکه سلاح های آمریکایی و چینی به افغانستان آمد.
*این رفت و آمد ها برایتان سخت نبود؟
-ما از آن طرف کارت پناهندگی می گرفتیم و با آن می آمدیم. اما به هر حال مجبور بودیم با مجاهدین همراه باشیم و آن ها را به ایران برسانیم.
*رفت و آمدنتان تکی بود یا جمعی؟
-ما مجاهدین را جذب می کردیم و برای شرکت در مبارزه و جنگ تحمیلی به ایران می آوردیم.
*در افغانستان حادثه ای هم برایتان رخ داد؟
-در ایران سعادت نداشتم زخمی بشوم اما در افغانستان دو بار شدیدا زخمی شدم و تا نزدیک مرگ رسیدم. در یک سفر که به مشهد آمدم، ناحیه گردنم گلوله خورده بود و سِرُم خودم را خودم وصل می کردم. آن زمان وصیت نامه ای هم نوشته بودم. با دوستانمان نشسته بودیم که در آن حال و هوای معنوی، همه مان به گریه افتادیم. آنجا نوشتم که شاید چند دقیقه دیگر زنده باشم و توصیه هایم را نوشتم.
* ادامه تحصیلاتتان چه شد؟
- سال 69 تا سال 76 در دانشگاه تهران تحصیلاتم را ادامه دادم. سال 77 تسویه حساب کردم که بروم و همزمان شد با حاکمیت طالبان در کابل که دیگر به افغانستان نرفتم و در ایران کارهای مختلفی انجام دادم.
یکی از کارهایم این بود که به بچه های نظامی و امنیتی، زبان پشتو آموزش می دادم. آقای شاهسوند که در حادثه تروریستی مزارشریف، توانست فرار کند، از شاگردان من بود و به خاطر دانستن زبان پشتو توانست خودش را نجات بدهد. سئوالی می پرسیدند و هر کسی که فارس و شیعه بود را می کشتند. یک جا از او پرسیده بودند که اهل کجایی؟ و او با لهجه و زبان پشتو گفته بود که من از هراتم. همین شده بود که کاری به او نداشتند. لذا با دو کلام از مرگ نجات یافت.
در ایران مراسم بزرگداشتی برای شهدای دیپلمات برگزار می شد، سر منبر من را دید و تا دعا کرد، به سرعت به سمت من آمد و گفت که کجایی؟ تو فرشته نجات من بودی...
من چند نفر از دیپلمات های ایرانی را می شناختم مثل شهید ناصری که نماینده ولی فقیه بودند و در زمان تسلط روس ها هم من یک سفر ایشان را تا بامیان بردم. خیلی ها معتقدند که استخبارات خارجی پاکستان عامل شهادت این دیپلمات ها بود و نه طالبان.
*از فعالیتهایتان در ایران می گفتید...
در ایران یک کلینیک خیریه هم در شهرری داشتیم تا اینکه طالبان سقوط کرد. بعد از آن من با برادرم به افغانستان رفتیم و یک سال در مجلس خبرگان یا لویی جرگه، نماینده شدم. آن زمان انتخاباتمان منطقه ای بود؛ ولی الان انتخابات افغانستان طوری است که کسی از اقلیت ها نمی تواند به مجلس راه پیدا کند.
سال دیگر به ایران آمدم و از این طریق به سفر حج رفتم. از عربستان برگشتم و به افغانستان رفتم تا در انتخابات لویی جرگه قانون اساسی شرکت کنم که رأی هم آوردم اما شب دومی که به خانه مان رسیدم، من را دستگیر کردند.
من و دو تا از برادرانم به حج رفته بودیم و مردم با حدود 200 – 300 ماشین تا استان لوگر که حدود 200 کیلومتر فاصله داشت به استقبال ما آمده بودند.
آن روزها رسم بود که اگر ماشین آمریکایی می آمد، همه ماشین ها در کنار جاده متوقف می شدن تا آنها بروند. کاروان ما چون ماشین پلیس به همراه داشت، به ماشین های آمریکایی اعتنا نکردیم و کنارشان زدیم. نیروهای اطلاعاتی شان کنجکاو شده بودند که من چه کسی هستم. یکی هم آمار داده بود که من از سران پکتیا و شیعه و همسنگر «مولوی نصرالله منصور» از فرماندهان مجاهدین هستم. او با ایران رابطه صمیمانه ای داشت و از مریدان حضرت امام بود. کسانی که سن شان می خورد، او را به خوبی می شناختند.
