ما یک خانواده بزرگ سیاسی و روحانی بودیم. پدر جد من یکی از مجتهدین بزرگ عراق بود و از بچگی رفته بود آنجا. پدرم دیپلمات بود، پدربزرگم ابن شیخ، مدرس حوزه علمیه قم بود.

سرویس فرهنگ و هنر مشرق - استاد داود رشیدی یک هنرمند شناخته شده و محبوب بین همه مردم است و این، حتما هم به واسطه فیلم‌هایی است که همه ما از ایشان دیده‌ایم و هم به خاطر منش خاص ایشان، استاد یک جنتلمن بود از خانواده‌ای اصیل و ریشده دار. حضورش در تئاتر، سینما و تلویزیون به واسطه تحصیلات عالیه در این زمنیه و استعداد و علاقه ذاتی‌شان به این هنر میسر شد و در این حرفه ماند تا شد یکی از اسطوره‌های ماندگار بازیگری.
 
این متن که از زبان ایشان می‌خوانید، گزیده مجموعه مصاحبه‌هایی است که در چند مرحله با ایشان انجام داده‌ایم و در آن، روند بازیگر شدن ایشان و تحصیلات‌شان در زمینه تئاتر و کارگردانی در تئاتر را بررسی می‌کنند، و همه این مصاحبه مربوط است به قبل از حضور ایشان در ایران. پسر یک دیپلمات عالی رتبه که خودش هم در کلاس‌های بازیگری شرکت کرده بود و از پسر و همه پنهان می‌کرد، آقازاده را برای تحصیل یک رشته آبرومند به فرنگ می‌فرستد و او، در کنار تحصیل در رشته علوم سیاسی، تئاتر هم می‌خواند و بعد به عنوان کارگردان برمی‌گردد به وطن. در این اتوبیوگرافی که از نظرتان می‌گذرد، استاد فقید سینما و تئاتر به ما می‌گوید که چگونه بازیگر و کارگردان شد.
 
 
 
*داستان من و عبدالحسین خان
 
یک اتفاق در شش، هفت سالگی من افتاده که فکر می‌کنم شاید عمده‌ترین تأثیر را در ذهن من داشت که اینقدر به تئاتر گرایش پیدا کردم. ما یک خانواده بزرگ سیاسی و روحانی بودیم. پدر جد من یکی از مجتهدین بزرگ عراق بود و از بچگی رفته بود آنجا. پدرم دیپلمات بود، پدربزرگم ابن شیخ، مدرس حوزه علمیه قم بود. رهنما، تجدد، حائری و اینها همه پسرعموهای پدر و مادرم هستند.
 
در این خانواده کسانی که به ادبیات و هنر علاقه داشتند هم زیاد بودند. دختر دایی من دکتر طوسی حائری، اولین گوینده زن رادیو ایران بود. جالب است که هم من پسر دایی‌اش بودم و هم او دختر دایی‌ام برای اینکه پدر و مادر من دختر عمو پسر عمو بودند و بردار مادرم با خواهر پدرم ازدواج کرده بود و اینطوری هم پسر عمه دختر عمه بودیم و هم پسر دایی، دختر دایی.
 
یک روز یکی از دوستان همین خانم دکتر طوسی حائری آمدند پهلوی پدرم و گفتند که آقای نوشین دارد نمایشنامه «مردم» را در تئاتر فرهنگ آن زمان و پاریس الان اجرا می‌کند و در آن احتیاج به 15-10 تا شاگرد مدرسه کلاس اول و دوم دارم. اجازه می‌دهید داود هم بیاید و جزو آن شاگردها باشد؟ پدرم هم اجازه داد. دلیل هم داشت چون خودش جزو اولین شاگردان مدرسه سینمای ایران بود.
 
ما البته این را بعداً‌ فهمیدیم. یادم هست که من رفتم آنجا تا آقای نوشین مرا ببیند و انتخاب بکند. در یک بالاخانه داشتند تمرین می‌کردند. آقای نوشین و خانم توران مهرزاد نقش‌های اصلی بودند. خانم مهرزاد باید می‌زد زیر گوش آقای نوشین که نقش یک معلم فداکار و درستکار را داشت. خانم مهرزاد خجالت می‌کشید که بزند زیر گوش آقای نوشین. آقای نوشین اصرار می‌کرد که بزن. فکر نکن من نوشین هستم فکر کن من رئیس آن مدرسه هستم.
 
