کد خبر 642501
تاریخ انتشار: ۲۱ مهر ۱۳۹۵ - ۲۳:۱۹

از زمین و آسمان زائر می‌بارید و نه در صحن سیدالشهداء که در بین‌الحرمین، جا برای سوزن انداختن نبود. بعد از آن زیارتِ اول که در آخرین روزهای حکومت بعثی‌ها بود، هر بار کربلا را پرازدحام‌تر و شلوغ‌تر از قبل دیده بودم.

حسینیه مشرق - تابستانِ داغ سال هشتاد و یک، در آخرین تابستانی که دیکتاتورِ بغداد بر عراق حکم می‌راند، برای اولین بار زائر کربلا شدم.

از لب مرز تا بغداد و تا موصل و سامرا و بلد و نجف و کربلا، هرجا که می‌رفتی، تصویر و مجسمه و جملات صدام بود در حالت‌ها و اشارت‌های مختلف که در و دیوار را پر کرده بود. به هر حرمی که پا می‌گذاشتی، تابلوئی از صدامِ در حال نماز در کنارِ ضریحِ آن حرم بالای کفش‌کن نصب شده بود و ورود و خروجت لاجَرَم به دیدارِ خون‌آشامی متصل بود که هشت سالِ تمام بر سرت آتش ریخته بود و عزیزترین گل‌های وطنت را به قهر چیده بود و سال‌های سال راه زیارت عتبات را سد کرده بود و چه بی‌شمار بودند کسانی که در حسرت زیارت کربلا ماندند و دست‌شان به ضریح شش‌گوشه نرسید... .

همه جای عراق پر بود از رد پای دیکتاتور. انگار این سرزمین کهن فقط یک نام و تاریخ و فرهنگ دارد؛ صدام. در میدان منتهی به هتل فلسطین در شارع الجمهوری بغداد، نرسیده به مجموعه‌ی عریض و طویل وزارت دفاع، روی سکوئی از سنگ خارا، لاشه‌ی طیاره‌ی جنگیِ منهدم شده‌ی ارتش آمریکا در جنگ اول خلیج فارس را گذاشته بودند و مجسمه‌ی جلادِ بغداد با دستی به پیروزی افراشته، رویش ساخته شده بود تا بگوید؛ «شما در برابر منی که اف-16 آمریکای به آن قلدری را به زیر آورده‌ام، عددی نیستید و منم آن کس که بین‌النهرین به انگشت اشاره‌ی من بند است.»

همین هم بود؛ از سه کانالِ تلویزیون بغداد، هر سه تایش صبح تا شام یا فیلمِ اکشن داشتند و یا تصاویر حضور سید الرئیس را در بین مردم و حین شنا در دجله و پختن نان در تنور آن دهاتی ِبی‌نوای عراقی یا تیراندازی به خوشحالی در عروسی‌های مردمی که با دیدنِ رئیسِ جمهور جلویش می‌رقصیدند.

کسی خواه عراقی یا غیر عراقی - حق فیلم و عکس گرفتن در خیابان‌های بغداد را نداشت و داشتنِ کاستِ حاویِ روضه و سینه‌زنی، عقوبتی جز تحمل بیست سال زندانِ الرشید بغداد نداشت و همه چیز در کنترل و احاطه‌ی دولت بود و عراق کمتر شهری داشت که فرماندار غیرنظامی داشته باشد.

انجام هر مراسمِ مذهبی‌ای ممنوع بود و به جز بلندگوی کم‌صدای حرم‌ها، از مأذنه‌ی دیگری صدای اذان به گوش نمی‌رسید و جز در حرم امیر مومنان، نماز جماعتی آن هم با جمعیتی کمتر از دو سه صف دائر نبود.

جا به جای حرمِ سیدالشهداء، جای تیر و ترکشِ ارتش صدام بود؛ یادگاریِ سرکوب انتفاضه‌ی شعبانیه مردم عراق و آن چنان آشکار که چند آجر طلا از گلدسته‌ی سمتِ چپ افتاده بود و از تَرَک‌ و سوراخ‌های روی کاشی‌کاری‌های حرم معلوم بود که اینجا زمانی میدان جنگ مردم با سربِ داغ صدامی‌ها بوده است.

الغرض، صبحی نشسته بودم در صحنِ خلوت و کم زائرِ امامِ شهید و نمی‌دانستم چرا الان که اینجایم و آرزویِ محالِ چندین و چند ساله‌ام برآورده شده، حالم خوش نیست و نمی‌دانستم چرا بغض چندین و چند ساله‌ی من و پدرم و پدرش که همه در حسرت زیارت ضریح شش گوشه مانده بودند، نمی‌ترکد و فرو نمی‌ریزد... .

فکر کردم ایکاش، نه در قید و بند محافظینِ بعثی که با هیئت و عَلم و کُتل زائر امام شهید شده بودیم. فکر کردم کاش این‌جا دسته عزا راه انداخته بودیم. کاش دسته‌ی شاخ‌سِی[1] راه می‌افتاد این‌جا. کاش حالا که این‌جایم و همه‌ی معرکه‌ی عاشورا جلوی چشمم است، کسی برایم نوحه می‌خواند... . و همه‌ی این‌ها به راهی جز "نشدن" ختم نمی‌شدند.

فضای آن روزهای عراق فضائی نبود که به ذهنت خطور کند روزی روزگاری دسته‌ی عزا راه بیفتد در کربلا و در کربلا علم و کتل راه بیاندازند و خیمه عزا به پا دارند و برای امام شهید، کسی نوحه بخواند و هیهات که اینجا نوحه‌ی ترکی بخوانند. کسی حتا فکرش را هم نمی‌کرد که صدام بمیرد و مردم صبحی را ببینند که صدام نباشد و حاکم عراق، حزب بعث نباشد و این همه گیر و گرفت از دست و پای مردم و زائرانِ کم‌شماره‌ای که به هزار مصیبت دست خود را به حلقه‌های ضریح شش‌گوشه می‌رسانند، باز شود و همه‌ی این‌ها وهمی بیش نبود... .

