به گزارش مشرق، آیت الله محمد علی جاودان، استاد اخلاق میگوید:اسلام به تمامی، در حد اعلای خودش، در کربلا تجسّم یافت، لمس شد، دیده شد، تجربه شد، اسلام به تمامی، در کربلا دیده شد، تجسّم یافت و تجربه شد، اگر آدم یک کار جدی بکند، واقعاً یک کتاب شاید بشود نوشت در این اسلام تجسّم یافته در کربلا.
متن گفتار آیت الله جاودان در مورد قیام عاشورا را میخوانیم:
أعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمِ «قُلْ إنْ کانَ آباؤُکُمْ وَ أبْناؤُکُمْ وَ إخْوانُکُمْ وَ أزْواجُکُمْ وَ عَشیرَتُکُمْ وَ أمْوالٌ اقْتَرَفْتُموها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ کَسادَها وَ مَساکِنُ تَرْضَوْنَها أحَبَّ إِلَیْکُمْ مِنَ اللهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فی سَبیلِهِ فَتَرَبَّصوا حَتَّی یَأتِیَ اللهُ بِأمْرِهِ»[1]
آیه را قاعدتاً مثلاً گاهی شنیدهایم، آقایان حاضر همه مسلمان هستند دیگر، با قرآن هم آشنا هستند، سالی یک بار آدم یک ختم قرآن میکند دیگر، بله؟ سالی یک بار، یا نه نمیشود، ماه رمضان، بگو اگر پدرانتان، و فرزندانتان، و برادرانتان و همسرانتان و عشیره، خویشاوندانتان، اموالی که کسب کردهاید و تجارتی که میترسید نکند به کساد برسد، و خانههایی که آن را میپسندید و دوست میدارید، بشمرید و ماشینهایتان و مثلاً همینطور، این محبوبتر است نزد شما از خدا و رسول خدا، و جهاد در راه خدا، اگر محبوبتر است، خدایا من، دقّت کنید، خدایا من تو را دوست دارم اما خوب، زن و بچهام را هم دوست دارم، هر دو هم یکطور است، یکطور دوست دارم، این میگوید: فقط فرض درست آن این است که خدا و رسولش را بیشتر دوست داشته باشید، فقط فرض درست این است، هیچ فرض دیگری نداریم، من چهکار کنم؟
قرآن دارد میگوید؛ بفرمایید ما، همهی ما که سیاه پوشیدهایم در این امتحان مردود میشویم، خب چه کار کنیم؟ اگر اینهایی که شمردیم، محبوبتر است نزد شما، از خدا و رسول خدا، و جهاد در راه خدا، «فَتَرَبَّصُوا» آماده باشید، این آدم در معرض خطر است، آدمی که خدا و رسولش را از همهچیز بیشتر دوست نمیدارد، از همهچیز بیشتر دوست نمیدارد، در معرض خطر است، جدی است، حالا ممکن است خدا مرحمت کند، به برکت این لباس مشکی که شما پوشیدهاید که قیمتی است، خیلی قیمتی است، در عزای حضرت حسین که شرکت کردهاید که خیلی قیمت دارد، که برای امام حسین اگر اشکی بریزید قیمت دارد، عاقبت به خیر بشویم، یعنی آن لحظهی آخر که شیطان میآید یکی از همینهایی که محبوبتر از خدا و رسول است میآورد، اگر آنها را آوردند، گذاشتند روی ترازو، داستانهای متعدد گفتهاند، کسی مثلاً یک عتیقه داشت، خیلی دوست داشت، آن لحظهی مرگ، خدا مرحمت کرد و نشد، آن لحظه مثلاً این از دنیا نرفت و رفته بود تا حد مثلاً مرگ، بعد هم بلند شد بلافاصله زد آن را شکست و از این نمونهها پسری دوست داشت و امثال این حرفها، حالا خدا مرحمت کرد، مرحمت کرد، به برکت، مثلاً امام حسین، یک برکتی، شامل شد، یک اخلاقی خوبی داشتیم، به برکت آن، خدا مرحمت کرد، آن لحظه را گذراندیم، چون اگر آن لحظه را آدم نگذراند، شیطان آمد گرفت آن آخر ایمان را، گرفت، رفت.
میگوید: آقا من نماز خواندم، خدا و پیغمبر را قبول داشتم، هیچ! تمام شد رفت، به باد فنا رفت، خطر دارد، میفرماید: «فَتَرَبَّصُوا» بترسید، خطرناک است، این در سورهی توبه بود، آیهی 24، این در سورهی مجادله است، آیهی 22، «لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنونَ بِاللهِ وَ الْیَوْمِ الآخِرِ» تو نمییابی، نمیبینی، کسی ایمان به خدا و روز قیامت داشته باشد، مودّت داشته باشد، با کسانیکه در برابر خدا و رسول میایستند، مودّت چه عرض کردم برای شما؟ دوستی که به مرحلهی عمل در بیاید، یک دوست داشتیم آن وقت مثلاً در جریانات خبرگزاریها بود، من اسمها را نمیگویم، گفتم: یک اعلامیه، اوّلین بار در تمام خبرگزاریهای جهان، اوّلین بار، رادیو بی بی سی، مثلاً خب خبرگزاری آنها نشر کرده، این نمیشود، قانون این است که بنده یک اعلامیه میدهم، این به خبرگزاریهای ایران میرسد.
آنجا مثلاً به رادیو، تلویزیون داده میشود، به روزنامهها داده میشود، یک روز بعد میرسد به خارجیها، این قاعدتاً یک تلفن کردم و از اینجا ابتدائاً، اولین بار اعلامیه را برای او خواندم، او که نشر میکند، تلفن کردم به آن دفتر، گفتم میخواهم مثلاً صحبت کنم، گفتند: نمیشود، آن آقایی که پشت تلفن بود، با او، گفتم: من آقای فلانی هستم، من را میشناسند، اینطور، اینطور، قانون این است، شما حتماً اولین بار ارتباط با رادیو بی بی سی گرفتید، فحش داد، نمیشود، من از دنیا میروم برای من، آقای رئیس جمهور آمریکا تسلیت میگوید، این نمیشود، نمیشود، قرآن دارد میگوید: «لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنونَ بِاللهِ وَ الیَوْمِ الآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللهَ» یعنی اینها که مقابل خدا ایستادند، نمیشود با آنها پیمان دوستی ببندید، یک ذرهی آن کفر است.
«وَ لَوْ کانُوا آباءَهُمْ» آن کسی که مقابل ایستاده، مقابل خدا ایستاده است، با خدا دارد دشمنی میکند، شما با او کمی پیوند دارید، پدر شما هم باشد نمیشود، قهر مطلق است، یک آدم بزرگواری شهر ما داشت، شهر تهران، مسجد حاج سیّد عزت الله نماز میخواند، آقای حاج آقا یحیی سجادی، خیلی آدم پاکیزهای بود، پسر ایشان بریده بود و رفته بود دانشگاه و طبیب شده بود و بعد هم شده بود وزیر، اصلاً پایت را نگذار، سی سال پسر، پدر ندیده بود، پدر پسر را، اواخر عمر ایشان بود و مریض بود، آقای حاج میرزا عبدالله چهلستونی را که حالا شما نمیشناسید، وزیر با ایشان صحبت کرد، گفت: آقا من میخواهم پدرم را ببینم، حسرت دیدن پدرم را، گفت: عیب ندارد، ما نمیگوییم پسر شماست، میگوییم: یک آقایی است، طبیب است، شما را میخواهد، علاقهمند است، خدمت شما ارادت دارد، میخواهد شما را زیارت کند، آمد و مثلاً، فرض کنید که ایشان را از اینجا به آنجا میخواهد ببرد و داخل ماشین آورده.
