کد خبر 645136
تاریخ انتشار: ۲۸ مهر ۱۳۹۵ - ۱۴:۱۸

برای مادر همه چیز بوی احمد را می‌دهد؛ گل‌های خشك زیر شیشه میز اتاق پذیرایی كه احمد از كوه چیده و آورده و بیش از هر چیز و هر كسی همسر جوان و پسران 4 ساله و 15 ماهه احمد...

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، مادر، خواهر و همسر شهید، تازه برگشته‌اند. خسته‌اند، اما پرمحبت و مهمان‌نواز كنارم می‌نشینند و از روزهای خوشی كه كنار احمد داشتند، می‌گویند. پدر كه همراه آنها نبوده، به آشپزخانه می‌رود و چند استكان چای برای آنها می‌ریزد.
 
پدر بیماری قلبی دارد و پس از شهادت احمد، از سفر او به سوریه مطلع شده است. این غم برای پدر، سخت سنگین است و وقتی دانه‌های اشكش تند و پرشتاب روی دستان زحمتكشش می‌چكد، به خوبی احساس می‌كنی دیگر دلتنگی از قلب شكسته‌اش سرریز كرده است.
 
برای مادر همه چیز بوی احمد را می‌دهد؛ گل‌های خشك زیر شیشه میز اتاق پذیرایی كه احمد از كوه چیده و آورده و بیش از هر چیز و هر كسی همسر جوان و پسران 4 ساله و 15 ماهه احمد...
 
شهید ‌‌احمد اعطایی، 21 آبان ماه 1394 در جهاد با تكفیری‌های داعش به شهادت رسیده است.

آرزوهای سبز

غروب آفتاب است و بلند شدن صدای اذان مغرب، غمی غریب در فضای خانه می‌نشاند. مادر در حالی كه چشم‌هایش به اشك نشسته، پیش از هر سؤال و كلامی می‌گوید: «‌‌من برای شهادت احمد دعا كردم.» ‌‌صفوره خانم، از نگاهم می‌خواند كه انتظار شنیدن چنین مطلبی را نداشتم. می‌گوید: «‌‌احمد از وقتی نوجوان بود، هر هفته همراه خواهرش آمنه به مزار شهدا می‌رفت. همیشه می‌گفت دوست دارم با شهادت از دنیا بروم و از من می‌خواست برایش آرزوی شهادت كنم. این دعا برای من آسان نبود ولی وقتی بی‌تابی او را می‌دیدم، از خدا می‌خواستم هرچه احمدم دوست دارد، به او بدهد.» پدر با شنیدن این جملات تاب نمی‌آورد و با بغض اما بی‌صدا از خانه بیرون می‌رود مرضیه خانم همسر شهید، محمدعلی و محمدحسین را امروز به مادرش سپرده تا در مجلس یادبود شهید اذیت نشوند. وقتی او از مراسم خواستگاری احمد تعریف می‌كند، برای لحظه‌ای كوتاه لبخند روی صورت محجوب و متینش می‌نشیند: «‌‌آن روز فقط احمدآقا صحبت كرد! خیلی قشنگ حرف می‌زد. می‌گفت دلم می‌خواهد همسری باحجاب و باایمان داشته باشم كه خواست خداوند را به همه چیز ترجیح دهد.» جمله‌ای كه آن روز احمد به زبان آورده، دل مرضیه خانم را خوب لرزانده: «‌‌هر جا ظلمی باشد، من نمی‌توانم آرام بنشینم. ایران باشد یا هر جای دنیا.» ولی خاطر داماد پیش عروسش آنقدر عزیز شده كه نتوانسته به او نه بگوید.
مادر شهید: برای شهادت احمدم دعا کردم!/ همسر شهید: دلم می‌خواست یکبار دیگر سیر ببینمش

عزیز كرده خانه

احمد در همان نخستین روزهای تشكیل خانواده‌اش از همسرش خواسته وسایل نو غیر‌ضروری خانه را به نوعروسی نیازمند ببخشند و مرضیه خانم هم با آنكه این وسایل جزو جهیزیه‌اش بوده، خواسته احمد را پذیرفته: «‌‌ احمد آقا مهربان و بخشنده بود و حتی وقتی خودش به چیزی احتیاج داشت، آن را به دیگران می‌بخشید.» مادر با محبت به مرضیه خانم نگاه می‌كند و می‌گوید: «‌‌بچه‌ام خیلی نجیب و باحیا بود، ولی توی جمع، همسرش را مرضیه جان و خانم جان صدا می‌زد. هیچ‌وقت از بوسیدن دست من و پدرش شرم نمی‌كرد و به بچه‌هایش هم یاد داده بود دست مادرشان را ببوسند.» آمنه خانم خواهرشهید تعریف می‌كند: «‌‌برای خانواده من مشكل مالی بزرگی پیش آمد و احمد خانه‌اش را كه تنها دارایی‌اش بود، اجاره داد تا با پول آن به ما كمك كند. همیشه برادر كوچكم محمود را تشویق می‌كرد زودتر ازدواج كند و به او قول می‌داد قسمتی از هزینه شروع زندگی‌اش را برعهده بگیرد.» یاد مهربانی‌های احمد، دل مادر را به سختی می‌سوزاند: «‌‌آخرین بار كه به خانه‌اش رفتم، برایم پونه‌ای كه از تبریز آورده بود، دم كرد. هر چیزی كه برای خودش می‌خرید، برای من و خواهرش هم كنار می‌گذاشت.» احمد به پدر و مادر همسرش هم به اندازه پدر و مادر خودش احترام می‌گذاشت و پیش آنها آنقدر جا باز كرده بود كه قسم پرحرمت‌شان، جان احمد بود.

