کد خبر 660458
تاریخ انتشار: ۹ آذر ۱۳۹۵ - ۱۴:۵۴

دغدغه‌های مأمون، با اخباری که از بغداد می‌ر‌سید، بیشتر می شد. تعدادی از بزرگان خاندان عباسی سر از اطاعت وی پیچیده بودند و می‌خواستند فرد دیگری را جانشین مأمون کنند.

به گزارش مشرق، دغدغه‌های مأمون، با اخباری که از بغداد می‌ر‌سید، بیشتر می شد. تعدادی از بزرگان خاندان عباسی سر از اطاعت وی پیچیده بودند و می‌خواستند فرد دیگری را جانشین مأمون کنند. خلیفه عباسی گمان نمی‌کرد که ترفند برگزیدن امام‌رضا(ع) به ولایتعهدی، او را به چنین مخمصه‌ای بیندازد. از یک سو، تیر مأمون در جلب نظر مردم و سوءاستفاده از جایگاه معنوی امام(ع) برای استوار کردن پایه‌های قدرتش، به سنگ خورده بود و از سوی دیگر، موقعیت او نزد خاندان عباسی، به دلیل برگزیدن ولیعهدی از میان علویان، به شدت متزلزل شده بود. مأمون که در ابتدای کار، نمی‌توانست نیت خود را از اجبار امام(ع) به پذیرش ولایتعهدی، برای دیگران آشکار کند، با افرادی که در خاندان عباسی مخالف مشی او بودند، از در خشونت درآمد و برخی از آنها، همچون «عیسی جلودی» را به زندان انداخت. اما این اطمینان به موفقیت در اجرای نقشه، خیلی زود جایش را به تردیدی جانکاه داد.


وقتی نقشه، نقش بر آب شد


نقشه‌ای که مأمون با همکاری استاد و راهنمایش، «فضل بن سهل» طراحی کرده‌بود، به ظاهر هیچ عیب و نقصی نداشت؛ با پذیرش ولایتعهدی توسط امام رضا(ع)، مأمون و وزیرش می‌توانستند هر اقدام و دستور حکومتی را به آن حضرت منتسب کنند. اما، علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) با شرط کردن عدم هرگونه دخالت در عزل و نصب و صدور فرمان حکومتی، نقشه آنها را با بن بستی جدی روبه‌رو کرد. افزون بر این، برگزیدن امام هشتم(ع) به ولایتعهدی و احضار اجباری آن حضرت از مدینه به مرو، فرصتی مناسب برای دیدار بیشتر مردم با امام(ع) به وجود آورد. آن حضرت، با استفاده از این فرصت، مسلمانان را با آموزه‌های اهل‌بیت(ع) آشنا کرد. مناظرات امام هشتم(ع) نیز، جایگاه بی‌بدیل امامت شیعه در عرصه علم و دانش را به رخ دشمنان کشید و زندگی ساده و همنشینی آن حضرت با فقرا و مستمندان، در حالی که مقام ولایتعهدی را برعهده داشت، بیش از پیش باعث رسوایی عباسیان شد و عدم لیاقت آنها را در حکومت بر جامعه اسلامی، به اثبات رساند. در همان حال، وقوع شورش‌های متعدد علیه دستگاه جبار حاکم و نیز، مخالفت و طغیان دیگر اعضای خاندان عباسی علیه مأمون، کار را روز به روز برای او دشوارتر می‌کرد. مأمون که زیر بار حکومتی پر از آشوب و درگیری، کمر خم کرده‌بود، دیگر نمی‌توانست حضور امام(ع) را تحمل کند. در واقع، خلیفه عباسی در پی راهی برای خاتمه دادن به نقشه‌ای بود که با اجرای آن، سودای حکومتی بی‌دغدغه و غلبه بر مخالفانش را داشت. او برای فرار از شرایطی که به واسطه سیاست‌های خود در آن گرفتار شده بود، به همراهی و همکاری خاندان عباسی نیاز داشت؛ به همین دلیل، مأمون ابتدا اعلام کرد که پایتخت را دوباره به بغداد منتقل می‌کند و سپس، استاد و وزیر خود، «فضل بن سهل» را که به شدت مغضوب خاندان عباسی بود، در شهر سرخس و هنگامی که قصد حرکت به سمت بغداد را داشت، از بین برد. خلیفه عباسی، در گام سوم، به شهادت رساندن امام رضا(ع) را در دستور کار خود قرار داد. مأمون، این جنایت را در نزدیکی نوغان و در کاخ «حُمَید بن قُحطبه»، حاکم خراسان، مرتکب شد.