گفتند: این آقا، آقای دکتر به شما خیلی ارادت دارد و به شما علاقه دارد و خدا پدر شما را بیامرزد، مثلاً چه شده ؟؟ نمیشناسد پسر را، آقا شوخی ندارد، قرآن است، نمییابی قومی را که ایمان به خدا و روز قیامت داشته باشند، مودّت داشته باشند با کسانیکه دشمن خدا و رسول هستند، ولو اینکه پدرشان است، ولو اینکه فرزندشان است، ولو اینکه برادرشان است، مثل همان، ولو اینکه عشیرهشان است، اگر کسی اینطور بود، نمیشناسد آنها را، وقتی دشمن خدا هستند دیگر نمیشناسم، من اینها را اصلاً نمیشناسم، «أولئِکَ کَتَبَ فی قُلوبِهِمُ الإیمانَ» «کَتَبَ» یعنی «ثَبَت» این در دلش ایمان، مستقر میشود، دیگر، شیطان از پس این آدم برنمیآید، «وَ أیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ» و از طرف خودش اینها را تأیید میکند، روح الهی این آدم را تأیید میکند.
خیلی این حرف اصلی است، خیلی حرف اصلی است، خیلیها اینجا زمین میخورند، نمازش را میخوانند، «وَ یُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِها الْأنْهارُ خالِدینَ فیها»دقّت کنید، «رَضِیَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» خدا اینکه، این مقدار پای دینش، نگفت که جهاد میکند، انفاق میکند، هیچ کدام را نگفته است، فقط، حد و مرز ایمان را نگه داشته است، جدی، با دشمن خدا، کمی هم دوستی ندارد، اصلاً «رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ أولئِکَ حِزْبُ اللهِ ألا إِنَّ حِزْبَ اللهِ هُمُ الْمُفْلِحونَ» اینها به رستگاری میرسند، مرگ برای او بهشت است، کنترل کیفیت تا اینجا مرگ برای او عروسی است، یک حدیث هم بود که متأسفانه کتاب آن را نمیدانم چه کار کردم، از دست رفت، همین مضمون، همین، اگر شما، خدا و پیغمبر و بچههای این پیغمبر را، عزیزان این پیغمبر را، از خودت و عزیزانت و بچّههای خودت بیشتر دوست ندارید، مؤمن نیستید، مؤمن که نیستید یعنی مؤمن معیار، معیار، اگر معیار باشد، دیگر نمیلغزد، کمتر باشد در معرض خطر است، کمتر باشد در معرض خطر است.
این را چرا عرض کردیم؟ بحث دیشبمان است، عرض کردیم که اصحاب امام حسین چهطور بودند، یک داستانی حاجآقا ماشاءالله میفرمودند: مثل آن را آوردهام، شب عاشورا است، نافع ابن هلال، یک شب نافع بن هلال دید حضرت حسین (علیه الصّلاة و السّلام) تنها، از خیمه بیرون آمد و در اطراف آن دشت و تپهها و بادیهها تفتیش میکند، و مسافت بعید را طی میکند، نافع بن هلال شمشیر حمایل کرد، یعنی به کمر زد، خود را به سرعت به امام رسانید، امام چون صدای پا شنید، برگشت، فرمود: چهکسی هستی؟ نافع عرض کرد: پدر و مادرم فدای شما، اینک نافع ابن هلالم، امام فرمود: چرا این وقت شب از خیمه بیرون آمدی؟ عرض کرد: «بِأبِی أنْتَ وَ أمِّی» پدر و مادرم فدایت باد، چون دیدم شما تنها از خیمه بیرون آمدید، بر شما ترسیدم، از این کفار که مبادا، ناگهانی، بر شما آسیبی برسانند.
فرمود: نافع بن هلال، من بیرون آمدم که این بادیهها را بازرسی کنم، مبادا لشکر ابن سعد کمین گذارده باشند که فردا ما بر آنها حمله میکنیم و آنها بر ما حمله میکنند، فردا جنگ است، که اگر مثلاً کمین را گذاشته باشند، ناگهان ما بدون اینکه توجه داشته باشیم به خطر میافتیم، آنها بر ما حمله، به ناگهان، به ناگهانی بر خیمهها بتازند، نافع گفت، گوید از امام برگشت و با خود میگفت: « هیَ والله وَعداً لا خُلفَتی» این همان چیزی است که به آن وعده داده شدهام، هیچ اشتباهی نیست، دقیقاً این همان شب است، یعنی کم کم اینها، آدم باید خیلی اصطلاحاً عرض میکنم حالا ترجمه هم میکنم، خیلی باید برّانی باشد، که بگوید: امام نمیدانسته، خیلی، خیلی. خط خط آن را میدانستند.
فرمود: ای نافع بیا، بیا ببین، این دو گوهر را بگیر، مثلاً امام فرض کنید، مثلاً از جیبشان دو تا گوهر، دو تا جواهر در آوردند حالا یعنی چه؟ این دو گوهر را بگیر و نفس خود را از این مهلکه نجات بده، برو شب است، مشکلی وجود ندارد، میتوانید بروید اگر هم به محاصره برخورد کردید، بگویید: من حسین را رها کردم، به تو هیچکاری ندارم، اصلاً به شما کاری ندارم، من بیعت خود را از تو برداشتم، نافع چون کلام را از امام شنید، افتاد به روی دست و پای امام و بگریست و گفت: مادر من به عزای من بنشیند اگر چنین کاری بکنم، من آمدهام برای شما بمیرم.
سپس به امام عرض کرد: یا سیدی، این شمشیر را به هزار درهم خریدهام، این اسب را به هزار درهم خریدم، به آن خدایی که به معرفت حق، به حق تو، به آن خدایی که به معرفت حق تو، بر من منّت گزارده از حضور تو، به جایی نخواهم رفت تا این شمشیر، از بریدن بماند، اسب هم دیگر نتواند حرکت کند، تا آخرین نفسم، من پای شما ایستادهام. شب عاشورا، امام به اصحابش؛ اینها را همه را بلد هستید، فرمودند: همانا دانسته باشید امام در خطبهای که برای یارانشان خواندند، فرمودند که، دانسته باشید که هر که با من باشد، فردا کشته میشود، بدون برو و برگرد هیچکس نمیماند، همه کشته میشوند، اکنون من بیعت خود را از شما برداشتم، من بیعت خودم را از شما برداشتهام، و عهدی که شما با من استوار بستید از گردن شما ساقط نمودم، شما عهد بستید، عهد را تمام، رها کنید، شما مرخّص و مأذون هستید که در این تاریکی شب هر کس از شماها دست یکی از اهل بیتم را بگیرید و در این صحرا متفرّق شوید، مرا با این قوم بگذارید، چون این قوم غیر مرا اراده ندارد، با غیر من کاری ندارد، با شما که کاری ندارند، جانهای خود را از این مهلکه نجات دهید، تاریکی شب شما را فرو گرفته، و وقت هم برای حرکت خوب است، چون هوا گرم نیست و برای شما همراه امن و امان است، شب همراه امن و امان است، این قوم هرگاه که مرا بیابند و در طلب شما برنیایند.
این وقت زهیر ابن قین برخواست، عرض کرد: یابن رسول الله! به خدا قسم هر آینه دوست دارم کشته شوم، دوباره زنده شوم، دوباره کشته شوم، تا هزار مرتبه به خداوند متعال، دیشب عرض کردم، این کشته شدن من، به این کشته شدن من بلا از تو دفع کند، من بمیرم، شما بمانید، بیایم اهل بیتتان را نجات بدهم، همهی بلاهای شما به جان من، از این بالاتر چه بود؟ دیشب عرض کردیم، آمدند، تکه پاره شدند، برای اینکه امامشان یک ساعت عقب بیفتد، عرض کردم: آن نفر آمد گفت: آقا بودن من دیگر برای شما اثری ندارد، من چند نفر را هم زدم، با تیر زده بود، انداخته بود، کشتم، من اگر بمانم، کشته میشوم، شما کشته میشوید، ثمرهای ندارد، اجازه بدهید بروم، بفرمایید! رفت.