وقت امتحان

مادر و همسر و خواهر شهید از او می‌گویند و من به تصویر بزرگ احمد كه روی دیوار آشپزخانه قرار گرفته نگاه می‌كنم: «‌‌از این صفا و صمیمیت چطور توانستی دل بكنی و بروی؟!» این فكر بی‌اختیار از ذهنم روی زبانم سر می‌خورد. انگار مرضیه خانم این سؤال را این روزها صد بار از خودش پرسیده: «‌‌من در همین مانده‌ام. با آنكه كار احمدآقا زیاد بود و گاهی دیروقت به خانه می‌آمد، تا یك دل سیر با بچه‌ها بازی نمی‌كرد، آرام نمی‌گرفت. وقتی بچه‌ها را برای آب‌تنی می‌برد، برایشان قصه می‌گفت و با آنها بازی می‌كرد. بچه‌ها تا می‌شنیدند قرار است آب‌تنی كنند، كلی خوشحال می‌شدند. او قصه زندگی امام حسن(ع) و امام حسین(ع) را به زبانی كودكانه برای بچه‌ها تعریف می‌كرد.» جواب من و مرضیه خانم پیش آبجی آمنه است: «‌‌داداش احمد رضایت و دستور خدا را به همه چیز ترجیح می‌داد.» فقط همسر احمد می‌دانست كه او به سوریه می‌رود و آمنه خانم با آنكه همیشه داداش شیدای شهادتش را به شوخی «شهید زنده» صدا می‌زد، شبی كه فهمید احمد برای دفاع از حرم امامان معصوم(ع) به سفر رفته، تا صبح گریه كرد و اشك ریخت. او همان روز باور كرد كه باید از برادر دوست‌داشتنی‌اش دل بكند و ساعتی هزار بار با این دلهره بی‌قرار شد، ولی پس از شهادت احمد، آبجی آمنه صبورترین عضو خانواده شده بود!

فدای زینب(س)

آمنه خانم تعریف می‌كند: «‌‌وقتی شنیدم احمد بی‌خبر رفته، دلم می‌خواست برگردد تا یكبار دیگر سیر ببینیمش. بار آخر كه زنگ زد، گفت شنیده‌ام محمدحسین زبان باز كرده و می‌تواند بابا بگوید. گفتم خودت بیا و از زبانش بشنو. جواب داد آمنه به بهانه بچه‌ها من را به برگشتن وسوسه نكن. از او خواستم برگردد و مرضیه و بچه‌ها را آرام كند و برگردد، ولی او گفت خانواده‌ام را فدای حفاظت از خانواده امام حسین(ع) كردم. با این حرف او، دهان من قفل شد.» مرضیه خانم از آخرین روزهای زندگی همسرش می‌گوید: «‌‌یكی، 2 ماه آخر برای دل كندن از ما خیلی تلاش می‌كرد. شب‌ها تا دیروقت در محل کارش می‌ماند و وقتی به خانه می‌آمد، با محبت بچه‌ها راكه خوابیده بودند، می‌بوسید و آرام به آنها نگاه می‌كرد. اما كمتر آنها را در آغوش می‌گرفت تا به دوری هم خو بگیرند.» همسر جوان شهید از عادت محمدحسین 15 ماهه‌اش می‌گوید كه پیش از شهادت احمد فقط در آغوش پدرش آرام می‌گرفت و همین كه پیكر احمد را آوردند، انگار دل كوچك محمدحسین صبر و قراری عجیب پیدا كرد. او دیگر در آغوش عموها و دایی‌ها گریه نمی‌كند و محمدعلی هم كه پیش از این متكا و گوشی و ساعت «‌‌بابایی» را به هیچ‌كسی نمی‌داد و از آنها سخت مراقبت می‌كرد تا بابایی برگردد، با برگشتن پیكر بابایی، همه این دلخوشی‌های كوچكش را رها كرد و حالا فقط با دیدن فیلم نوحه‌خوانی‌های بابا آرام می‌گیرد....
مادر شهید: برای شهادت احمدم دعا کردم!/ همسر شهید: دلم می‌خواست یکبار دیگر سیر ببینمش

