کد خبر 657261
تاریخ انتشار: ۱ آذر ۱۳۹۵ - ۰۱:۴۶

روزها و شب‌های نیکویی به شاگردی حاج‌حسن بر ما گذشته است. یقین دارم اکنون میهمان سفره اباعبدالله(ع) است. با حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه محشور شود؛ ان‌شاءالله.

به گزارش مشرق، مهدی  محمدی طی یادداشتی در روزنامه وطن امروز نوشت:
 
1-پیرمرد باغیرتی بود، اگرچه هرگز به معنای متعارف پیر نشد. همین 2 هفته پیش عصازنان وارد جلسه ثابت هفتگی‌مان شد. به سختی راه می‌رفت اما رنج تن، از صراحت زبان و تیزی ذهنش نکاسته بود. سخت مصر بود- مثل همیشه- که ریشه نابسامانی‌ها و دشواری‌های حتی سیاسی، در حوزه فرهنگ خفته است. فی‌المجلس چند مصداق نقد ارائه کرد که نفوذ خطرناکی در فلان نهاد ظاهرالصلاح فرهنگی رخ داده و نمی‌توان بی‌تفاوت بود. حاضران در جلسه می‌دانستند از کسی استمداد نمی‌کند و پایش را که از جلسه بیرون بگذارد به «وظیفه» عمل خواهد کرد. تعارف نداشت. 
 
2-حاج‌حسن شایانفر بسیار حاضرالذهن بود. دوست و دشمن می‌دانستند. این آخری به فلان پدرخوانده ژورنالیسم غربگرا در لندن درسی فراموش‌نشدنی داد؛ چیزی را به یادش آورد که خودش درباره خویش از یاد برده بود! اتاقش در موسسه کیهان انباشته بود از کتاب‌ها، مجلات و اسناد بی‌بدیل. اتاق کوچک بود. تختی هم در آن گذاشته بود تا «حین استراحت کار کند». اتاق تنگ‌تر شده بود و ظاهرا به نظر می‌رسید همه چیز روی هم تلنبار شده. خودش اما می‌دانست که بر آن بی‌نظمی ظاهری، نظمی پولادین حاکم است. وقتی چیزی را می‌خواست، لابه‌لای آن همه کاغذ و کتاب، در کسری از ثانیه پیدا می‌کرد. یک بار در یک جلسه شروع کرد به بیان سوابق یکی از همین مدعیان روشنفکری؛ اسم، نام پدر، تاریخ تولد، مجلاتی که در آن کار کرده، کتاب‌هایی که نوشته، نام همه دوستان و آثارشان، تاریخ سفرش به خارج، اینکه آنجا چه می‌کند... همین طور یک نفس می‌گفت تا اینکه یکی از رفقا به زبان آمد: «حاجی نمره کفشش چی بود؟!» اگر می‌دانست تعجب نمی‌کردیم.
 
یک بار با حاج‌حسین رفته بودند دادگاه. همان سال‌های 81-80 گمانم. شاکی-یکی از شاکیان البته- مدیرمسؤول نام و نشان‌دار یکی از روزنامه‌های دوم خردادی بود. من آنجا نبودم. رفیقی می‌گفت طرف زیاد سروصدا می‌کرد. حاج‌حسن کنارش کشید و دقایقی گوشه راهرو گفت‌وگو کردند. می‌گفت شاکی محترم دیگر به صحن دادگاه برنگشت. همینطور که راهش را کشیده بود و می‌رفت، گفته بود: «می‌روم از خودم شکایت کنم»!
 
اواخر، یک بار یکی از دوستان سوالی کرد درباره یکی دیگر از رفقا. فکر می‌کنم سوالش این بود که آخرین کتابی که فلانی نوشته چیست. گفت: «نمی‌دانم»! همه حیرت کردند. همین‌طور که هاج و واج نگاهش می‌کردیم با خنده گفت: «اطلاعات دوستان را به حافظه نمی‌سپارم. ضدانقلاب که بشوید فوری همه اطلاعات‌تان می‌رود «اینجا» و دیگر پاک نمی‌شود»! با انگشت به سرش اشاره کرد. 
 
3- بسیار خوش‌خلق بود. در تمام این سال‌ها عصبانیتش را ندیدم. کسی از دوستان هم گمان نمی‌کنم دیده باشد. همه دوستان-و در راس آنها تقی دژاکام- اجازه داشتند به هر میزان با او مطایبه کنند. گاه نیمچه متلکی هم می‌گفت. بسیاری از دوستان جمعه صبح‌های اول وقت فراوانی را به یاد می‌آورند که ناگهان زنگ منزل‌شان به صدا درآمده بود و وقتی خواب‌آلود، آیفون را برداشته بودند، حاج‌حسن پایین پشت در بوده: «برای‌تان حلیم آورده‌ام»! 
 