میشد، پس میشد رفت، ببینید روز عاشورا، وسط روز، اجازه، رفت، سالم ماند، میشد اینطور، نه، ما میمانیم، اوّل ما بمیریم مرگ شما یک ساعت عقب بیفتد، آنقدر بیشتر از خودش و زن و بچهاش و همهی عزیزانش، حالا خیلی بیشتر از این است داستان، داستان حضرت عباس را هم باز بلد هستید، خیلی به سرعت عرض میکنم، دو بار امان آوردند برای حضرت عباس (علیه السلّام)، این مردی است به نام عبدالله بن ابی المحل بن حزام، این یک نامهای نوشت به حضرت عباس (علیه السّلام) و برادرانش، به امان از جانب عبیدالله و این نامه را داد به یک غلامی، غلامی داشت به نام مثلاً چه، که این کتاب را ببرید، این نامه را ببرید به فرزندان خواهر من، خویشاوند قبیلهای بودند، همقبیله بودند، میگفتند: برادران چه، فرزندان خواهر من، نامه را بدهید، ببینید چه میگویند.
نامه را برد ایشان و داد به دست حضرت عباس (علیه السلام) فرمود: «لا حاجَةَ لَنا فی أمانِک» ما به امان تو احتیاج نداریم، «فَإنَّ أمان الله خیراً من أمان إبنِ مَرجانَة» امان خدا از امانی که عبیدالله فرزند مرجانه میدهد بهتر است، ما به آن امان احتیاج نداریم، او از کوفه آمده بود، خیلی زودتر از این جریانات، از شب عاشورا اینها زودتر است، بعد دارد که «و أقبلَ» شمر آمد، در برابر لشکرگاه امام حسین ایستاد،«فَنادی بأعلی صَوتِهِ» با صدای بلند فریاد کرد: «أینَ بنوا اُختِنا» فرزندان خواهر ما کجاست؟ عرض کردم برای همقبیلهای بودن را، آن زنی که در قبیلهشان است، مثلاً ولو ده تا پشت فاصله دارد، خواهر حساب کردند، خواهر، اسم بردند، کجا هستند؟
اسم برد، جعفر، عباس، نمیدانم، عبدالله، اینجا فقط سه تا اسم دارد، عبدالله، جعفر و عبّاس، آن شب هم برایتان از این کتاب خواندم، عرض کردم، فتوح ابن اعثم است از مورّخان بسیار قدیم کوفه است، اطلاعات ایشان اطلاعات کوفه است، یعنی اطلاعات دقیق و خوب است، صدا کردند، امام (علیه السلام) به برادران فرمودند که جواب او را بدهید، ولو اینکه فاسق است، تشریف آوردند، فرمودند: چه میگویید؟ چه میخواهید؟ گفت: ای فرزندان خواهر ما! شما در امان هستید، چرا خودتان را به کشتن میدهید؟ چرا بیخود؟ شما در امان هستید، خودتان را به کشتن ندهید با برادرتان، دقّت کنید، آن شب هم عرض کردم، «اَلزَموا طَاعَةَ أمیرِ المُؤْمِنینَ یَزِیدَ» بیایید زیر باز اطاعت یزید در امان هستید، «فَقَالَ لَهُ العَبّاسُ (سَلَامُ اللهِ عَلَیه) تَبّاً لَکَ یا شِمر»
خدا بکشد تو را، خدا تو را لعنت کند، لعنت کند آنچه که آوردی، امانت را هم خدا لعنت کند، ای دشمن خدا، تو به ما میگویی که ما بیاییم در طاعت دشمنان خدا و ترک کنیم یاری برادرمان را، این را هم رد کردند رفت، داستانها خیلی بیشتر از این است، داستان حضرت قاسم را میدانیک، آنقدر گریه کرد که از حال رفته، برای چه؟ برای اینکه کشته بشود، برای عمو، برای امامش، حضرت عباس وقتی که دستش افتاده، دستم در راه برادرم، امامم، «إمامٍ صادِقِ الیَقِینِ»[2]
همهی وجودشان فداکاری است، که فداکاری عرض کردیم که از یک ایمان در اوج اعلای مقبولیت آمده، حالا باز داستان خیلی بیشتر از این است، دیشب یک چیزی در توکل عرض کردم، دیگر توضیحی عرض نکردم، حالا امشب باز یک نکته فقط میگویم، در حد نکته، امام حسین آخرین لحظه وقتی خداحافظی کرد، ببینید، آن لحظه، همان لحظه، اگر پیغام میفرستاد برای عمرسعد که من قبول کردم حرفهای شما را در امان بود، زن و بچهی او در امان بودند، شلاق نمیخوردند، چوب نی نمیخوردند، به اسارت نمیرفتند، چادر از سرشان کشیده نمیشد، کاملاً در امان بودند، دقت کنید، این عرضم را، عرض کنیم که هیچکس به آن خونسردی که حضرت حسین زن و بچهاش را رها کرد بهسوی دشمن رفت شاید در عالم نیابیم.
حالا یک مثال عرض کنیم از یک دوستدار امام حسین، کمی بالاتر بگوییم یک شیعهی امام حسین، حضرت امام، امام (رضوان الله علیه) آن شب که آمدند، یک مثلاً سرهنگ آمد، سرباز و افسر و پلیس و این حرفها، مفصّل، کوچه پر بود، ماشین را هم بردند همانجا، در زدند، امام آمد دم در، سحر بود، مثلاً نمازشان را ایشان خوانده بود، گفتند که چون تاریک بود، عبای بیرونش را هم امام دوش نکرد، یعنی در تاریکی تشخیص نداد این عبای بیرون است، یک عبایی که آدم در مجامع رسمی میرود، یک عبای کهنه دارد مثلاً با همان عبایی که موقع نماز شب به دوشش بود با همان آمد بیرون، چه خبر است؟ گفتند: آقا تشریف بیاورید، ایشان راحت، آمد بیرون و سوار ماشین شد و بعدها هم فرمود: والله نترسیدم، والله نترسیدم، حالا شما چون خیلی از شماها جوان هستید، آن وقتها را یادتان نیست، بزرگترها یادشان هست، کشور به هم ریخت، نمیدانم چند هزار نفر در تهران کشته شدند، فقط در تهران کشته شدند، مرجع ما را گرفتند، بابا شهر، کشور به هم ریخت، اما من یک ذره من نترسیدم.
خوب ارباب این آدم چهطور است؟ چهطور است؟ من عرض میکنم: خونسردتر از ایشان در عالم اصلاً شما پیدا نمیکنید، بابا هفتاد تا، هشتاد تا زن و بچهی خردسال، 30 هزار گرگ، که باز دیشب هم عرض کردم خدمتتان، امام وقتی که اسم برد در مثلاً در مکّه فرمود: گرگهای صحرا، 30 هزار گرگ، نمیدانیم چه میشود، اینها وقتی ریختند، نمیدانیم چه میشود، نمیدانیم، این را نمیتواند توضیح عرض کنم، نمیدانیم چه میشود، خیلی خوب و محترمانهاش بود، در مجلس یزید یکی گفت: آقا این دختر را شما به عنوان کنیز به من بدهید، که به هم ریخت مجلس، نمیدانیم چه میشود، امام خونسرد فرمود: «اللهُ خَلیفَتی فیکُم» خدا جای من هست، من رفتم، خونسرد، بفرمایید، باور کنید، فراموش کرد همه چیز را، رفت برای آنجایی، آن چیزی که باید به آنجا برسد، عرضم تمام نشده، وقتی در گودال افتاده بود، در همین راستا است، وقتی در گودال افتاده بود، عبارت این است، سه ساعت، دقت کنید، سه ساعت، مردم از ایشان غافل ماندند، نه یک سه ساعت 60 دقیقهای، سه ساعت، حالا نمیدانیم این سه ساعت یعنی چه؟
مثلا فرض کنید سه ربع ساعت، نمیدانیم، مدتی، مدّتی مثلاً مدید از امام غافل ماندند، آنجا چه اتفاقی افتاد؟ ما یک مناجات مختصری داریم؛ «رِضًا بِقَضائِکَ» مختصر آن است، نمیدانیم آنجا چه اتفاقی افتاد، در پایان آن مجلس که حالا ما نمیدانیم چه بود، عرض کرد: بار الها، آنچه به من مرحمت کردی، مجانی دادی، علی اصغر و علی اکبر چه کسانی هستند؟ اینها اصلاً در تراز اینکه من به تو آنها را عرضه کنم نیستند، ما بهترین خلق خدا، به خدا که نمیشود عرضه کنید که، خودش هم عرضه نمیکند، خودش هم به خدا میگوید: من از خودم گذشتم، اصلاً من هیچ نگذشتم، من هیچ چیز از هیچ چیز نگذشتم، هر آنچه به ما دادید مجانی دادی، حالا چه داده ما که نمیدانیم چه داده است، چه گذشت بین حضرت حسین و بین خدای خودش، شعرهایش را فؤاد یک چیزهایی گفته، ایمانی که آن روز ببینید من هیچچیز ندادم، هیچ چیز ندادم، گذشت، ایمان، نمیدانم چه، لفظهایش را نمیدانم، لفظ کوتاه است.