 
 
 
داشتند تمرین می‌کردند. من هم آن گوشه نشسته بودم و منتظر بودم که آقای نوشین مرا ببیند. احتمالا آن اتفاق در ناخودآگاهم خیلی اثر گذاشت. من انتخاب شدم که در پرده اول برویم سر کلاس بنشینیم و آقای نوشین بیاید و بازی کند. این رفتن به تئاتر و وارد شدن به پشت صحنه و دیدن هنرپیشه‌هایی که البته آن موقع من زیاد نمی‌شناختم‌شان اما از هنرپیشه‌های درجه یک تئاتر بودند و می‌آمدند آنجا گریم و بعد یک فرم دیگر می‌شدند و بعد ما از پشت پرده وارد صحنه می‌شدیم و تماشاچی وارد سالن می‌شد، سر و صدا و پچ پچ‌ بچه‌ها و مردم می‌آمد، بعد پرده کنار می‌رفت و نور می‌زد روی صحنه و ما یک سیاهی می‌دیدیم و اینها فکر می‌کنم روی من خیلی تأثیر داشت.
 
 
تئاتری هم که من از همان بچگی شناختم تئاتر آکادمیک بود. برای اینکه نوشین آکادمیک کار می‌کرد. آن زمان حزب توده علنا کار و تبلیغ می‌کرد. من جسارتاً این را می‌گویم که یکی از عیب‌های نوشین همین بود و واقعا یکی از حیف‌ها و افسوس‌های تئاتر ما این بود که نوشین یک فرد سیاسی بود. من فکر می‌کنم یک هنرمند، باید بالاتر از احزاب و سمت و سوهای سیاسی باشد. می‌تواند مثل همه مردمی برای خودش یک ایدئولوژی و دیدگاه سیاسی داشته باشد ولی اینکه در ضمنی که کار می‌کند، تبلیغ آن را هم بکند، به هر دوتاش لطمه می‌زند.

 
 
*نصیحت پدر

پدرم دیپلمات وزارت خارجه بود و وقتی سفر می‌کرد من و خواهرم هم همراهش می‌رفتیم. من کلاس‌های چهارم و پنجم ابتدایی را در ازمیر ترکیه بودم، آمدم ایران و در تهران تصدیقم را گرفتم. یک سال هم دبیرستان رفتم و بعد رفتم پاریس در آنجا وارد دبیرستان شدم. دیپلم را در فرانسه گرفتم و بعد به خاطر اینکه پدرم منتقل شد آمدم در ژنو و و وارد دانشگاه شدم و از 15-14 سالگی هم تئاتر در ذهنم بود و هدفم تئاتر بود و آرزویم این بود که برگردم ایران و در اینجا تئاتر کار کنم. فکر می‌کردم وقتی برگردم تهران می‌توانم یک سالن تئاتر داشته باشم. البته یک دفعه این اتفاق افتاد ولی پایان خوبی نداشت. وقتی رفتم ژنو وارد دانشگاه شدم برای اینکه پدرم شرط کرده بود حتما باید یک دیپلم دانشگاهی هم داشته باشم که نگویند چون نتوانسته درس بخواند رفته مطرب شده و تئاتر بازی می‌کند. من این دو را با هم انجام می‌دادم. البته دوره سه ساله علوم سیاسی ژنو را پنج ساله طی کردم برای اینکه بیشتر حواسم به تئاتر و بازی کردن بود و بالاخره موفق شدم لیسانسم را در همانجا بگیرم. فکر می‌کنم پدرم نصیحت خیلی خوبی کرد.

 