«مولوی نصرالله منصور» هم ملا بود و هم عارف. پسر او از سران طالبان شده بود که علیه آمریکا فعالیت می کرد و یک هلی کوپتر آمریکا را انداخت و 8 نفر را کُشت. آن ها هم انتقام گرفتند ولی راپورت داده بودند که چون با مولوی نصرالله منصور همکارم، می خواهم پکتیا را تسلیم پسر مولوی نصرالله منصور کند. همچنین گفته بودند من از ایران برای مولوی نصر الله منصور پول آورده ام. آن ها فکر می کردن که می خواهم علیه شان قیام کنند.
وقتی به خانه ما آمدند، دیدند هیچ چیزی در آنجا نیست. اما من را به مرکزشان بردند و مشکلاتم از آن جا شورع شدو هر کسی علیه ما چیزی نوشت. بازجوهای آمریکایی استقلال فکری و کاری ندارند. یک بازجو می آمد کاری را انجام بدهد ولی به نتیجه نمی رسید و می گفت فرد دیگری برای بازجویی بیاید. و این کار من را طولانی می کرد. وقتی ظاهر من را می دیدند که من یک پزشک ساده ام و هیچ چیزم به طالبان شباهت ندارد، و من در حکومت طالبان یک روز هم در افغانستان نبودم، به جای اینکه بنویسند که همه اتهامات واهی است، نوشتند: ما به نتیجه نرسیدم... و این باعث شد که به گوانتانامو فرستاده بشوم.
من جزو آخرین افرادی بودم که به گوانتانامو رفتیم و اگر 5 روز بیشتر کارم طول می کشید، به آنجا فرستاده نمی شدم. همه رفت و برگشتم حدود 40 ماه طول کشید و خدا بالاخره نجاتم داد.
*شیعیان دیگری هم آنجا بودند؟
-بله. یکی دو نفر از افغانستان بودند که تقیه می کردند. آدم های ساده ای بودند. آدم های معمولی مثل یک قصاب را به عنوان سیاهی لشکر آورده بودند. 3- 4 نفر هم از عراق بودند که اصلا پایبندی مذهبی نداشتند. یک نفر هم از ایران بود به نام مجید و اهل کرمان که خودش می گفت به دنبال مواد مخدر رفته و دستگیر شده بود. می گفت من مسیحی شده ام تا زود آزاد بشوم. او برای ما دردسر بود به طوری که با وهابیون بحث می کرد و به مقدسات آن ها فحش می داد و برای ما مشکل درست می کرد. آن ها کینه می کردند و تلافی اش را سر ما خالی می کردند!
*شما آنجا برای امورات معنوی و عبادی آزاد بودید؟
-بله، الحمدلله تنها شیعه ای که علنی بود من بودم و در اوایل، عرب ها فکر می کردند من مالکی ام اما بعد که با آنها بحث کردم، فهمیدند که شیعه هستم. بعد از آن من را بایکوت کردند و گفتند نه با کسی حرف می زنی و نه کسی با تو حرف می زند. من دیدم به شدت تنها شده ام. هم زندانبان ظالم بود و هم زندانیان. بعد از آن طرح دوستی با افغان ها را ریختم و هر چه بلد بودم را مثل قرآن، تفسیر، فارسی، زبان انگلیسی، ریاضی و... به آن ها یاد دادم. تا اینکه از قفس ما را به کمپ بردند. آنجا دیگر من وقت خواب هم نداشتم و سرم حسابی شلوغ شده بود.
*چرا در کتاب خاطراتتان ذکری از حضورتان در جبهه های ایران نکرده اید؟
- این کار عمدی بود. یکی از اتهام های من این بود که می گفتند از ایران پول آورده ای و می خواهی مبارزه کنی. 4 ماه من را شکنجه داند تا به زور این را از زبان من در بیاورند اما نتوانستند. همین قدر می خواستند من را به ایران و طالبان وصل کنند و بگویند ایران و طالبان با همند. من کوشش می کردم حضورم را در ایران به عنوان یک مهاجر عادی نشان بدهم. از این لحاظ خیلی زیر فشار بودم. به همین خاطر در کتاب، هیچ اشاره ای به این موضوع نکردم.
*هنوز هم ممکن است برای شما خطری داشته باشد؟
-نه. آن زمان که آزاد شدیم، صحبت کردن ممنوع بود. گفته بودند که با هیچ کسی صحبت نکنم. 3 نفر از کسانی که با من آزاد شدند باز هم زندانی شدند و 5 سال را هم در بگران گذراندند. صحبت آن ها این بود که از جنایات آمریکا چیزی نگویید. بعدها من کتابم را نوشتم. دوستان من که مجدد زندانی شدند، می گفتند که آمریکایی ها گفته اند شما را به خاطر مصاحبه هایتان را دوباره زندانی کرده ایم. البته آن دوستان گفته بودند اگر باز هم آزادمان کنید، باز هم مصاحبه می کنیم. آمریکایی ها هم گفته بودند: این بار دیگر شما را تا 2014 نگه می داریم و آن موقع، خودمان این حرف هایی که شما می خواهید بزنید را می زنیم! به همین خاطر پارسال بود که خبرهایی از این زندان ها دادند.