عرض کردیم؛ آنچه که در کربلا اتفاق افتاد اوج اعلای اسلام بود، توکل را داشتم عرض میکردم، وقتی رفت خونسرد، حالا خونسرد را هم ما به زبان خودمان میگوییم در حد فهم خودمان، ما غیر از خونسردی نمیفهمیم، عملش را نمیتوانیم بکنیم ما، من انگشترم را گم میکنم خونسرد نیستم، کمی حواسم پرت میشود، اگر قبل از نمازم باشد، تمام نمازم در انگشتری است که گم کردهام، انگشتری که مثلاً ده تومان میارزد، خونسرد، راحت، رها کرد، همه را رفت، توکل در این حد ممکن است.
توکل یعنی چه؟ یعنی من خدا را وکیل خودم میکنم، خدایا تو این کارها را بکن، خدایا من اینها را به تو سپردم، ما شوخی میکنم، گاهی ما میگوییم، خدایا به تو سپردم، شوخی میکنیم، او فرموده بود به تو سپردم، به تو سپرده بود، ببینید، زحمت دیدند، زحمت دیدند، باید هم میدیدند، مرتبة اعلایی که آنها دارند در بارگاه خدا بیزحمت نمیشد، چیزی پیش نیامد، مشکلی پیش نیامد برای این اسیران، با نهایت سر بلندی بازگشتند به مدینه، آن زمان شاید هیچوقت، هیچ روزگاری به آن تاریکی و سیاهی برای اهل بیت پیغمبر وجود نداشته، وجود نداشته، گفته شده از روایتها بعد از شهادت حضرت حسین فقط سه تا مسلمان مانده، سه تا مؤمن، همه مرتد شدند، خیلی روزگار سخت بود، خیلی سخت بود، لشکر مثلاً شام آمده خاندان پیامبر را قتل عام کرده، هیچطوری نمیشود، اصلاً هیچطوری نشد.
نمیدانیم مردم مدینه مثلاً چند نفر آمدند به پیشواز حضرت زین العابدین، گریه کردند، آن هم نمیدانیم چهقدر، اینهمه صبر، اینها به سربلندی و سلامت بازگشتند، توکل بر خدا، گذشته را هم که دیدیم دیگر، نمونههایش را، نمونه عرض میکنم برایتان که انشاءالله با همین عرض تمام میشود، حرف تمام نشده، حرف خیلی بیشتر از این است، عرض کردم شاید اگر آدم بگردد و کار کند روی این مسئله تبدیل میشود به یک جزوه یا کتاب، حضرت حسین پیغام دادند برای عمر سعد، بیا میخواهم ببینم شما را، با تو حرف بزنم، عمرسعد آمد امام، او با بیست را سرباز آمدند، با پسرش و غلامش، امام حسین (علیه السّلام) با بیست از همراهانشان، حضرت علی اکبر و حضرت عباس (علیه السّلام) آمدند وسط میدان، به سربازها گفت: بروید عقب، رفتند عقب، تو من را نمیشناسی؟ ما میشناسیم.
عرض کردم خویشاوندی داشت، حالا کمی دور بود، در شورای عمر، شورایی که بهعنوان خلیفهی بعد مشخص کرده بود، دو تا سه نفر بودند، سه نفر با امیرالمؤمنین بودند، سه نفر با عثمان و خلیفه گفته بود که اختیار دست کسی است که شوهر خواهر عثمان بود، عبدالرحمن بن عوف، بنابراین سه به سه هم میشدند، آن طرف برنده بود، آن کسیکه در همراه امام حسین بود، یکی زبیر بود، که بعد برگشت، یکی هم سعد بود، سعد بن ابی وقاص، خوب پس سعد نوعی خویشاوندی داشت و همراه امام، امیرالمؤمنین بود، و خوب حالا عمر سعد با امام حسین قوم و خویش است، گفت تو من را میشناسی، گفت: بله، رها کن، بیا اینطرف، گفت: آقا این خیلی گران تمام میشود، خدا کند که من این حق را داشته باشم.
متأسفانه، حالا بنابراین، همهی حرفها را دقیق نمیتوانم عرض کنم، گفت: آقا اگر من بیایم، خانهام را خراب میکنند، دقت کنید، اینهایی که آمدند همراه امام حسین، حبیب که آمده، از خانهاش گذشته، خانهام را خراب میکنند، فرمود: من یک خانهی بهتری در مدینه به تو میدهم، گفت: آقا اموالم را غارت میکنند، فرمود: بهتر آن را به تو در مدینه میدهم، گفت: زن و بچهام را، البته در این که داشتیم، این زن و بچه را نداشت، صحبت قطع میشد، ظاهراً در مآخذ دیگر داریم، امام دیگر با او حرف نزدند، شما حاضر نیستید زن و بچهتان صدمه بخورند، اما حاضرید زن و بچهی پیغمبر صدمه بخورند، زن اسیر میشد، ولی در شهر بود، حضرت حبیب، مسلم بن عوسجه، خوب باید معلوم میشد که این دیگر آن مسلم نیست، حبیب نیست، حر نیست، خانه خراب، زن و بچه اسیر، اموالش غارت، پس ببینید نه، از جانش گذشت، از خانهاش گذشت، از اموالش گذشت، از زن و بچهاش گذشت.
این سختتر از همه است، بدتر از همه، از نامشان هم گذشتند، نام دیگر چرا؟ میدانید عنوان این بود که اینها خوارج هستند، خوارج یعنی چه؟ علیه امام زمانشان خروج کردند، بدترین نامی که ممکن بود به کسی بگویند، هر کسی رفته در لشکر حسین، حضرت حسین، آنجا شهید شده، چون در برابر یزید قیام کرده است، این جزء خوارج است، علیه امیرالمؤمنین یزید قیام کرده است، جزء خوارج است، یعنی بدنامترین، نامهای روزگار، یادم هست آن دوستمان میگفت: شب عملیات بوده، یک پسر 15 ساله بود، از اینهایی که دست میبردند در شناسنامهشان، اینطور آمده بود، گفت: فردا من کوچهمان را به نام خودم میکنم، به من گفت، فردا هم شهید شد، اینجا به نام شهید کوچه میگذاشتند، خیابان میشد، میدان میشد، افتخار میشد، ما احترام، سادات محترم هستند پیش ما، پدران شهید محترم هستند، محترم هستند دیگر، در فرهنگ ما محترمند، آنجا ننگ است، با امام حسین هر کسی بیاید کشته بشود، ننگ میشود، پس از این نام هم گذشتند، پس دیگر چه میماند برای اینها؟ نه نام است، نه مال است، نه زن و بچه است، نه خانه است، نه خودم، خودم به باد فنا، همهی چیزها هم به باد فنا، من فکر نمیکنم در طول تاریخ هیچوقتی، هیچ کس دیگری این مقدار گذشته باشد.