***

کم از ده سالِ بعد، زمستانِ سال نود، سه روز مانده به اربعین باز هم کربلا بودم. صدام را سال‌ها قبل به دار مجازات آویخته بودند و راه کربلا آن‌سان هموار شده بود که راننده و مغازه‌دار و هتل‌دار و مردم کوچه و بازار عراق، فارسی را راحت بفهمند و حتا تکلمش کنند.

از زمین و آسمان زائر می‌بارید و نه در صحن سیدالشهداء که در بین‌الحرمین، جا برای سوزن انداختن نبود. بعد از آن زیارتِ اول که در آخرین روزهای حکومت بعثی‌ها بود، هر بار کربلا را پرازدحام‌تر و شلوغ‌تر از قبل دیده بودم و این‌بار شهرِ امامِ شهید، جمعیتی داشت که از ده بیست کیلومتری حرم، راه‌ها را بند آورده بود و رسیدن به شارع الحسین را سخت کرده بود و از همه جا صدای نوحه سرائی برای امام مظلوم بلند بود.

نیمه شبی که برای جا گرفتن برای نماز صبح، از ساعت سه‌ی بامداد رفته بودم حرم و به سختی جا برای نشستن در سمت شرقی صحن گیر آورده بودم، مشغول دعا و ذکر بودم که یک‌هو پیرمردی عبا به دوش از میان برخاست و رو کرد به ضریح و به صدائی رسا شروع کرد به خواندن این ابیات "منزوی":

«بو بلا چؤلؤ حُسینه ابدی وطن‌دی زینب

آغاران ساچؤن بؤ چؤل‌ده، من اؤچون کفن‌دی زینب...[2]

و خواند و خواند و خواند.

بعد بی‌آنکه هم‌آهنگی‌ای باشد، جوانی از چند صف آن‌طرف‌تر برخاست و چند بیت از "نیّر" در جوابِ پیرمرد خواند. و بعد کسی دم گرفت و از "حسینی" (سعدی زمان) خواند:

«طور وفادی بو یِر یا کربلادی قارداش

یا جلوه‌گر بو چؤلده نورِ خدادی قارداش...[3] .»

و همه به آذری.

مثل آهنربائی که براده‌ها را جمع کند دور خودش، یک‌هو حلقه شدیم دور آن دو سه شعرخوان و شانه به شانه، ناخودآگاه دسته‌ی شاخ‌سِی به راه افتاد. دست در شانه‌ی هم، دور نوحه‌خوان که دم گرفته بود و می‌چرخیدیم، وقتی رویم چرخید سمت گنبد و ایوانِ امامِ شهید، یاد آن روزی افتادم که کم از ده سال پیش، در مخیله‌ام نمی‌گنجید روزی کسی این‌جا نوحه بخواند و دسته‌ی عزا راه بیاندازد و دیدم که سرانگشت اراده‌ی آن سر سلسله‌ی شهادت، کارهای ناممکن را ممکن و سهل می‌کند که مگو.

و یاد آن حرفِ سیدمرتضا آوینی افتادم که گفت:

«عالم محضر شهداست، اما كو مَحرمی كه این حضور را دریابد و در برابر این خلأ ظاهری خود را نبازد؟ زمان مي‌گذرد و مكان‌ها فرو مي‌شكنند، اما حقایق باقی هستند

بعضي‌ها ما را سرزنش مي‌كنند كه چرا دم از كربلا مي‌زنید و از عاشورا. آنها نمي‌دانند كه برای ما كربلا بیش از آنكه یك شهر باشد، یك افق است، یك منظر معنوی است كه آن را به تعداد شهدایمان فتح كرده‌ایم؛ نه یك بار و نه دو بار، به تعداد شهدایمان... .»

و دانستم، سِرّ این‌که سَرها هوای کربلا داشتند چه بود... و راز آن همه اشتیاق را.

کربلا ممکن شده بود. زیارت ممکن شده بود. وصال ممکن شده بود و همه‌ی این‌ها بهای خونی بود که پای درختِ شهادت ریخته بود. و آن راز که جز به بهای خون فاش نمی‌شود؛ عیان شده بود؛ نه یك بار و نه دو بار، به تعداد شهدایمان... .

و دانستم که جوشش خونِ شهید و تاسی به امام شهیدان، راه کربلا را که سهل است، راهِ رسیدن به خدا را هم هموار می‌کند و صدام را که سهل است، بزرگ‌تر از آن را هم به خاک مذلت می‌افکند و این راه سخت که جز از زیبائی ندارد، از محرم و عاشورا و تأسی از امام شهید شروع شده بود و پیروزی با اهل یقین بود... .

حسین شرفخانلو.


[1] سبکی در عزدارای عاشورائی در آذربایجان که عزاداران زنجیروار و دست در شانه‌ی هم در حلقه‌هائی تو در تو به تأسی از رژه‌ی حماسی اصحاب سیدالشهدا در شب عاشورا دور خیمه‌ها، نوحه‌ی حماسی می‌خوانند و دم می‌گیرند.

[2] زبان حال سیدالشهدا خطاب به زینب کبری؛ این دشت پر بلا برای حسین منزلی ابدیست/ و از زلفِ از ماتم و بلا سفید شده‌ات برایم کفن خواهی ساخت

[3] برادرم! این بیابان، کربلاست یا طور سینای وفا به عهد که نور خدا در آن تجلی کرده است؟