*تئاتر در پاریس

در همان دبیرستانی که در پاریس می‌رفتیم در درس‌هایمان تاریخ تئاتر بود و هر دو ماه یک‌بار کل کلاس را می‌بردند تئاتر، می‌بردند کمدی و کنسرت. یعنی مضافا به اینکه پدرم هم به این چیزها علاقه داشت و در روزهای تعطیل می‌رفتیم به چنین جاهایی، از طرف مدرسه هم می‌رفتیم تئاترها را می‌دیدیم، تئاتر کلاسیک می‌دیدیم و همه اینها باعث شد که این عشق در من به وجود بیاید. یک بار که در تئاتر فجر از من تقدیر شده بود من آنجا پشت تریبون یک نامه خواندم که سال‌ها قبل، از ژنو به یکی از دوستانم نوشته بودم و در آن بعد از چیزهایی که خصوصی بود نوشته بودم که هدفم این است که تئاتر، تئاتر، تئاتر بخوانم و برگردم تهران و یک تئاتر بازی کنم. اینها رویاهای من بود علوم سیاسی می‌خواندم و به کلاس مرحوم مادام لاشنال می‌رفتم. آکادمی موزیک شعبه تئاتری هم داشت که ایشان در آنجا تدریس می‌کردند. خانم لاشنال یکی از همکاران شارل دولن بود که یک کارگردان و صاحب مکتب بزرگ فرانسوی بود، که دنباله‌روی استالیناوسکی ولی یک کم مدرن‌تر بود. آنجا درس خواندم، دیپلم را هم گرفتم و کارگردانی و بازیگری هم کردم.

*بازیگری در اروپا

اولین نمایشی که کارگردانی و بازی کردم نمایش «مرید شیطان» برنارد شاو بود و دومیش هم «برتیانیکوس» «ان رسین» بود که یک نمایش کلاسیک فرانسوی است. این دو تئاتر نیمه حرفه‌ای بود و بعد از آن من وارد تئاتر حرفه‌ای شدم در تئاتر کاروژ. مدیریت آنجا با فرانسوا سیمون، پسر میشل سیمون بود که یک کارگردان و بازیگر بزرگ اروپایی بود. ما آنجا در همان گروه‌هایی که در کلاس بودیم یک کار جالب آموزشی کردیم که برای همه‌مان آموزنده بود. یک تئاتر آنتیک یعنی یونانی در ژنو هست، یعنی صحنه گرد و سکوها می‌رود بالا. آنجا در دو فصل دو تابستان یک شب در میان نمایش آنتیگون سوفو کل را گذاشتیم. فردایش آنتیگون آنوی را گذاشتیم.
 
 
 
 
یعنی یک داستان، یکی کلاسیک مربوط به یونان و دیگری داستان آن روز. این‌ها را 15 شب، یک شب در میان اجرا کردیم. سال بعد الکترای اورپیید را اجرا کردیم و «مگس‌ها» سارتر را که هر دو یک داستان دارند. این خیلی برایمان آموزنده بود. و با استقبال هم مواجه شد. خود آقای فرانسوا سیمون هم آمده بود و دیده بود و من همانجا ازا و خواستم وارد گروهش بشوم. گفت من تو را در نمایش دیدم اما یک چیزی را بیاور و نمایش بده. من رفتم داستان موش و گربه را که خانم انانوای به فرانسه ترجمه کرده بود برایش اجرا کردم که خیلی خوشش آمد. شاید به این خاطر که داستان برایش تازه بود یا اجرای من خوب بود یا هر چیز دیگر به هر حال خیلی خوشش آمد. شاید هم از این خوشش آمده بود که من یک اثر از فرهنگ خودمان را اجرا کردم. من نرفتم برتیانیکوس یا مرید شیطان یا یک نمایش شناخته شده دیگر را اجرا کنم. من چیزی را اجرا کردم که برایش ناشناخته بود. وقتی موش و گربه را جرا می‌کردم او تنها در سالن نشسته بود، نگاه می‌کرد و سیگار می‌کشید. سیگار را فراموش کرده بود و یک دفعه دستش سوخت و به خودش آمد. کارهای مرا هم دیده بود چون خیلی آدم کنجکاوی بود. قبولم کرد و از همان اول در نمایشنامه «ایوانف» قرارداد بستم و سه سال در آن تئاتر به صورت حرفه‌ای کار کردم و بعد برگشتم ایران. وقتی برمی‌گشتم خیلی اصرار کرد که بمانم. می‌گفت: برای چه می‌روی؟ اینجا بمان. با تو قرارداد می‌بندیم. چرا می‌روی؟ من گفتم باید بروم ایران.

 
 
*بزرگواری جمشید مشایخی

وقتی من برگشتم ایران پدرم سفیر بود و آقای فریور مرا فرستاد اداره هنرهای دراماتیک پیش آقای دکتر فروغ. دکتر فروغ به اخلاقیات در تئاتر خیلی علاقه و نگاهی جدی و خوب به تئاتر داشت و نظم خوبی به آن بخشیده بود. آنجا نصیریان بودند، سمندریان بود، خانم صابری بود، مشایخی بود، کشاورز بود و کسان دیگر. من رفتم آنجا و به عنوان کارگردان استخدام شدم.
 