متن گفتار آیت الله جاودان در مورد قیام عاشورا را میخوانیم:
أعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمِ «قُلْ إنْ کانَ آباؤُکُمْ وَ أبْناؤُکُمْ وَ إخْوانُکُمْ وَ أزْواجُکُمْ وَ عَشیرَتُکُمْ وَ أمْوالٌ اقْتَرَفْتُموها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ کَسادَها وَ مَساکِنُ تَرْضَوْنَها أحَبَّ إِلَیْکُمْ مِنَ اللهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ فی سَبیلِهِ فَتَرَبَّصوا حَتَّی یَأتِیَ اللهُ بِأمْرِهِ»[1]
آیه را قاعدتاً مثلاً گاهی شنیدهایم، آقایان حاضر همه مسلمان هستند دیگر، با قرآن هم آشنا هستند، سالی یک بار آدم یک ختم قرآن میکند دیگر، بله؟ سالی یک بار، یا نه نمیشود، ماه رمضان، بگو اگر پدرانتان، و فرزندانتان، و برادرانتان و همسرانتان و عشیره، خویشاوندانتان، اموالی که کسب کردهاید و تجارتی که میترسید نکند به کساد برسد، و خانههایی که آن را میپسندید و دوست میدارید، بشمرید و ماشینهایتان و مثلاً همینطور، این محبوبتر است نزد شما از خدا و رسول خدا، و جهاد در راه خدا، اگر محبوبتر است، خدایا من، دقّت کنید، خدایا من تو را دوست دارم اما خوب، زن و بچهام را هم دوست دارم، هر دو هم یکطور است، یکطور دوست دارم، این میگوید: فقط فرض درست آن این است که خدا و رسولش را بیشتر دوست داشته باشید، فقط فرض درست این است، هیچ فرض دیگری نداریم، من چهکار کنم؟
قرآن دارد میگوید؛ بفرمایید ما، همهی ما که سیاه پوشیدهایم در این امتحان مردود میشویم، خب چه کار کنیم؟ اگر اینهایی که شمردیم، محبوبتر است نزد شما، از خدا و رسول خدا، و جهاد در راه خدا، «فَتَرَبَّصُوا» آماده باشید، این آدم در معرض خطر است، آدمی که خدا و رسولش را از همهچیز بیشتر دوست نمیدارد، از همهچیز بیشتر دوست نمیدارد، در معرض خطر است، جدی است، حالا ممکن است خدا مرحمت کند، به برکت این لباس مشکی که شما پوشیدهاید که قیمتی است، خیلی قیمتی است، در عزای حضرت حسین که شرکت کردهاید که خیلی قیمت دارد، که برای امام حسین اگر اشکی بریزید قیمت دارد، عاقبت به خیر بشویم، یعنی آن لحظهی آخر که شیطان میآید یکی از همینهایی که محبوبتر از خدا و رسول است میآورد، اگر آنها را آوردند، گذاشتند روی ترازو، داستانهای متعدد گفتهاند، کسی مثلاً یک عتیقه داشت، خیلی دوست داشت، آن لحظهی مرگ، خدا مرحمت کرد و نشد، آن لحظه مثلاً این از دنیا نرفت و رفته بود تا حد مثلاً مرگ، بعد هم بلند شد بلافاصله زد آن را شکست و از این نمونهها پسری دوست داشت و امثال این حرفها، حالا خدا مرحمت کرد، مرحمت کرد، به برکت، مثلاً امام حسین، یک برکتی، شامل شد، یک اخلاقی خوبی داشتیم، به برکت آن، خدا مرحمت کرد، آن لحظه را گذراندیم، چون اگر آن لحظه را آدم نگذراند، شیطان آمد گرفت آن آخر ایمان را، گرفت، رفت.
میگوید: آقا من نماز خواندم، خدا و پیغمبر را قبول داشتم، هیچ! تمام شد رفت، به باد فنا رفت، خطر دارد، میفرماید: «فَتَرَبَّصُوا» بترسید، خطرناک است، این در سورهی توبه بود، آیهی 24، این در سورهی مجادله است، آیهی 22، «لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنونَ بِاللهِ وَ الْیَوْمِ الآخِرِ» تو نمییابی، نمیبینی، کسی ایمان به خدا و روز قیامت داشته باشد، مودّت داشته باشد، با کسانیکه در برابر خدا و رسول میایستند، مودّت چه عرض کردم برای شما؟ دوستی که به مرحلهی عمل در بیاید، یک دوست داشتیم آن وقت مثلاً در جریانات خبرگزاریها بود، من اسمها را نمیگویم، گفتم: یک اعلامیه، اوّلین بار در تمام خبرگزاریهای جهان، اوّلین بار، رادیو بی بی سی، مثلاً خب خبرگزاری آنها نشر کرده، این نمیشود، قانون این است که بنده یک اعلامیه میدهم، این به خبرگزاریهای ایران میرسد.
آنجا مثلاً به رادیو، تلویزیون داده میشود، به روزنامهها داده میشود، یک روز بعد میرسد به خارجیها، این قاعدتاً یک تلفن کردم و از اینجا ابتدائاً، اولین بار اعلامیه را برای او خواندم، او که نشر میکند، تلفن کردم به آن دفتر، گفتم میخواهم مثلاً صحبت کنم، گفتند: نمیشود، آن آقایی که پشت تلفن بود، با او، گفتم: من آقای فلانی هستم، من را میشناسند، اینطور، اینطور، قانون این است، شما حتماً اولین بار ارتباط با رادیو بی بی سی گرفتید، فحش داد، نمیشود، من از دنیا میروم برای من، آقای رئیس جمهور آمریکا تسلیت میگوید، این نمیشود، نمیشود، قرآن دارد میگوید: «لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنونَ بِاللهِ وَ الیَوْمِ الآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللهَ» یعنی اینها که مقابل خدا ایستادند، نمیشود با آنها پیمان دوستی ببندید، یک ذرهی آن کفر است.
«وَ لَوْ کانُوا آباءَهُمْ» آن کسی که مقابل ایستاده، مقابل خدا ایستاده است، با خدا دارد دشمنی میکند، شما با او کمی پیوند دارید، پدر شما هم باشد نمیشود، قهر مطلق است، یک آدم بزرگواری شهر ما داشت، شهر تهران، مسجد حاج سیّد عزت الله نماز میخواند، آقای حاج آقا یحیی سجادی، خیلی آدم پاکیزهای بود، پسر ایشان بریده بود و رفته بود دانشگاه و طبیب شده بود و بعد هم شده بود وزیر، اصلاً پایت را نگذار، سی سال پسر، پدر ندیده بود، پدر پسر را، اواخر عمر ایشان بود و مریض بود، آقای حاج میرزا عبدالله چهلستونی را که حالا شما نمیشناسید، وزیر با ایشان صحبت کرد، گفت: آقا من میخواهم پدرم را ببینم، حسرت دیدن پدرم را، گفت: عیب ندارد، ما نمیگوییم پسر شماست، میگوییم: یک آقایی است، طبیب است، شما را میخواهد، علاقهمند است، خدمت شما ارادت دارد، میخواهد شما را زیارت کند، آمد و مثلاً، فرض کنید که ایشان را از اینجا به آنجا میخواهد ببرد و داخل ماشین آورده.