امام(ع) در زندان کاخ  حمید بن قحطبه


کاخ «حمید بن قحطبه» مکانی مصفا در نزدیکی روستای «نوغان» بود و در منطقه حکومتی توس قرار داشت. ابن‌قحطبه یکی از سرداران مشهور عباسیان محسوب می‌شد که از سوی آنها، به حکومت نواحی مختلف سرزمین‌های اسلامی منصوب شده بود. کاخ او در خراسان، مکانی بود که هارون، در زمان سرکوبی علویان خراسان، در آن منزل کرده  بود. اما توقف وی در کاخ، زیاد به درازا نکشید و هارون، بر اثر بیماری، مُرد. طبق وصیت وی، جسدش در سرداب کاخ دفن شد. سال‌ها بعد، زمانی که مأمون تصمیم گرفت از مرو به بغداد برود، باز هم کاخ ابن قحطبه، میزبان خلیفه عباسی شد. کاروان مأمون در قصر رحل اقامت افکند. خلیفه عباسی همه چیز را برای اجرای نقشه شوم خود فراهم کرده بود.


سفارشی به اباصلت


امام(ع) در آخرین روزهای حیات پربرکتش، بارها درباره شهادت خود با اباصلت سخن گفت. امام رضا(ع) در شبی که فردای آن، آخرین روز ماه صفر بود، اباصلت را نزد خود فرا خواند. با او کمی صحبت کرد و سپس فرمود: «ای اباصلت! من فردا از سوی این مرد فاجر و تبهکار، فرا خوانده می‌شوم. وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم را با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است.» اباصلت منقلب شد؛ سیلاب اشک از دیدگانش فرو ریخت. امام(ع) او را به آرامش و صبر سفارش کرد و سپس به نماز ایستاد. اباصلت از محل عبادت امام‌رضا(ع) بیرون آمد، اما چنان اضطرابی بر وجودش مستولی شده بود که قادر نبود قدم از قدم بردارد؛ به ناچار، همان‌جا نشست و در خلوت شبانه، به آخرین عبادت‌های علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) نگریست و اشک ریخت. اباصلت آرزو می‌کرد کاش هیچ وقت صبح فرا نرسد، اما انگار خورشید روز آخر ماه صفر، زودتر از روزهای دیگر در آسمان ظاهر شد. خروس‌خوان بود که درِ اتاقِ محلِ اقامت امام رضا(ع) را به شدت کوبیدند. اباصلت سراسیمه برخاست و در را گشود. یکی از غلامان مأمون بود؛ پیامی برای امام(ع) داشت: «خلیفه شما را احضار کرده است، باید همراه من بیایید.» اباصلت نگران و مضطرب، به چهره مولایش نگریست. امام(ع) لبخندی پرمهر بر لب داشت؛ آرام برخاست و عبایش را بر دوش افکند، کفش‌هایش را پوشید و در پی غلام به راه افتاد. اباصلت نمی‌توانست امام‌رضا(ع) را تنها بگذارد. از آن حضرت خواست تا ایشان را همراهی کند و امام(ع) اجازه داد. هنگامی که نزد مأمون رسیدند، مأموران، اباصلت را از ورود به خلوت خلیفه منع کردند و او، پشت در به انتظار نشست.