من با این که تحت تعقیب بودم، کوشش می کردم چراغ خاموش باشم. تا این که استاندار پکتیا که از زمان جهاد با هم آشنا بودیم، از ما خواست که یا از پکتیا بروم و یا با آنها همکاری کنم. قبول نمی کردم. گفت: اگر آن کسی که تو را زندانی کرده بگوید کار کن، چه می گویی؟... قبول کردم. رفتم و در سازمان مدیریت بحران مشغول به کار شدم. بعد از رفتن به این کار از تعقیب نجات پیدا کردم. هر دو ماه یک تلفن از آمریکا می شد که با مترجم با آن ها حرف می زدم. هر 6 ماه تا یکسال هم به کابل و حتی خانه مان می آمدند تا ببینند که من هستم یا نه.
*اولین بار چطور با جهاد سازندگی مرتبط شدید و جهادی ها به شما اطمینان کردند؟
-شرایط آن زمان را نباید با الان مقایسه کنید. مثلا الان سپاه و ارتش دستور دارند که خارجی ها نزدیکش هم نشوند اما آن زمان این حرف ها نبود. ما از اولی که از افغانستان آمدیم، مجله پیام شهید از سمت تشکیلات شهید محمد منتظری منتشر می شد و دوستان ما با این مجله ارتباط داشتند. سال 58 که به ایران آمدم به عنوان دانشجویان پیرو خط امام با همه ارگان ها ارتباط داشتیم. ما شعاری داشتیم به نام «اسلام، مکتب توحید امت» (بیانگر آرمان های میلیونی مردم افغانستان و دانشجویان پیرو خط امام). بعد از اینکه دانشجویان پیرو خط امام در ایران شکل گرفتند، برخی ما را با هم اشتباه می گرفتند.
ما با شهید محمد منتظری آشنا بودیم و از سال 58 با یکی از دوستانم که متخصص عفونی است و مدیر رادیو دری مشهد است، به جهاد قزوین رفتیم. ما از سیستان و بلوچستان به تهران آمدیم.
*در مسیر تهران برایتان اتفاق خاصی نیفتاد؟
-نه. از لب مرز ماشین ها صدا می زند تهران – تهران... مرز اصلا به روی افغان ها باز بود. ما تا مدت ها هیچ مشکلی نداشتیم و برخی اوقات، نامه ای از تشکیلات مجاهدین و قرارگاه انصار می گرفتیم و به تهران می آمدیم. من البته در دفعه اول، از هرات آمدم. 4 نفر دانشجو بودیم که فرار کردیم و از راه هرات به صورت قاچاقی به تایباد و مشهد آمدیم. زیارت کردیم و لباسمان را عوض کردیم و به تهران آمدیم. در تهران به دوستان و دانشجویانی که زودتر آمده بودیم، ملحق شدیم.
*از پیروزی انقلاب چطور مطلع شدید؟
-ما به عناون کسی که خودمان را متعلق به انقلاب می دانستیم و انقلاب را از خودمان می دانستیم به اینجا آمدیم. ما فکر می کردیم که یک انقلابی اتفاق افتاده و باید از آن حمایت کنیم.
من یادم است که شب پیروزی انقلاب اسلامی، از طریق رادیو مطلع شدیم. ساعت 9 و نیم شب به وقت افغانستان، رادیو اعلام کرد که به دست انقلابیون و مردم افتاده. کسی می گفت: صدای انقلاب ایران را می شنوید. بعدش صدا زد، مردم قهرمان ایران، مجاهدین خلق! ساواکی ها هجوم آورده اند. به کمک ما بشتابید.
ناگهان دستم خورد و موج قطع شد و دیگر صدا را نشنیدیدم.
ما در افغانستان سابقه داشتیم که هر کسی رادیو را اشغال کند، حکومت از آنهاست. من تا صبح معده ام ترشح تیزاب داشت و نخوابیدم و از ناراحتی بالا می آوردم و تا فردا صبح نتوانستم رادیو را بگیریم. فردا صبح که صدای انقلاب پخش شد، رفتیم بیمارستان و دیدم که معده ام هیچ مشکلی ندارد.