گفتند: این آقا، آقای دکتر به شما خیلی ارادت دارد و به شما علاقه دارد و خدا پدر شما را بیامرزد، مثلاً چه شده ؟؟ نمیشناسد پسر را، آقا شوخی ندارد، قرآن است، نمییابی قومی را که ایمان به خدا و روز قیامت داشته باشند، مودّت داشته باشند با کسانیکه دشمن خدا و رسول هستند، ولو اینکه پدرشان است، ولو اینکه فرزندشان است، ولو اینکه برادرشان است، مثل همان، ولو اینکه عشیرهشان است، اگر کسی اینطور بود، نمیشناسد آنها را، وقتی دشمن خدا هستند دیگر نمیشناسم، من اینها را اصلاً نمیشناسم، «أولئِکَ کَتَبَ فی قُلوبِهِمُ الإیمانَ» «کَتَبَ» یعنی «ثَبَت» این در دلش ایمان، مستقر میشود، دیگر، شیطان از پس این آدم برنمیآید، «وَ أیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ» و از طرف خودش اینها را تأیید میکند، روح الهی این آدم را تأیید میکند.
خیلی این حرف اصلی است، خیلی حرف اصلی است، خیلیها اینجا زمین میخورند، نمازش را میخوانند، «وَ یُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِها الْأنْهارُ خالِدینَ فیها»دقّت کنید، «رَضِیَ اللهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» خدا اینکه، این مقدار پای دینش، نگفت که جهاد میکند، انفاق میکند، هیچ کدام را نگفته است، فقط، حد و مرز ایمان را نگه داشته است، جدی، با دشمن خدا، کمی هم دوستی ندارد، اصلاً «رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ أولئِکَ حِزْبُ اللهِ ألا إِنَّ حِزْبَ اللهِ هُمُ الْمُفْلِحونَ» اینها به رستگاری میرسند، مرگ برای او بهشت است، کنترل کیفیت تا اینجا مرگ برای او عروسی است، یک حدیث هم بود که متأسفانه کتاب آن را نمیدانم چه کار کردم، از دست رفت، همین مضمون، همین، اگر شما، خدا و پیغمبر و بچههای این پیغمبر را، عزیزان این پیغمبر را، از خودت و عزیزانت و بچّههای خودت بیشتر دوست ندارید، مؤمن نیستید، مؤمن که نیستید یعنی مؤمن معیار، معیار، اگر معیار باشد، دیگر نمیلغزد، کمتر باشد در معرض خطر است، کمتر باشد در معرض خطر است.
این را چرا عرض کردیم؟ بحث دیشبمان است، عرض کردیم که اصحاب امام حسین چهطور بودند، یک داستانی حاجآقا ماشاءالله میفرمودند: مثل آن را آوردهام، شب عاشورا است، نافع ابن هلال، یک شب نافع بن هلال دید حضرت حسین (علیه الصّلاة و السّلام) تنها، از خیمه بیرون آمد و در اطراف آن دشت و تپهها و بادیهها تفتیش میکند، و مسافت بعید را طی میکند، نافع بن هلال شمشیر حمایل کرد، یعنی به کمر زد، خود را به سرعت به امام رسانید، امام چون صدای پا شنید، برگشت، فرمود: چهکسی هستی؟ نافع عرض کرد: پدر و مادرم فدای شما، اینک نافع ابن هلالم، امام فرمود: چرا این وقت شب از خیمه بیرون آمدی؟ عرض کرد: «بِأبِی أنْتَ وَ أمِّی» پدر و مادرم فدایت باد، چون دیدم شما تنها از خیمه بیرون آمدید، بر شما ترسیدم، از این کفار که مبادا، ناگهانی، بر شما آسیبی برسانند.
فرمود: نافع بن هلال، من بیرون آمدم که این بادیهها را بازرسی کنم، مبادا لشکر ابن سعد کمین گذارده باشند که فردا ما بر آنها حمله میکنیم و آنها بر ما حمله میکنند، فردا جنگ است، که اگر مثلاً کمین را گذاشته باشند، ناگهان ما بدون اینکه توجه داشته باشیم به خطر میافتیم، آنها بر ما حمله، به ناگهان، به ناگهانی بر خیمهها بتازند، نافع گفت، گوید از امام برگشت و با خود میگفت: « هیَ والله وَعداً لا خُلفَتی» این همان چیزی است که به آن وعده داده شدهام، هیچ اشتباهی نیست، دقیقاً این همان شب است، یعنی کم کم اینها، آدم باید خیلی اصطلاحاً عرض میکنم حالا ترجمه هم میکنم، خیلی باید برّانی باشد، که بگوید: امام نمیدانسته، خیلی، خیلی. خط خط آن را میدانستند.
فرمود: ای نافع بیا، بیا ببین، این دو گوهر را بگیر، مثلاً امام فرض کنید، مثلاً از جیبشان دو تا گوهر، دو تا جواهر در آوردند حالا یعنی چه؟ این دو گوهر را بگیر و نفس خود را از این مهلکه نجات بده، برو شب است، مشکلی وجود ندارد، میتوانید بروید اگر هم به محاصره برخورد کردید، بگویید: من حسین را رها کردم، به تو هیچکاری ندارم، اصلاً به شما کاری ندارم، من بیعت خود را از تو برداشتم، نافع چون کلام را از امام شنید، افتاد به روی دست و پای امام و بگریست و گفت: مادر من به عزای من بنشیند اگر چنین کاری بکنم، من آمدهام برای شما بمیرم.
سپس به امام عرض کرد: یا سیدی، این شمشیر را به هزار درهم خریدهام، این اسب را به هزار درهم خریدم، به آن خدایی که به معرفت حق، به حق تو، به آن خدایی که به معرفت حق تو، بر من منّت گزارده از حضور تو، به جایی نخواهم رفت تا این شمشیر، از بریدن بماند، اسب هم دیگر نتواند حرکت کند، تا آخرین نفسم، من پای شما ایستادهام. شب عاشورا، امام به اصحابش؛ اینها را همه را بلد هستید، فرمودند: همانا دانسته باشید امام در خطبهای که برای یارانشان خواندند، فرمودند که، دانسته باشید که هر که با من باشد، فردا کشته میشود، بدون برو و برگرد هیچکس نمیماند، همه کشته میشوند، اکنون من بیعت خود را از شما برداشتم، من بیعت خودم را از شما برداشتهام، و عهدی که شما با من استوار بستید از گردن شما ساقط نمودم، شما عهد بستید، عهد را تمام، رها کنید، شما مرخّص و مأذون هستید که در این تاریکی شب هر کس از شماها دست یکی از اهل بیتم را بگیرید و در این صحرا متفرّق شوید، مرا با این قوم بگذارید، چون این قوم غیر مرا اراده ندارد، با غیر من کاری ندارد، با شما که کاری ندارند، جانهای خود را از این مهلکه نجات دهید، تاریکی شب شما را فرو گرفته، و وقت هم برای حرکت خوب است، چون هوا گرم نیست و برای شما همراه امن و امان است، شب همراه امن و امان است، این قوم هرگاه که مرا بیابند و در طلب شما برنیایند.
این وقت زهیر ابن قین برخواست، عرض کرد: یابن رسول الله! به خدا قسم هر آینه دوست دارم کشته شوم، دوباره زنده شوم، دوباره کشته شوم، تا هزار مرتبه به خداوند متعال، دیشب عرض کردم، این کشته شدن من، به این کشته شدن من بلا از تو دفع کند، من بمیرم، شما بمانید، بیایم اهل بیتتان را نجات بدهم، همهی بلاهای شما به جان من، از این بالاتر چه بود؟ دیشب عرض کردیم، آمدند، تکه پاره شدند، برای اینکه امامشان یک ساعت عقب بیفتد، عرض کردم: آن نفر آمد گفت: آقا بودن من دیگر برای شما اثری ندارد، من چند نفر را هم زدم، با تیر زده بود، انداخته بود، کشتم، من اگر بمانم، کشته میشوم، شما کشته میشوید، ثمرهای ندارد، اجازه بدهید بروم، بفرمایید! رفت.
