ساعتی را مهمان خانه باصفای شهیدان «عبدالحمید و عبدالمجید علیرضایی» بودم. «لعیا نوری» و «محمدرضا علیرضایی» مادر و پدر شهیدان علیرضایی از خاطرات دو دانشجوی شهیدشان گفتند که عشق به انقلاب و اسلام آنان را به جبهه دفاع مقدس کشاند و به معبودشان رسیدند.
حاج خانم چند فرزند دارید؟
مادر شهید: پنج فرزند داشتم. دو دختر و سه پسر که دوتا از پسرها شهید شدند. 16 ساله بودم که عبدالحمید به دنیا آمد. از همان دوران بارداری خیلی مسائل را رعایت میکردم تا روی بچهها اثر خوبی داشته باشد.
پدر شهید: عبدالحمید متولد بهمن سال 34 و عبدالمجید متولد شهریور سال 39 بود. حاج خانم هیچ وقت بی وضو به بچهها شیر نداد و همواره میکوشید تا فرزندانمان را به درستی تربیت کند.
از کودکیهای عبدالحمید بگویید.
مادر شهید: عبدالحمید بچه خیلی آرامی بود، بارها شده بود وقتی میخوابید، مادرشوهرم میگفت نکند از حال رفته که اینقدر آرام است.
خاطرهای از کلاس اول عبدالحمید دارم. روزی از مدرسه به خانه آمد. زنگ در را به صدا درآورد. رفتم داخل حیاط تا در را باز کنم. آن زمان آیفون نبود، که ببینم چه کسی زنگ خانه را به صدا درآورده است. پشت در به جز عبدالحمید یکی از خانمهای همسایه را هم دیدم. عبدالحمید بی توجه به خانم همسایه داخل خانه شد، گفتم: «ای وای، عبدالحمید چرا به خانم سلام نکردی»؟! سرش را پایین انداخت و گفت: «من با خانم بی حجاب حرف نمیزنم». خانم همسایه از من پرسید عبدالحمید چه میگوید؟ گفتم: «به خاطر حجابتان دوست ندارد با شما هم صحبت شود». خانم همسایه خندهاش گرفت و رو به عبدالحمید گفت: «چشم چشم».
نماز خواندن را از اولین روز مدرسه آغاز کرد. فکرش را هم نمیکردیم اینطور نماز بخواند. با آن سن کم، طوری نماز میخواند که محو او میشدیم. میشنیدم که دعای قنوت نمازش دعای فرج بود. کلاس پنجم در مدرسه علوی نفر اول مسابقات قرآن شد و دوچرخه به او هدیه دادند.
چه سالی وارد دانشگاه شد؟ چه رشتهای قبول شد؟
مادر شهید: سال 51 رشته پتروشیمی دانشگاه امیرکبیر قبول شد. به جز امیرکبیر چند دانشگاه دیگر هم قبول شده بود. بچه خیلی باهوشی بود. زمانی که نتایج کنکور آمد من و حاج آقا مکه بودیم. مجید کلاس هشتم بود و سعید پسر کوچکم کلاس اول. شبی که از مکه برگشتیم را خوب به یاد دارم. عبدالحمید نامهای را در جیب حاج آقا گذاشته بود که خیلی جالب بود.
پدر شهید: نامهای که عبدالحمید داخل جیبم گذاشته بود را خواندم. نوشته بود طبق گفته حاج آقا علوی میتوانم زن بگیرم. خندهام گرفت و گفتم چشم به وقتش برایت زن هم میگیریم.
لبخند پدر شهیدی که شایعه ساز شد
عبدالحمید در روزهای انقلاب فعالیتهایی هم داشتند؟
مادر شهید: بله. یکبار در درگیریها دست ساواک افتاد. وقتی به خانه آمد، برایم تعریف کرد که یکی از ساواکیها چنان سیلی محکی به صورتش زده که به زمین افتاده است. خدا را شکر میکرد که کمرش آسیبی ندیده وگرنه دیگر نمیتوانست راه برود.
عبدالحمید هم سپاهی بود؟
پدر شهید: عبدالحمید نماینده آیت الله خامنهای در صنایع نظامی بود.
مادر شهید: زمانی که حزب جمهوری اسلامی بمب گذاری شد، عبدالحمید عضو حزب جمهوری بود. آن روز اتفاقی برای همسرش افتاده بود که مجبور شد در خانه بماند. انفجار که رخ داد خیلی ناراحت شد. گریه میکرد و میگفت: «سعادت شهادت نصیبم نشد.»
حاج خانم، آقا سعید پسر دیگرتان هم به جبهه رفتند؟
مادر شهید: بله. سعید که در جبهه بود خواب دیدم هر سه پسرم داخل سنگر هستند. زمانی بود که عبدالحمید و عبدالمجید به شهادت رسیده بودند. از خواب که بیدار شدم به حاج آقا گفتم سعید هم شهید میشود. او همان روز تماس گرفت تا خبری از سعید بگیرد. وقتی زنگ زد پرسیده بودند چه شده که تماس گرفتید؟ پدرش گفته بود حاج خانم دیشب خواب دیده. آنان پاسخ دادند: حال سعید خوب است. فردا دیدم سعید به همراه یک پاسدار دیگر با کتف باند پیچی شده به خانه آمد.
از آقا مجید و اخلاق و خصوصیات ایشان برایمان بگویید.