*قبل از آمدن به تهران، چطور از جریانات نهضت امام مطلع می شدید؟
- نهضت امام قبل از ایران به افغانستان آمده بود؛ آن هم از طریق محمد منتظری. او به زندان هم رفته بود و تجربیاتی داشت. ما دانشجویان با هم منسجم بودیم و تفکرات اسلامی به شکل پراکنده داشتیم.
یادم است سال 57 شبها با هم یک مسیر را می رفتیم و اخباری که از طریق مختلف داشتیم را در اختیار هم قرار می دادیم. وقتی کمونیست ها غالب شدند هم این کار ادامه داشت. من زمستان سال 58 به ایران آمدم و تابستان 59 به جهاد سازندگی رفتم.
*زمانی که افغانستان بودید، اطلاعیه ها و نوشته های امام به شما می رسید؟
-رادیوهای بی بی سی را زیاد می شنیدیم و اخبار ایران را از آنجا می گرفتیم. نوار و پیام های مکتوب به ما نمی رسید. مسائل فکری حضرت امام و آقای شریعتی به ما می رسید. من اولین کتابی که خواندم، کتاب «ابوذر یا سوسیالیست خداپرست» به قلم آقای شریعتی بود. یا کتاب ولایت فقیه حضرت امام بود که ما آن را می خواندیم. ما این کتاب ها را خلاصه برداری کرده و جزوه می کردیم و در اختیار هم قرار می دادیم. تلاشمان این بود که چیزی به جا نگذاریم که به دست دشمن بیفتد.
* شما به تهران آمدید، چرا بعدش به قزوین رفتید؟
- یادم است به میدان انقلاب و دفتر جهاد سازندگی رفتیم. گفتیم که ما دانشجو هستیم و مثل دانشجوهای ایرانی آمده ایم برای کمک. جهاد سازندگی ما را به قزوین مامور کرد و تابستان به کمک رفتیم و دیگر ماندگار شدیم. در قزوین هم به روستای میرپنجی در آبیک رفتیم. آنجا ارتباطمان وصل شد و کارمان را ادامه دادیم.
همان تابستان جنگ شروع شد و اولین آموزش نظامی را در قزوین دیدم.
*در قزوین چه کارهایی می کردید؟
-کار من پزشکی بود و خدمات پزشکی می دادم. یک مهندس هم همراهمان بود که فعالیت مهندسی و عمرانی می کرد. همه مان هم داوطلبی بودیم و حقوقی از جهاد نمی گرفتیم. حتی وقتی به جبهه رفتیم هم حقوقی نداشتیم. زمستانش به ایلام رفتیم و باز تابستان بعد، به افغانستان برگشتیم. زمستان سال 60 را هم در سیستان و بلوچستان و در منطقه جازموریان بودیم. در سالهای 61، 62 و 63 هم به هویزه، شلمچه، فکه و مناطق جنگی خوزستان رفتم.
*کار رزمی هم می کردید؟
-با بچه ها به ماموریت رزمی می رفتیم، چون با کار نظامی آشنایی داشتم. چون من مسئول اورژانس بودم، همه جا می رفتم. فکر نمی کنم کسی به جز فرماندهان، مثل من همه سراسر جبهه را دیده باشد. بعد از آن رفتیم به جایی که تعدادی ارتشی بودند و در آنجا اسلحه ای بود که ما به آن پسلکه می گفتیم. ارتشی ها مانده بودند که چطور این سلاح را باز کنند. خلاصه من این اسلحه را باز کردم و قلقش را بهشان گفتم. بعد از آن شدیم متخصص سلاح و مهمات!
من هم سلاح داشتم اما نجنگیدم و در یگان های رزمی نبودم و کارم پشتیبانی بود.
ما با اینکه در افغانستان اقلیت بودیم ولی رهبری معنوی مردم را در دست داشتیم. در جبهه هم همینطور بود. چون پزشک بودم، دوستان نمی گذاشتند بجنگم اما در خط مقدم بودم.
*یک خاطره هم از همان دوران پزشکی تان بگویید.
- در عملیات والفجر مقدماتی، ما شرایط خوبی داشتیم ولی متاسفانه عدم رعایت قوانین نظامی مشکل درست کرد. ما پیش از بقیه به خط رفته بودیم و من متوجه شدم که یک قطار طولانی از ماشین ها با چراغ روشن در حال حرکتند. آنجا هم در دشت بود و به خوبی دیده می شد. پرسیدم: اینها اینجا می جنگند یا جای دیگر می روند؟ یقین داشته باشید با دیدن همین ها، خمپاره های دشمن شروع شد. متاسفانه من با یادآوری این صحنه متاثر می شوم. یکی از دوستان که شب را با هم بودیم، داخل سنگر رفت و تا رسید، یک خمپاره به داخل سنگرش افتاد. دادی زد و من به سمتش رفتم و دیدم پا و تنه اش قطع شده است.