میشد، پس میشد رفت، ببینید روز عاشورا، وسط روز، اجازه، رفت، سالم ماند، میشد اینطور، نه، ما میمانیم، اوّل ما بمیریم مرگ شما یک ساعت عقب بیفتد، آنقدر بیشتر از خودش و زن و بچهاش و همهی عزیزانش، حالا خیلی بیشتر از این است داستان، داستان حضرت عباس را هم باز بلد هستید، خیلی به سرعت عرض میکنم، دو بار امان آوردند برای حضرت عباس (علیه السلّام)، این مردی است به نام عبدالله بن ابی المحل بن حزام، این یک نامهای نوشت به حضرت عباس (علیه السّلام) و برادرانش، به امان از جانب عبیدالله و این نامه را داد به یک غلامی، غلامی داشت به نام مثلاً چه، که این کتاب را ببرید، این نامه را ببرید به فرزندان خواهر من، خویشاوند قبیلهای بودند، همقبیله بودند، میگفتند: برادران چه، فرزندان خواهر من، نامه را بدهید، ببینید چه میگویند.
نامه را برد ایشان و داد به دست حضرت عباس (علیه السلام) فرمود: «لا حاجَةَ لَنا فی أمانِک» ما به امان تو احتیاج نداریم، «فَإنَّ أمان الله خیراً من أمان إبنِ مَرجانَة» امان خدا از امانی که عبیدالله فرزند مرجانه میدهد بهتر است، ما به آن امان احتیاج نداریم، او از کوفه آمده بود، خیلی زودتر از این جریانات، از شب عاشورا اینها زودتر است، بعد دارد که «و أقبلَ» شمر آمد، در برابر لشکرگاه امام حسین ایستاد،«فَنادی بأعلی صَوتِهِ» با صدای بلند فریاد کرد: «أینَ بنوا اُختِنا» فرزندان خواهر ما کجاست؟ عرض کردم برای همقبیلهای بودن را، آن زنی که در قبیلهشان است، مثلاً ولو ده تا پشت فاصله دارد، خواهر حساب کردند، خواهر، اسم بردند، کجا هستند؟
اسم برد، جعفر، عباس، نمیدانم، عبدالله، اینجا فقط سه تا اسم دارد، عبدالله، جعفر و عبّاس، آن شب هم برایتان از این کتاب خواندم، عرض کردم، فتوح ابن اعثم است از مورّخان بسیار قدیم کوفه است، اطلاعات ایشان اطلاعات کوفه است، یعنی اطلاعات دقیق و خوب است، صدا کردند، امام (علیه السلام) به برادران فرمودند که جواب او را بدهید، ولو اینکه فاسق است، تشریف آوردند، فرمودند: چه میگویید؟ چه میخواهید؟ گفت: ای فرزندان خواهر ما! شما در امان هستید، چرا خودتان را به کشتن میدهید؟ چرا بیخود؟ شما در امان هستید، خودتان را به کشتن ندهید با برادرتان، دقّت کنید، آن شب هم عرض کردم، «اَلزَموا طَاعَةَ أمیرِ المُؤْمِنینَ یَزِیدَ» بیایید زیر باز اطاعت یزید در امان هستید، «فَقَالَ لَهُ العَبّاسُ (سَلَامُ اللهِ عَلَیه) تَبّاً لَکَ یا شِمر»
خدا بکشد تو را، خدا تو را لعنت کند، لعنت کند آنچه که آوردی، امانت را هم خدا لعنت کند، ای دشمن خدا، تو به ما میگویی که ما بیاییم در طاعت دشمنان خدا و ترک کنیم یاری برادرمان را، این را هم رد کردند رفت، داستانها خیلی بیشتر از این است، داستان حضرت قاسم را میدانیک، آنقدر گریه کرد که از حال رفته، برای چه؟ برای اینکه کشته بشود، برای عمو، برای امامش، حضرت عباس وقتی که دستش افتاده، دستم در راه برادرم، امامم، «إمامٍ صادِقِ الیَقِینِ»[2]
همهی وجودشان فداکاری است، که فداکاری عرض کردیم که از یک ایمان در اوج اعلای مقبولیت آمده، حالا باز داستان خیلی بیشتر از این است، دیشب یک چیزی در توکل عرض کردم، دیگر توضیحی عرض نکردم، حالا امشب باز یک نکته فقط میگویم، در حد نکته، امام حسین آخرین لحظه وقتی خداحافظی کرد، ببینید، آن لحظه، همان لحظه، اگر پیغام میفرستاد برای عمرسعد که من قبول کردم حرفهای شما را در امان بود، زن و بچهی او در امان بودند، شلاق نمیخوردند، چوب نی نمیخوردند، به اسارت نمیرفتند، چادر از سرشان کشیده نمیشد، کاملاً در امان بودند، دقت کنید، این عرضم را، عرض کنیم که هیچکس به آن خونسردی که حضرت حسین زن و بچهاش را رها کرد بهسوی دشمن رفت شاید در عالم نیابیم.
حالا یک مثال عرض کنیم از یک دوستدار امام حسین، کمی بالاتر بگوییم یک شیعهی امام حسین، حضرت امام، امام (رضوان الله علیه) آن شب که آمدند، یک مثلاً سرهنگ آمد، سرباز و افسر و پلیس و این حرفها، مفصّل، کوچه پر بود، ماشین را هم بردند همانجا، در زدند، امام آمد دم در، سحر بود، مثلاً نمازشان را ایشان خوانده بود، گفتند که چون تاریک بود، عبای بیرونش را هم امام دوش نکرد، یعنی در تاریکی تشخیص نداد این عبای بیرون است، یک عبایی که آدم در مجامع رسمی میرود، یک عبای کهنه دارد مثلاً با همان عبایی که موقع نماز شب به دوشش بود با همان آمد بیرون، چه خبر است؟ گفتند: آقا تشریف بیاورید، ایشان راحت، آمد بیرون و سوار ماشین شد و بعدها هم فرمود: والله نترسیدم، والله نترسیدم، حالا شما چون خیلی از شماها جوان هستید، آن وقتها را یادتان نیست، بزرگترها یادشان هست، کشور به هم ریخت، نمیدانم چند هزار نفر در تهران کشته شدند، فقط در تهران کشته شدند، مرجع ما را گرفتند، بابا شهر، کشور به هم ریخت، اما من یک ذره من نترسیدم.
خوب ارباب این آدم چهطور است؟ چهطور است؟ من عرض میکنم: خونسردتر از ایشان در عالم اصلاً شما پیدا نمیکنید، بابا هفتاد تا، هشتاد تا زن و بچهی خردسال، 30 هزار گرگ، که باز دیشب هم عرض کردم خدمتتان، امام وقتی که اسم برد در مثلاً در مکّه فرمود: گرگهای صحرا، 30 هزار گرگ، نمیدانیم چه میشود، اینها وقتی ریختند، نمیدانیم چه میشود، نمیدانیم، این را نمیتواند توضیح عرض کنم، نمیدانیم چه میشود، خیلی خوب و محترمانهاش بود، در مجلس یزید یکی گفت: آقا این دختر را شما به عنوان کنیز به من بدهید، که به هم ریخت مجلس، نمیدانیم چه میشود، امام خونسرد فرمود: «اللهُ خَلیفَتی فیکُم» خدا جای من هست، من رفتم، خونسرد، بفرمایید، باور کنید، فراموش کرد همه چیز را، رفت برای آنجایی، آن چیزی که باید به آنجا برسد، عرضم تمام نشده، وقتی در گودال افتاده بود، در همین راستا است، وقتی در گودال افتاده بود، عبارت این است، سه ساعت، دقت کنید، سه ساعت، مردم از ایشان غافل ماندند، نه یک سه ساعت 60 دقیقهای، سه ساعت، حالا نمیدانیم این سه ساعت یعنی چه؟
مثلا فرض کنید سه ربع ساعت، نمیدانیم، مدتی، مدّتی مثلاً مدید از امام غافل ماندند، آنجا چه اتفاقی افتاد؟ ما یک مناجات مختصری داریم؛ «رِضًا بِقَضائِکَ» مختصر آن است، نمیدانیم آنجا چه اتفاقی افتاد، در پایان آن مجلس که حالا ما نمیدانیم چه بود، عرض کرد: بار الها، آنچه به من مرحمت کردی، مجانی دادی، علی اصغر و علی اکبر چه کسانی هستند؟ اینها اصلاً در تراز اینکه من به تو آنها را عرضه کنم نیستند، ما بهترین خلق خدا، به خدا که نمیشود عرضه کنید که، خودش هم عرضه نمیکند، خودش هم به خدا میگوید: من از خودم گذشتم، اصلاً من هیچ نگذشتم، من هیچ چیز از هیچ چیز نگذشتم، هر آنچه به ما دادید مجانی دادی، حالا چه داده ما که نمیدانیم چه داده است، چه گذشت بین حضرت حسین و بین خدای خودش، شعرهایش را فؤاد یک چیزهایی گفته، ایمانی که آن روز ببینید من هیچچیز ندادم، هیچ چیز ندادم، گذشت، ایمان، نمیدانم چه، لفظهایش را نمیدانم، لفظ کوتاه است.