از کارهای ثابتش شغل جور کردن برای آنها که شغل‌شان را از دست داده بودند و رفع گرفتاری‌ خانوادگی از دوستانی بود که به مشکل برمی‌خوردند. برای این کارها وقت می‌گذاشت. کلامش بین دوستان نافذ بود و حرفش زمین نمی‌ماند. 
 
یک بار به او گفتم حاج آقا! فلانی دوباره در خانه خورده به مشکل. گفت: «حل شد». گفتم خودش همین یک ساعت قبل به من گفت مشکل دارم. گفت: «خبر نداره، حل شده»! گفتم حاجی حل نشده ها! خندید. تلفن آن برادر را گرفتم. گفتم: «حاج‌حسن می‌گه فلانی مشکلی نداره». حیرت کرده بود. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد. صدایش می‌لرزید. گفت: «راست می‌گه، حل شد. زودتر از من به فکر من بوده»!
 
در نمایشگاه مطبوعات دوران اصلاحات، که بی‌شباهت به جنگ‌های گلادیاتوری نبود، می‌آمد و آرام گوشه‌ای می‌نشست. گویی چون معلمی دلسوز مشق کردن ما را نظاره می‌کرد. چند باری برخی منتقدان بسیار تیز و تند کیهان پیرمرد را سر میز به حرف گرفتند. از دور می‌دیدم که چطور رفته رفته از حرارت‌شان کاسته می‌شود و سرشان را به علامت تایید تند‌تند تکان می‌دهند. یک بار یکی‌شان پرسید: «این آقا کیهانی‌اند»؟! آرام گفتم: «بله! ایشان «برادر حسن» است»! بنده خدا جا خورده بود. فردا دیدم با جمعی از دوستانش آمده. گوشه سالن ایستاده بود و حاج‌حسن را به دوستانش نشان می‌داد. بعد هم همگی آمدند جلو، با لبخند سلامی کردند و رفتند. سال‌ها بعد دیدم جلوی غرفه کیهان ایستاده و با منتقدان بحث می‌کند!
 
کاملا صریح بود. مشکلی اگر داشت، شبهه‌ای پیش آمده بود، نقد و گله‌ای داشت، رو در رو و بی‌پرده می‌گفت. خطاپوش بود. یک عمر با خطاهای دیگران زندگی کرده بود اما بد کسی را نمی‌گفت. کتوم بود. رازهای فراوانی را می‌دانست اما آنها را خرج نمی‌کرد. همه می‌دانستند بسیار بیش از آنچه بر زبان می‌آورد در دل دارد. 
 
4- قلبی رقیق داشت. با عبادت مانوس بود. آن اوایل که به کیهان رفته بودم یک بار در ماه مبارک رمضان افطار منزل یکی از دوستان بودیم. شاید هم منزل خودشان بود. درست یادم نیست. وارد که شدم دیدم کسی با صدای خوش در حال خواندن دعای افتتاح است. لابه‌لای دوستان دقت کردم. حاج‌حسن بود. با لحنی خوش دعا را تا انتها خواند. می‌دانستیم همه فن حریف است اما مداحی و روضه‌خوانی‌اش را دیگر ندیده بودیم. 
 
حین جماعت، دوستان جوان را جلو می‌انداخت. می‌گفت: «بگذارید بایستند جلو تا این بشود عاملی که گناه نکردن را تمرین کنند».
 
5- بغضی عمیق از ضدانقلاب در دل داشت و به امام و انقلاب اسلامی بسیار غیرت می‌ورزید. کمتر کسی را از این حیث شبیه او دیده‌ام. 
 
بسیاری از چهره‌های شاخص ضدانقلاب، که برای خودشان بروبیایی دارند و صبح تا شام علیه انقلاب ژست می‌گیرند، نزد او حرف‌هایی زده‌اند که جای دیگر نمونه‌اش را نمی‌توان یافت. نمی‌توانستند جلوی حاج‌حسن پرت و پلا سرهم کنند. می‌دانستند کلاه سرش نمی‌رود و حالا احتمالا یکی از بزرگ‌ترین نگرانی‌های‌شان همان چیزهایی است که در آن اتاق باصفا، حین چای خوردن و سیگار کشیدن به حاجی گفته‌اند. بعد البته رفتند گفتند «فلانی از ما بازجویی کرد»!
 
