دیشب به دیدن پدرم رفته بودم، موقع نماز به مسجد کوچک و نقلی نزدیک منزلشان رفتم. بین دو نماز حاجآقا برای چند لحظه میکروفون را گرفت و گفت: یکی از نمازگزاران متدین این مسجد در پرداخت وجه فیش گاز ناتوان است؛ عزیزان اگر امکان دارد بعد نماز به آقای فلانی در دفتر مسجد مراجعه و کمکی به این برادر آبرومندمان کنند. سر نماز عشا همهاش به این فکر میکردم این چه کاری است که یک نفر زیاد مصرف کند و بقیه جور او را بکشند؟ این کار اصلاً شایسته امام جماعت نیست که در مسجد طرح کند. اتفاقاً امام جماعت باید توصیه کند مردم در مصرف گاز صرفهجویی کنند که حداقل به این چیزها نکشد.
بعد از پایان نماز، از سر کنجکاوی رفتم دفتر مسجد. پرسیدم این درخواستی که حاج آقا بین دو نماز داشتند قضیهاش چیه؟ گفت: همانی است که ایشون گفته. پرسیدم: مگر این آقا چقدر مصرف کرده که این قدر بدهی بالا آورده و حالا اسمش هم باید محفوظ باشه؟ با غم سنگینی در چهره گفت: نه آقا! نقل این حرفها نیست. بنده خدا مصرف آنچنانی نداشته؛ اصلاً مصرفی نداشته. گفتم حالا چقدر هست قبض این آقا؟
گوشه قبض را از زیر کاغذهای روی میزش به من نشان میدهد.
- هوم! ۱۰۳ هزار تومن.
- نه آقا! ۱۰۳ تومن چیه؟ ده تومنه. دقت نکردید.
عینکم را جا به جا میکنم و با دقت نگاه میکنم: ده هزار و سیصد تومن. باورم نمیشود. خشکم میزند. تمام وجودم غرق عرق میشود.
- ده تومن؟! یعنی ایشون نداشته این ده تومن رو بده؟
نمیدانم چرا مسئول دفتر مسجد خجالت کشید: متأسفانه بله ...
میگویم: حالا کسی اومده این وجه را بپردازه؟
- هنوز که از داخل بیرون نیومدهاند ولی اگر هم بدهند جای دوری نمیرود.
باز هم تعجب میکنم: چطور؟
- پیرمرد اجاره خانهاش را هم ندارد. اگر چیزی زیاد بیاید سرریز میکنیم برای حل اون مشکلش.
تمام صورتم گر میگیرد. میمانم. خجالت میکشم.
تمام صورتم گر میگیرد. میمانم. خجالت میکشم.
یاد وام ۳۰۰ میلیونی با کارمزد ۱ درصد آن مسئول دولتی میافتم که علاوه بر حقوق ماهی ۵۷ میلیون تومانی و امکانات سنگین دیگر از جمله حق اوقات فراغت چند میلیونی فرزندانش بود. یاد دارایی ۱۰۰۰ میلیاردی وزیر دولت، یاد ۱۶ کارخانه و شرکت بزرگ زیر دیگر که گفت بخشی از آنها متعلق به دخترش است، یاد کاخهای نیاوران و دزاشیب و ولنجک و زعفرانیه و فرشته میافتم؛ همان کاخهایی که مولای ما فرمود بالا نرفتهاند مگر به قیمت اینکه در کنارش یک پیرمرد مؤمن مسجدی نداشته باشد ده هزار و سیصد تومان قبض گازش را بدهد...
یاد احادیث معروفی میافتم که ظهر همان روز روحانی محل کار درباره پیامبر ما که امروز روز وفاتش است میگفت: پیامبر، مانند بندگان روی زمین مینشست و مانند بندگان غذا میخورد. ساده لباس میپوشيد و ساده حركت میكرد. زيراندازش غالباً حصير بود. بر روی زمين مینشست. با دست خود از بز شير میدوشيد و بر مركب بیزين و پالان سوار میشد. قوت غالبش نان جوين و خرما بود. كفش و جامهاش را با دست خويش وصله میكرد.
یاد اطاق خمینی میافتم که نه تنها برای ادوارد شوارد نادزه و شخصیتهای مهم غربی که برای ما فرزندان کوچکش هم سادگی آن باورکردنی نبوده و نیست.
و یاد خامنهای که آن مسئول دولتی در دهه شصت به منزلش رفته بود و دیده بود لباسهای زیادی پوشیده و خانهاش سرد است و کاشف به عمل آمده بود آقای رئیسجمهورِ آنموقع، کوپن نفتشان تمام شده و تا اعلام شماره بعدی کوپن نفت، چراغ علاءالدین منزلش روی روشنی نمیتواند دید.
به خانه پدر رسیدهام. ماجرا را تعریف میکنم و غم تمام خانه را فرا میگیرد. اخبار شروع میشود. رهبر برای چندمین بار ماجرای فیشهای نجومی را مطالبه میکند. فیشهای همان کسانی که معاون رئیسجمهور فعلی، بعد از افشا شدن حرامخواریهایشان فرمود: اینها ذخیرههای نظامند!
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون...
**تقی دژاکام