کد خبر 636889
تاریخ انتشار: ۷ مهر ۱۳۹۵ - ۱۶:۱۸

هر روز به دل آتش می زنند تا انسانی را نجات دهند. جانشان کف دستشان است و از خود می گذرند تا دیگری زنده بماند. بارها در مورد آتش نشانان نوشته شده است اما خواندن خاطرات آنها می تواند بسیار جالب تر از صدها نوشته در مورد کارشان باشد.

به گزارش مشرق، هفتم مهر به نام انسان هایی در تقویم ثبت شده است که با زدن به دل آتش جان خود را فدا می کنند تا انسانی دیگر از میان دود و آتش یا زیر خروارها آوار بار دیگر به زندگی لبخند بزند. انسان هایی که گاه خودشان را فدا می کنند تا دختر بچه ای را نجات دهند. بدون شک هفتم مهر بهترین روز برای قدردانی از آتش نشانان فداکار است. شغلی که در آن امید عباسی ها،علی قانع ها و خورشیدی فر ها جانشان را می دهند تا یک انسان دیگر از لبه پرتگاه مرگ به زندگی برگردد.
 
در وصف آتش نشانان بارها و بارها نوشته اند و گزارش های بسیاری کار شده است. اما بدون شک خواندن خاطرات شیرین آتش نشانان از حوادث و عملیات ها در روزی که به نام خودشان نامگذاری شده است،می تواند جذاب باشد. در زیر خاطره های خواندنی از آتش نشانان را می خوانید.
 
محمد علی مددی رئیس ایستگاه 16 آتش نشانی  

انجام عملیات به خاطر اشتباه آتش نشان
 
یک روز صبح با ماشین اداره به سمت محل کار در حرکت بودم که ناگهان با صحنه عجیبی مواجه شدم. همان‌طور که در حال رانندگی بودم دیدم یک نفر روی پل عابر پیاده ایستاده و با یک چوب طلق بالای پل را می‌شکند. حالت عادی نداشت و من از این جهت نگران شدم زیرا پل هوایی بلند و ناامن به نظر می‌رسید و هر لحظه ممکن بود آن فرد از روی پل به زمین بیفتد.
 
من که اوضاع را ناامن دیدم به‌سرعت با استفاده از بی‌سیم با پایگاه تماس گرفتم و گفتم: یک نیرو به فلان محل بفرستید. یک نفر با وضعیت نامتعادل به اموال عمومی ضرر می‌رساند و در خطر هم است. در حالی که چشم از آن فرد برنمی‌داشتم منتظر نیروی کمکی ماندم.‌ حدود پنج دقیقه از تماس من نگذشته بود که یک نیروی حریق از نزدیک‌ترین پایگاه به محل اعزام شد. بعد از آن ماشین نردبان بلند نیز آژیرکشان خود را به محل رساند و همکاران در پایگاه‌های نزدیک یکی پس از دیگری به محل موردنظر رسیدند.
 
نیروهای امدادی در محل حاضر شدند به‌گونه‌ای که پایگاه خالی شده و خیابان اصلی نیز ترافیک شده بود.‌ همکاران با فرد تخریبگر صحبت می‌کردند و ‌در همان حالت، مقدماتی فراهم می‌کردند که اگر فرد اقدام به خودکشی کرد و خواست خود را از پل به پایین پرت کند، بتوانند او را نجات دهند.
 
چند نفر از امدادگران با احتیاط فراوان به فرد موردنظر نزدیک می‌شدند و با صحبت سعی می‌کردند او را از خودکشی منصرف کنند. مرد جوان هم چوب به دست به ماموران نگاه می‌کرد و از وجود این همه آتش‌نشان متعجب شده بود. او نمی‌دانست ‌چه اتفاقی افتاده است. در حالی که هاج و واج مانده بود خیلی آرام به یکی از همکاران ما گفت: مگر قرار است خودکشی کنم؟ من فقط کارگر شهرداری هستم. می‌خواهیم طلق‌های فرسوده پل را عوض کنیم و به همین دلیل من داشتم آنها را می‌شکستم.
 
بعد از آن جریان تا مدت‌ها‌همکارانم به‌خاطر این اشتباه به من می‌خندیدند و موضوع را با هم مرور می‌کردیم.
 
بیشتر اتفاقاتی که ما با آن سروکار داریم غمگین است و زمانی که با حوادثی روبه‌رو می‌شویم که در آن افراد جان یا مال خود را از دست می‌دهند تا مدت‌ها ناراحتی حادثه همراه ماست. ولی ما بسیار دوست داریم حوادث شاد ‌ یا خنده‌دار را به‌خاطر بسپاریم.
 