 
 

دوستانی که از قبل آنجا بودند مرا نمی‌شناختند و من هم آن موقع نمی‌شناختم‌شان. نکته مهم این بود که من آن موقع می‌خواستم «ایوانف» را کار کنم، دادم ترجمه‌اش کردند و برای نقش اول آن آقای مشایخی را در نظر گرفتم. با ایشان صحبت کردم مرا نمی‌شناخت و همان موقع هم داشت با سمندریان «مرده‌های بی کفن و دفن» را کار می‌کرد. نمایش ایوانف شخصیت‌های زیادی دارد و من هم رابطه‌ای با بچه‌هایی که آنجا بودند نداشتم و قبول هم نکردند که بازی کنند و به این دلیل یک نمایش کم پرسوناژ به نام «می‌خواهید با من بازی کنید» مارسل آشار را کار کردم که درآن ژاله صباغ، جعفر والی، منوچهر فرید و کاردان بازی می‌کردند. در همان سال محقر اداره تئاتر این نمایش اجرا شد و بچه‌ها مرا شناختند. نکته جالب این بود که در آن نمایش یک شخصیت بود که در پرده اول و دوم عکس تمام قدش بود و در پرده سوم خودش می‌آمد جای آن عکس می‌ایستاد و آخر نمایش هم حرکت می‌کرد می‌آمد جلوی صحنه، یک جمله می‌گفت و نمایش تمام می‌شد. می‌دانید این نقش را چه کسی بازی می‌کرد؟ جمشید مشایخی. نقش به آن بزرگی را رد کرده بود اما بعد که آشنا شدیم، برای اینکه لطفی به من بکند و از دل من در بیاورد آمد این نقش را بازی کرد. این همیشه در ذهن من ماند و البته همیشه به عنوان یک هنرپیشه خوب خیلی قبولش داشتم و دارم.

*درخشش در کارگردانی تئاتر

تا سال های 47 و 48 فقط تئاتر کار می‌کردم و لااقل در قشرهای روشنفکر شناخته شده بودم. به گزارش دیده بان، چهار، پنج تا نمایش در تئاتر سنگلج اجرا کرده بودم. «دیکته و زاویه» را اجرا کرده بودم. «در انتظار گودو» را در انجمن ایران و آمریکا اجرا کردم. همه فکر می‌کردند تئاتر پوچی یک تئاتر خسته کننده است در حالی که ما «پوچی» را به عنوانی یک کمدی لحظه‌ای نشان دادیم و خیلی هم مورد استقبال قرار گرفت. آل احمد یک مقاله برای ان نوشت، براهنی یک مقاله نوشت، روزنامه «آرش» آقای طاهباز یک شماره مخصوص برای آن نمایش منتشر کرد و آقای شاملو هم یک شب ما را دعوت کرد در شب شعر و ما آن را در حیاط اجرا کردیم و تماشاچی هم دور تا دور ما کیپ تا کیپ نشسته بود. آن تجربه، یکی از تجربه‌های خیلی خوب تئاتر من است برای اینکه فکر می‌کردم تماشاچی مِی‌تواند مرا هل بدهد و به بازیگران دست بزند.

 
 
*دیالوگی که نگفتم

بگذارید یک خاطره از نمایش آقای نوشین بگویم. ما در کلاس بودیم،‌ آقای نوشین وارد می‌شد می‌گفت یک مرد شرافتمند که بعد از یک روز که در آن تمام وظایف کاری‌اش را انجام داده ووو ... چه حالی دارد؟ یکی از بچه‌ها که تعیین کرده بودند دست بلند می‌کرد و می‌گفت: آقا خسته است. تماشاچی می‌خندید چون شاید انتظار دیگری داشت. بعد آقای نوشین از شرافت حرف می‌زد و چیزهای دیگر. آرزویم بود که «آقا خسته است»‌را من بگویم. حتی بعضی وقت‌ها شیطان می‌رفت توی جلدم که قبل از اینکه او دستش را بلند کند من دستم  را بلند کنم و این را بگویم. بعد هم می‌ترسیدم و نمی‌گفتم و هیچ وقت هم آن آرزویم برآورده نشد. نمی‌دانم آنکه این جمله را می‌گفت کی بود. این ماجرا مال نزدیک به 70 سال پیش است.