زخمی ها را می آوردند و یکباره آوردن زخمی ها قطع شد و من متوجه شدم که حادثه ای اتفاق افتاده. بعدها فهمیدیم که وقتی نیروها زمین گیر شدند، دیگر نتوانستند مجروح ها را به عقب منتقل کنند. آن شب تا صبح، تلفات زیادی دادیم.
بعد از آن افراد موج انفجار گرفته را آوردند. این مجروح ها علاوه بر این که خودش مریض است، 5-6 نفر هم باید آن ها را نگه می داشتند. کار از دستکش و اتاق عمل گذشته بود و تا آرنجم پر از خون بود و مشغول کار بودم که در همان حالت هم بچه های جهاد عکسی از من انداختند.
به جلو رفتم تا اگر کسی باقی مانده بود را به عقب بیاوریم. تپه های کوچکی بود و آمبولانس ها هم در رمل مانده بودند و من می دانستم که چند نفر از پرسنل خود ما که با ما همکار بودند، گرفتار شده اند. ما 125 آمبولانس داشتیم که حدود 30 دستگاه از آن ها مانده بودند و راننده هاشان شهید شده بودند. از ما هم کاری بر نمی آمد چون روز بود و روشن و در تیر رس دشمن قرار داشتیم.
یک بار یادم هست یک مجروح را به عقب می آوردیم که دیدم بلانکاردش پر از خون شد اما او همچنان می خندید و من شوکه شدم که چطور هنوز هم بعد از این همه خونریزی به کما نرفته.
یک بار هواپیمای دشمن آمد و ما هم ضدهوایی نداشتیم. فرمانده گفت که بچه ها مخفی بشوند. در همین گیر و دار بمب ها افتاد و رفتم و دیدم 2-3 نفر زخمی شده اند. یک بار دیدم بمب فسفری روی سرش خورده. سرش با سِرُم می شستم و هر چه پاک می کردم، باز دود از سرش بلند می شد!
*وضع امروزتان چطور است و در حال چه کاری هستید؟
-من الحمدلله در منطقه خودمان بعلاوه مسئولیت مدیریت بحران، یک کلینیک و یک مدرسه خصوصی دارم که به زبان فارسی است تا بتوانم فرهنگمان را گسترش بدهم.
*وضع افغانستان چطور است و چطور خواهد شد.
- متاسفانه در جایی که نیروهای خارجی حضور دارند، معمولا وضع خوبی وجود ندارد. عده ای علیه نیروهای خارجی می جنگند و عده ای هم طرفدار خارجی ها هستند و این از مشکلات کشورهای جهان سوم است که چالش بزرگی برای امنیت و آرامش است.
*امنیت تان برقرار است؟
- در شهرها بله اما در اطراف آن، نه. از لحاظ روانی مثلا ترورهایی هست که افراد خبره را هدف می گیرند.
*فعالیت های گروه های جهادی چطور است؟
-از زمان ائتلاف، کارهای جهادی به انشقاق گرویده و انسجام به شکل گذشته نیست اما بعضی هاشان به ثروت و قدرت فکر می کنند و به همین خاطر فاصله شان با مردم بیشتر شده.
چون پول پلیس را دولت و آمریکا می دهند و حقوق می گیرند، انگیزه لازم را ندارند و به همین خاطر نقش آنچنانی برای تامین امنیت ندارند. به نظر من اگر پلیس محلی ایجاد می شد، نتیجه بهتری می داد.
*چرا نامتان شاه دارد؟!
-معمولا در افغانستان و پاکستان به نام سادات یک شاه اضافه می کنند. برخی اوقات هم از سید استفاده می کنند. نام های مرکب در افغانستان زیاد است.
*شما که سابقه طالبان را دارید، تحلیلتان از داعش چیست؟
-شما اگر در جامعه اهل سنت، مجاهدین قبل از جنگ دوم خلیج فارس و بعدش را مقایسه کنید، تفاوت های خاصی را می بینید. آن زمان سلفبی ها کم بودند و تکفیری هم که اصلا نبود. هجوم آمریکا باعث کینه و عقده شد و متاسفانه ما این کینه را مدیریت نکردیم و غربی ها مدیریت کردند و این جریانات را به داعش تبدیل کردند. و الا این تفکرات دنبال تشکیل حکومت اسلامی بودند اما به بیراهه رفتند.
*میثم رشیدی مهرآبادی