آخرین لحظات حیات امام(ع)


مأمون به ظرف انگوری که مقابلش بود، نگاه کرد؛ سپس کوشید تا صحبت با امام رضا(ع) را آغاز کند:«پسر عموی عزیز! چرا کمتر به ما سر می‌زنید؟» پرسش خلیفه آن‌قدر بی‌ربط بود که امام(ع) دلیلی برای پاسخ دادن به آن، ندید. مأمون آشکارا مضطرب بود. او می‌دانست که قصد جان چه کسی را کرده است. مأمون، کرامات علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) را دیده بود؛ او از مقام علمی پسر رسول خدا(ص)، آگاهی داشت؛ می‌دانست که دست به جنایتی غیرقابل بخشش می‌زند؛ اما قدرت و ثروت، چیزی نبود که فرزند هارون بتواند از خیر آن بگذرد. او بنیان این حکومت را بر خون برادرش، امین، استوار کرده‌بود و حالا، حاضر نبود حقی را که غصب کرده است، به آسانی وانهد. مأمون خوشه‌ای انگور برداشت. دانه‌های درشت انگور در نور خورشیدی که از پنجره به داخل تالار می‌تابید، برق می‌زد. خلیفه عباسی، انگور را به امام رضا(ع) تعارف کرد و گفت: «ای پسر رسول خدا! تا کنون انگوری بهتر از این ندیده‌ام، خواهش می‌کنم از آن میل کنید.» امام(ع) تبسم کرد و آرام فرمود:«ای بسا که انگورهای بهشت بهتر از این انگور باشد»؛ آن گاه ادامه داد: «میلی به خوردن انگور ندارم، مرا معاف کن.» مأمون دوباره اصرار کرد؛ اما امام(ع) باز هم نپذیرفت. خلیفه عباسی، در حالی که صدایش می‌لرزید، فریاد زد:«هیچ چاره‌ای ندارید؛ باید از این انگور میل کنید!» آنگاه با دستش اشاره‌ای کرد و از پشت ستون‌ها، تعدادی مأمور شمشیر به دست ظاهر شدند. امام رضا(ع) مقداری از آن انگور تناول کرد و از جای خود برخاست.

مأمون فریاد زد: «قصد دارید به کجا بروید؟» امام(ع) پاسخ داد:«به همان جا که مرا فرستادی.» خلیفه عباسی به مأموران دستور داد مانع خروج حضرت نشوند. علی‌بن موسی الرضا(ع) از اتاق بیرون آمد و مسافت تالار تا در خروجی را از میان دالانی طولانی پیمود. در انتهای دالان و کنار در، اباصلت انتظار مولایش را می‌کشید؛ ناگاه دید که امام(ع) می‌آید، در حالی که عبایش را بر سر کشیده است. اباصلت همه چیز را فهمید؛ بدون آن‌که کلامی بگوید، در حالی که آرام می‌گریست، در پی مولایش حرکت کرد. وقتی به محل اقامت رسیدند، امام‌رضا(ع) رو به اباصلت کرد و فرمود:«در را ببند»، سپس در بستر افتاد و یار وفادارش را به نزد خود فرا خواند:«اباصلت! مأمون مرا مسموم کرد. نگذار این راز در پرده بماند. شیعیان را از حقیقت شهادت من مطلع کن. امشب منتظر باش، فرزندم، محمد، به بالینم خواهد آمد.»بیشتر مورخان شیعه و سنی بر این نظرند که مأمون، امام رضا(ع) را در آخرین روز ماه صفر به شهادت رساند. «محمد بن علی حلبی»، «ابن حبّان بُسْتی شافعی»، «سمْعانی شافعی»، «صَفَدی شافعی»، «حاکم نیشابوری شافعی»، «ابن صباغ مالکی»، «شَبْلَنْجی شافعی»، «میرمحمدبن سید برهان الدین میرخواند شافعی»، «غیاث الدین شافعی»، «ابن حجر عسقلانی» و «عباس بن علی مکی» که همگی از علمای اهل‌سنت هستند، گزارش چگونگی مسموم شدن و شهادت امام رضا(ع) را در کتاب‌های خود آورده‌اند.
 
منبع: خراسان