محمد‌علی مددی - رئیس ایستگاه 16 آتش نشانی
 
حمله مرد معتاد به آتش نشانان
 
بعضی حوادث وجود دارد که در همان لحظه ما را شوکه می‌کند و باید سریع عکس‌العمل نشان دهیم، ولی بعد از رخ دادن حادثه خاطره آن تا مدت‌ها در ذهنمان مرور می‌شود.
 
در یک عملیات دیگر به ما خبر دادند که یک فرد معتاد خانه خود را آتش زده است و البته بعداز کارش پشیمان شده و خودش سعی کرده آتش را خاموش کند، ولی موفق نشده است. من همراه همکارانم برای این عملیات حریق به محل اعزام شدیم و با استفاده از تجهیزات تا حدودی آتش را
کنترل کردیم.
 
من و یکی از همکارانم کپسول‌های اطفای حریق را برداشتیم تا به داخل ساختمان برویم. من در حال برداشتن کپسول بودم که متوجه شدم همکارم زودتر از من وارد ساختمان شد.
 
در حال بالا رفتن از پله‌ها بودم که ناگهان دیدم همکارم به صورت دوان‌دوان از کنارم رد شد و به پایین ساختمان رفت. صدایش زدم و پرسیدم چه شده است، ولی او جواب نداد و سریع محل را ترک کرد.‌ کنجکاو شدم تا بدانم چه اتفاقی افتاده است. با کپسولی که در دست داشتم پله‌ها را دویدم و به محل آتش‌سوزی رسیدم که دیدم فرد معتاد چاقو در دست دارد و به سمت من می‌آید. من هم مانند همکارم فرار را بر قرار ترجیح دادم و محل را ترک کردم. بعدها همکارم برایم تعریف کرد که فرد معتاد به محض دیدن او چاقو را برداشته و می‌خواسته او را هم بکشد.
 
محسن دلیریان- مامور نجات ایستگاه6
 
عملیات عاشقانه آتش نشان ها برای آشتی دادن زوج میانسال
 
 صدای زنگ نجات پرطنین‌تر از همیشه، آسایشگاه را به لرزه در‌آورد و اعضای گروه نجات بسرعت سوار خودروهایشان شده و ایستگاه را به سمت محل حادثه ترک کردند. آن‌طور که به آنها گزارش شده مرد میانسالی پشت در خانه‌اش مانده و راهی برای ورود به خانه نداشت و به همین دلیل از آتش‌نشان‌ها کمک خواسته بود.
 
فاصله ایستگاه تا محل حادثه زیاد نبود. سریع به آنجا رسیدیم. مرد با دیدن خودروی آتش‌نشانی به سمت خودرو دوید و با ناراحتی گفت: من با شما تماس گرفته‌ام. پشت در خانه مانده‌ام و نمی‌توانم وارد شوم.
 
از او پرسیدم: اینجا خانه شماست؟ مرد با سر موضوع را تائید کرد. ادامه دادم: شما کلید خانه‌تان را ندارید یا هیچ کدام از افراد خانواده‌تان در خانه حضور ندارند؟
 
مرد میانسال که با شنیدن این حرف کمی صورتش سرخ شده بود، گفت: کلید دارم اما در را باز نمی‌کند، همسر و پسرم داخل هستند. پسرم که داخل اتاقش است و صدا را نمی‌شنود و همسرم نیز نمی‌تواند در را باز کند. فکر کنم حالش بد شده و نیاز به کمک دارد.
 
ماجرا به نظر مشکوک می‌رسید، برای همین به او گفتم یکبار دیگر زنگ بزن، مرد با اکراه به در نزدیک شد. پیش از آن‌که زنگ بزند نگاهی به ما انداخت و دست پیش برد، اما زنگ نزد. فرمانده با اشاره سر از او خواست که زنگ بزند و مرد بالاخره دست روی زنگ گذاشت. چند لحظه بعد صدای زن جوانی شنیده شد که می‌گفت: تو مگر حرف حساب سرت نمی‌شود؟ گفتم برو همانجا که بودی. تا صبح هم زنگ بزنی در را باز نمی‌کنم. فهمیدی؟
 
مرد میانسال که از شدت خجالت صورتش سرخ شده بود و به لکنت افتاده بود، گفت: زن آبرویزی نکن، زشته مردم می‌شنوند، اما زن جوان صدایش را بلندتر کرد و گفت: بشنوند. چهاردیواری اختیاری. مگر از سر شب تا حالا که همه‌شان بگو بخند می‌کردند و صدای آنها تا هفت خانه می‌رفت من چیزی گفتم؟
 
مرد صاحبخانه که نمی‌توانست همسرش را متقاعد کند و از طرفی از رفتار او جلوی همسایه‌ها و ما خجالت می‌کشید، کمی به در نزدیک‌تر شد و گفت: همسایه‌ها را نمی‌گویم، منظورم جلوی آتش‌نشانان است، زنگ زدم به آنها و الان اینجا هستند تا در خانه را باز کنند.
 