یک بار گفتم حاج آقا این چیزهایی که در نیمه پنهان درباره فلان آقای ظاهرا شاعر نوشته شده خیلی عجیب است. از لابه‌لای انبوه کاغذهای روی میزش پوشه‌ای درآورد و گفت: «وقت داری بشین اینو بخون». معمولا مطالب تاریخی نمی‌خواندم. آن روز اما پاگیر آن یک پوشه شدم. همه، بریده مجلات، مقالات و مصاحبه‌های همان فرد بود. حتی یک صدم آنچه آن فرد خود در مقالات، اشعار و مصاحبه‌هایش گفته بود، در نیمه پنهانش نبود. به شوخی گفتم: «حاج آقا اینها که همش آشکاره، پنهانشو بده بخونیم».  گفت: «والله همین‌ها را هم نوشتیم چون دیدم دارند از او بت می‌سازند. هر چه گفته‌ایم از کتاب‌ها، مصاحبه‌ها و مقالات خودشان و دوستان‌شان است». روشنگری‌های حاج‌حسن و تیمش درباره ضدانقلاب هنوز هم جزو دردناک‌ترین خاطرات این جماعت است. ناسزا فراوان گفتند اما یک خطش را ندیدم جواب داده باشند. 
 
از مشغله‌های مداومش مشاوره دادن به آن دسته از گریختگان از کشور بود که با او تماس می‌گرفتند و می‌گفتند می‌خواهیم به کشور بازگردیم. همیشه به «مسؤولان» ارجاع‌شان می‌داد اما مشفقانه می‌گفت اگر واقعا پشیمانید برای جوان‌های این کشور بگویید این مسیر چرا غلط است. حرفش را نشنیدند اما آن سخن در گوش تاریخ خواهد پیچید و خواهد ماند. 
 
در همه جلسات گله ثابتش این بود که چرا ضدانقلاب بر سر کار است و بچه‌های انقلاب غریب. هر جا توانست انقلابیون را بال و پر داد ولی باز هم غصه می‌خورد. می‌گفت انقلابیون داخل جمهوری اسلامی غریبند. بغض می‌کرد وقتی خبر می‌رسید در یک نهاد متعلق به نظام خدمتی کرده‌اند یا سرویسی داده‌اند به ضدانقلاب. در این موارد ملاحظه‌کار نبود و حرفش را می‌زد. خیلی‌ها از او رنجیدند اما همیشه حساب قیامت را می‌کرد و می‌گفت «خدا راضی باشد»!
 
6- سخت کار می‌کرد. ماه‌های آخر شکایتش این بود: «زود خسته می‌شوم». از چشم‌هایش گله داشت. عادت‌شان داده بود به زیاد خواندن. می‌گفت: «یاری نمی‌کنند». به حاج حسین عشق می‌ورزید. طوری رفتار می‌کرد که زیر سایه حاج حسین هرگز دیده نشود ولی عامی و عارف می‌دانستند نقشش تا چه اندازه حیاتی است. همه غصه‌اش این بود که «حاجی تنها می‌ماند». کار خوب و شاخص که انجام می‌شد همه‌جا می‌گفت زحمت حاج آقاست و بچه‌ها. مشکل که پیش می‌آمد نخستین نفری بود که داوطلب می‌شد برای بحث و پاسخ. انتقاد و خطا را می‌پذیرفت و بی‌قرار بود تا جبران شود. مصداق بارز «اشداء علی الکفار رحماء بینهم» بود. اگر ضدانقلاب مساله جدیدی روی میز می‌گذاشت، آرام نمی‌گرفت تا جوابش را پیدا کند. همیشه مهیا بود تا به دوستان کمک کند، اطلاعات بدهد، برای‌شان ارتباطات ایجاد کند یا حتی خود آنها را راهنمایی کند، تا شبهه‌ای را جواب بدهند یا باری از روی دوش انقلاب بردارند. مرد پروژه‌های بزرگ بود. بسیاری کارهایش ناتمام است. آنها که بخواهند راهش را ادامه بدهند خواهند دید که یک تنه چه بار عظیمی را بر دوش می‌کشید.
 
7- روزها و شب‌های نیکویی به شاگردی حاج‌حسن بر ما گذشته است. یقین دارم اکنون میهمان سفره اباعبدالله(ع) است. با حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه محشور شود؛ ان‌شاءالله.