نذری برای رفتن

مادر كه حسرت خداحافظی و بارها بوییدن و بوسیدن روی خندان و گرم احمد در دلش مانده، تمام هوش و حواسش به حرف‌های عروسش است كه از روز رفتن او می‌گوید: «‌‌از مدت‌ها پیش داوطلب شده بود كه برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه برود، ولی تقاضایش را نمی‌پذیرفتند. هر بار كه گروهی به سوریه اعزام می‌شد و او جا می‌ماند، آنقدر ناراحت می‌شد كه بالاخره من گفتم نذر می‌كنم تا وسیله رفتنت جور شود. او همیشه از من قول صبوری می‌گرفت ولی روزی كه می‌خواست برود، او خندان بود و من نمی‌توانستم جلو گریه‌ام را بگیرم. 3 بار احمدآقا را راه انداختم و او برگشت تا آرامم كند، ولی باز هم بی‌قرار بودم.» مادر فهمیده بود پسرش برای دفاع از حرم بی‌بی‌زینب(س) به راهی پرخطر رفته، اما احمد هر بار كه زنگ می‌زد تا احوال او و پدرش را بپرسد، وانمود می‌كرد در جایی امن مأموریتی اداری انجام می‌دهد! مادر هم هیچ‌وقت دلش نیامد به او بگوید به رازش پی برده. روزی كه پیكر احمد را به تهران آوردند، همه بی‌خبر و سرزده به دیدن مادر آمدند، همه از مجروح شدن احمد گفتند و همه چیز اتفاق بزرگی را به مادر خبر می‌داد، ولی صفوره خانم تا وقتی پهلوی شكافته و پیكر سرد و بیجان احمدش را ندید، باور نكرد باید قامت رعنای پسر مهربانش را به خاك بسپارد. احمد در وصیتنامه‌اش وظیفه‌ای سخت برای داداش محمود تعیین كرده: «‌‌زود ازدواج كردن باعث می‌شود انسان به گناه نیفتد... دوست دارم در مراسم چهلم شهادتم محمود را متأهل ببینم.»

ناگفته‌هایی كه دیگر راز نیستند

شهید احمد اعطایی پاسدار بود اما در برق‌كشی هم سررشته داشت و برای كمك خرج زندگی‌اش به این حرفه مشغول بود. در مراسم شهادت احمد، افرادی شركت كردند كه خانواده شهید اعطایی آنها را نمی‌شناختند. این افراد درباره احمد حكایت‌هایی نقل كردند كه حتی نزدیكانش از آن بی‌خبر بودند: «‌‌در رفت‌وآمد شهید اعطایی به بازار برای تهیه وسایل برق‌كشی، با او آشنا شدیم و فهمیدیم او همان جوان دست و دل پاكی است كه می‌توانیم با خیال راحت وظیفه تحقیق درباره شرایط خانواده‌های نیازمند را به او بسپاریم.» آن افراد كاسبان خیّری بودند كه دست خانواده‌های بی‌بضاعت را می‌گرفتند و پرس‌وجو برای اطلاع از واقعیت زندگی نیازمندان معرفی شده را بر دوش شهید اعطایی گذاشته بودند. احمد، عایدی و درآمد چندانی نداشت اما در طول 10 سالی كه با این كاسبان خیر همكاری می‌كرد، بخش قابل توجهی از درآمد اندكش سهم نیازمندان بود.

چشم پاك و نجیب

هر وقت برای برق‌كشی به خانه‌ای می‌رفت، آنقدر با نجابت رفتار می‌كرد كه اهالی دوست داشتند همه كارهای فنی منزل‌شان را به احمد بسپارند.

محمد قره‌خانی دوست شهید

خانه‌ای امن

شهید احمد اعطایی پایه ثابت حسینیه و مسجد محله بود و از نوجوانی همیشه او را در صف نماز یا در مجالس عزاداری حضرت سیدالشهدا(ع) در مسجد امام حسن عسگری (ع)می‌دیدم. او در مجالس عزا یا میلاد ائمه(ع) كه در هیئت برگزار می‌شد، مداحی و نوحه‌خوانی می‌كرد. صدای گرم و دلنشینی داشت و با سوز و عشق می‌خواند. فیلم نوحه‌خوانی‌های شهید یادگارهایی است كه برای ما و خانواده‌اش باقی مانده است.

نورالله حمیدی هم‌محله‌ای شهید

اهل مطالعه

برای هر سؤالی جوابی داشت و اگر پاسخ پرسشی را نمی‌دانست با مطالعه و تحقیق آن را پیدا می‌كرد. گاهی به ما كتاب‌هایش را هدیه می‌داد تا آنها را بخوانیم. شهید مطالعه را خیلی دوست داشت.

سلمان صادقی دوست شهید

هدیه عروسی

من وقتی ازدواج كردم، دست و بالم تنگ بود و نتوانستم وسایلی كه خانواده عروس تعیین كرده بودند، بخرم. شهید اعطایی با آنكه در زندگی شخصی‌اش مشكلات مالی زیادی داشت به‌عنوان هدیه عروسی تلویزیون برایم خرید. او توكل عجیبی داشت و این توكل آرامش خاصی به او داده بود.

منوچهر سحرخیز دوست شهید

شناسنامه شهید

شهید احمد اعطایی
نام پدر: حبیب‌الله ‌
تولد: 1364، تهران
شهادت: 9/21/ 1394ـ سوریه
مزار: قطعه 26 بهشت زهرا(س)
منبع: دفاع پرس