زن جوان از داخل حیاط بلند فریاد زد: باید هم به آتش‌نشانی زنگ بزنی. چون آتش گرفتی. نه !؟ جر و بحث آنها همچنان ادامه داشت و زن جوان کوتاه نمی‌آمد و اصرار داشت که شوهرش را به داخل خانه راه ندهد. ما هم مانده بودیم که چه کنیم. صحبت‌های فرمانده گروه نجات ایستگاه 6 آتش‌نشانی هم بی‌نتیجه بود و زن پایش را در یک کفش کرده بود. زمانی هم که فرمانده ایستگاه گفت در را باز می‌کند و با اجازه صاحب خانه می‌تواند این کار را انجام دهد، صدای جیغ و داد زن بیشتر شد و گفت: شوهرم می‌داند من چاقو دستم هست. به خدا اگر در را به زور باز کنید. خودم را با چاقو می‌زنم.
 
فرمانده ایستگاه که مانده بود علت این درگیری چیست، از او پرسید: ببخشید خانم. ممکن است بپرسم مشکل شما چیست؟
 
زن جوان که انگار دنبال این سوال بود، گفت: از خودش بپرسید. همسرم امشب که مهمان داشتیم، ما را تنها گذاشته و رفته خانه مادرش.
 
در همین حین از فرمانده اجازه گرفتم و شروع به صحبت با زن جوان کردم. به او گفتم که نجاتگرم و زمانی که او گفت به نجات نیاز ندارم، گفتم چاقو دست شماست و جانتان در خطر است. با خودم گفتم بهتر است علت ناراحتی‌اش را جویا شوم، برای همین پرسیدم: لطفا بگوید این آقا چه گناهی مرتکب شده است.
 
زن جوان هم سفره دلش را باز کرد و گفت: او ما را تنها گذاشته و به خانه مادرش رفته است.
 
او واژه مامان را چنان با حرارت گفت که همه به خنده افتادیم و صدای خنده آنها به گوش زن و پسرش رسید. معلوم بود که زن جوان نیز در آن طرف در می‌خندد، برای همین دستم را به نشانه این‌که بلندتر بخندید، تکان دادم و صدای قهقهه هر لحظه بیشتر می‌شد. ناگهان در باز شد و پسر نوجوانی در مقابل در ظاهر شد و گفت: «بیا داخل بابا، مامان دارد می‌خندد.» آن شب قضیه به خیر و خوشی تمام شد و ما در تمام راه در رابطه با انگیزه این درگیری صحبت می‌کردیم.
 
جلال ملکی سخنگوی سازمان آتش نشانی
 
نجات مرد گرفتار در دستشویی
 
عید هفت یا هشت سال پیش با همکارانم در پایگاه بودیم که زنگ عملیات به صدا درآمد. دست مردی در چاه دستشویی گیر کرده بود. به محل حادثه که یک خانه قدیمی بود رسیدیم و به محل حادثه رفتیم و با صحنه‌ای مواجه شدیم که شاید بیشتر در فیلم‌های کمدی دیده شود. مرد میانسالی به حالت نیم‌خیز کف دستشویی دراز کشیده بود و دستش تا کتف در چاه گیر کرده بود. بنده خدا می‌خواست گوشی تلفن همراهش را از چاه دستشویی دربیاورد ولی خودش گیر افتاده بود.
 
قبل از رسیدن ما خانواده‌اش سعی کرده بودند با روغن و آب و صابون دستش را دربیاورند، اما شدنی نبود. به دلیل وزن سنگینی هم که داشت فشار زیادی به بدنش وارد شده بود. خانواده‌اش خیلی ترسیده بودند، ما برای عوض شدن جو حاکم شوخی می‌کردیم ولی تاثیری در کم شدن اضطراب خانواده نداشت، شاید می‌ترسیدند کمکی از دست ما بر نیاید و مجبور به قطع دست پدرشان شوند.
 
اقدامات زیادی کردیم؛ ولی دوستی دست و دهانه چاه پیوند ناگسستنی شده بود و دست خیال جدایی نداشت. تنها راهی که باقی مانده بود شکستن کاسه دستشویی بود. با شکسته شدن کاسه دستشویی دست مرد هم آزاد شد و به قول خودش نجات پیدا کرد.
 

منبع: میزان