عرض کردیم؛ آنچه که در کربلا اتفاق افتاد اوج اعلای اسلام بود، توکل را داشتم عرض میکردم، وقتی رفت خونسرد، حالا خونسرد را هم ما به زبان خودمان میگوییم در حد فهم خودمان، ما غیر از خونسردی نمیفهمیم، عملش را نمیتوانیم بکنیم ما، من انگشترم را گم میکنم خونسرد نیستم، کمی حواسم پرت میشود، اگر قبل از نمازم باشد، تمام نمازم در انگشتری است که گم کردهام، انگشتری که مثلاً ده تومان میارزد، خونسرد، راحت، رها کرد، همه را رفت، توکل در این حد ممکن است.
توکل یعنی چه؟ یعنی من خدا را وکیل خودم میکنم، خدایا تو این کارها را بکن، خدایا من اینها را به تو سپردم، ما شوخی میکنم، گاهی ما میگوییم، خدایا به تو سپردم، شوخی میکنیم، او فرموده بود به تو سپردم، به تو سپرده بود، ببینید، زحمت دیدند، زحمت دیدند، باید هم میدیدند، مرتبة اعلایی که آنها دارند در بارگاه خدا بیزحمت نمیشد، چیزی پیش نیامد، مشکلی پیش نیامد برای این اسیران، با نهایت سر بلندی بازگشتند به مدینه، آن زمان شاید هیچوقت، هیچ روزگاری به آن تاریکی و سیاهی برای اهل بیت پیغمبر وجود نداشته، وجود نداشته، گفته شده از روایتها بعد از شهادت حضرت حسین فقط سه تا مسلمان مانده، سه تا مؤمن، همه مرتد شدند، خیلی روزگار سخت بود، خیلی سخت بود، لشکر مثلاً شام آمده خاندان پیامبر را قتل عام کرده، هیچطوری نمیشود، اصلاً هیچطوری نشد.
نمیدانیم مردم مدینه مثلاً چند نفر آمدند به پیشواز حضرت زین العابدین، گریه کردند، آن هم نمیدانیم چهقدر، اینهمه صبر، اینها به سربلندی و سلامت بازگشتند، توکل بر خدا، گذشته را هم که دیدیم دیگر، نمونههایش را، نمونه عرض میکنم برایتان که انشاءالله با همین عرض تمام میشود، حرف تمام نشده، حرف خیلی بیشتر از این است، عرض کردم شاید اگر آدم بگردد و کار کند روی این مسئله تبدیل میشود به یک جزوه یا کتاب، حضرت حسین پیغام دادند برای عمر سعد، بیا میخواهم ببینم شما را، با تو حرف بزنم، عمرسعد آمد امام، او با بیست را سرباز آمدند، با پسرش و غلامش، امام حسین (علیه السّلام) با بیست از همراهانشان، حضرت علی اکبر و حضرت عباس (علیه السّلام) آمدند وسط میدان، به سربازها گفت: بروید عقب، رفتند عقب، تو من را نمیشناسی؟ ما میشناسیم.
عرض کردم خویشاوندی داشت، حالا کمی دور بود، در شورای عمر، شورایی که بهعنوان خلیفهی بعد مشخص کرده بود، دو تا سه نفر بودند، سه نفر با امیرالمؤمنین بودند، سه نفر با عثمان و خلیفه گفته بود که اختیار دست کسی است که شوهر خواهر عثمان بود، عبدالرحمن بن عوف، بنابراین سه به سه هم میشدند، آن طرف برنده بود، آن کسیکه در همراه امام حسین بود، یکی زبیر بود، که بعد برگشت، یکی هم سعد بود، سعد بن ابی وقاص، خوب پس سعد نوعی خویشاوندی داشت و همراه امام، امیرالمؤمنین بود، و خوب حالا عمر سعد با امام حسین قوم و خویش است، گفت تو من را میشناسی، گفت: بله، رها کن، بیا اینطرف، گفت: آقا این خیلی گران تمام میشود، خدا کند که من این حق را داشته باشم.
متأسفانه، حالا بنابراین، همهی حرفها را دقیق نمیتوانم عرض کنم، گفت: آقا اگر من بیایم، خانهام را خراب میکنند، دقت کنید، اینهایی که آمدند همراه امام حسین، حبیب که آمده، از خانهاش گذشته، خانهام را خراب میکنند، فرمود: من یک خانهی بهتری در مدینه به تو میدهم، گفت: آقا اموالم را غارت میکنند، فرمود: بهتر آن را به تو در مدینه میدهم، گفت: زن و بچهام را، البته در این که داشتیم، این زن و بچه را نداشت، صحبت قطع میشد، ظاهراً در مآخذ دیگر داریم، امام دیگر با او حرف نزدند، شما حاضر نیستید زن و بچهتان صدمه بخورند، اما حاضرید زن و بچهی پیغمبر صدمه بخورند، زن اسیر میشد، ولی در شهر بود، حضرت حبیب، مسلم بن عوسجه، خوب باید معلوم میشد که این دیگر آن مسلم نیست، حبیب نیست، حر نیست، خانه خراب، زن و بچه اسیر، اموالش غارت، پس ببینید نه، از جانش گذشت، از خانهاش گذشت، از اموالش گذشت، از زن و بچهاش گذشت.
این سختتر از همه است، بدتر از همه، از نامشان هم گذشتند، نام دیگر چرا؟ میدانید عنوان این بود که اینها خوارج هستند، خوارج یعنی چه؟ علیه امام زمانشان خروج کردند، بدترین نامی که ممکن بود به کسی بگویند، هر کسی رفته در لشکر حسین، حضرت حسین، آنجا شهید شده، چون در برابر یزید قیام کرده است، این جزء خوارج است، علیه امیرالمؤمنین یزید قیام کرده است، جزء خوارج است، یعنی بدنامترین، نامهای روزگار، یادم هست آن دوستمان میگفت: شب عملیات بوده، یک پسر 15 ساله بود، از اینهایی که دست میبردند در شناسنامهشان، اینطور آمده بود، گفت: فردا من کوچهمان را به نام خودم میکنم، به من گفت، فردا هم شهید شد، اینجا به نام شهید کوچه میگذاشتند، خیابان میشد، میدان میشد، افتخار میشد، ما احترام، سادات محترم هستند پیش ما، پدران شهید محترم هستند، محترم هستند دیگر، در فرهنگ ما محترمند، آنجا ننگ است، با امام حسین هر کسی بیاید کشته بشود، ننگ میشود، پس از این نام هم گذشتند، پس دیگر چه میماند برای اینها؟ نه نام است، نه مال است، نه زن و بچه است، نه خانه است، نه خودم، خودم به باد فنا، همهی چیزها هم به باد فنا، من فکر نمیکنم در طول تاریخ هیچوقتی، هیچ کس دیگری این مقدار گذشته باشد.