مادر شهید: کسی به ایمان و بی ریا بودنش شک نداشت. بسیار زیبا نماز میخواند. خیلی هم خانهدار بود. اگر در خانه بود غذا درست میکرد، جاروبرقی میکشید و به من کمک میکرد. یکبار از طرف پشتیبانی جبهه با چند نفر از خانمها 15 روز به ایلام اعزام شدیم. وقتی به خانه برگشتم دیدم عبدالمجید همه کارهای خانه را انجام داده است، فقط گفت من هرکار کردم نتوانستم مثل شما از خانه نگهداری کنم. از جلسه که برمیگشت، میگفت هرکاری داری بگو برایت انجام دهم.
پدر شهید: مجید به علم موشکی خیلی علاقه داشت. او در دانشگاه صنعتی شریف رشته برق میخواند. یقینا چون سپاهی هم بود اگر شهید نمیشد یا یکی از یاران نزدیک شهید تهرانی مقدم میشد یا به جای ایشان خدمت میکرد.
یک اتاق داشت که در آن کار تحقیقاتی انجام میداد. وقتی شهید شد وصیت کرده بود دو کتابی که از کتابخانه دانشگاه به امانت گرفته را برگردانم. یک روز رفتم دانشگاه، به نگهبانی دانشگاه گفتم باید با مسئول کتابخانه صحبت کنم پسرم شهید شده و باید کتابی که به امانت گرفته را برگردانم. با مسئول کتابخانه تماس گرفت تا فامیلی پسرم را گفتم، شناخت. سریع جلوی در به دیدنم آمد و گفت عبدالمجید از دانشجویان استثنائی ما بود. وقتی کارت امانت کتابش پر میشد برای دریافت کتاب از کارت دوستانش استفاده میکرد. میگفت دانشجویی با این سعی و تلاش ندیدم.
لبخند پدر شهیدی که شایعه ساز شد
از روزی بگویید که دو پسرتان به جبهه رفتند.
مادر شهید: کارهای رفتنشان را از شب قبل انجام داده بودند. من هم در بستن کیف کمکشان کردم. غروب جمعه قرار بود با قطار به جنوب اعزام شوند. صبح با عبدالحمید به بهشت زهرا(س) رفتیم تا سر مزار باجناقش که شهید شده بود، برود. ساعت حدود 4 بود که به راه آهن رفتند. عبدالحمید زمانی که برای خداحافظی، سمیه دخترش را بغل کرد سمیه از بغلش جدا نمیشد. از در که خارج شدند یک لحظه دلم خواست تا دوباره ببینمشان. رفتم توی حیاط ولی انگار پر زده و رفته بود.
قبل رفتن به عبدالحمید گفتم، مادر تو زن و بچه داری اگر میشود بمان و نرو. گفت اگر کاری باشد و لازم است میمانم وگرنه که باید بروم. قبل از رفتنش همیشه میگفتم عبدالحمید جان آنقدر بچهها را به خودت عادت نده ممکن است شهید شوی و برای بچهها سخت شود. میگفت خدا بزرگ است، خودش به ما کمک میکند.
یکبار که آمده بود منزل سرش را گذاشتم روی سینهام، گفت مادر آنقدر من را به خودت وابسته نکن، اگر شهید شدم میخواهی چه کار کنی؟ گفتم خدا بزرگ است مادر. با این حرفش میخواست به من بگوید اگر شهید شوم خدا به بچههایم کمک میکند.
حاج آقا شما کجا بودید؟
پدر شهید: برای ماموریت کاری به اصفهان رفته بودم وقتی به خانه آمدم از حاج خانم پرسیدم عبدالحمید و عبدالمجید چه خبر؟ گفت هر دو به جبهه رفتهاند. یک مرتبه مثل ماشینی که در سرازیری بیافتد، سست شدم. کیفم را گذاشتم و به بهانه هواخوری به حیاط رفتم. رو کردم به آسمان و به خدا گفتم: امکان دارد که بچهها مجروح و معلول برگردند و ممکن است در اثنای پرستاری از آنها صبرم را از دست بدهم که زیبندهی بندگی تو نباشد و خدایی نکرده به ساحت مقدست جسارت کنم. یا آنها را سالم برگردان یا شهید.
وقتی بچهها در جبهه بودند قرار شد برای بازدید از کارخانه اهواز به جنوب بروم. وارد اهواز شدم. تا بفهمم سپاه اهواز کجاست به تاریکی هوا خوردم. در مقر بودم که دیدم آقای قد بلندی با لباس نظامی نزدیکم میشود. تعجب کردم. خودش را معرفی کرد و گفت: من از شاگردان شما در دبیرستان بودم. پرسید اینجا چه کار میکنم؟ گفتم آمدهام دو پسرم را ببینم. نامهای زد و گفت فردا صبح آماده باش. فردا صبح کمی دیر بلند شدم. از این رو امکان رفتن به خط نبود قرار شد فردا زودتر آماده شوم.
فردای آن روز دوستانم از تهران تماس گرفتند و گفتند به تهران برگرد. پرسیدم چه شده؟ گفتند عبدالحمید مجروح شده. دوباره تماس گرفتند و اینبار گفتند عبدالمجید مجروح شده. دیدم قضیه مشکوک است، زنگ زدم به خانه. شنیدم صدای گریه میآید. تا گفتم چه شده، حاج خانم گفتند تبریک میگویم. پرسیدم کدامشان؟ گفت هردو. پرسیدم جنازه بچهها کجاست؟ گفتند سردخانه اهواز در بیمارستان جندی شاپور است.
تا رسیدیم بیمارستان ظهر شده بود. پرسیدم «گلخانهای» که در آن پیکر شهدا را نگهداری میکنند کجاست. آن زمان تازه عملیات بیت المقدس تمام شده بود و دشمن مدام پاتک میزد برای همین تعداد شهدا زیاد شده بود. چندین کانتینر از پیکر شهدا را آورده بودند. به مسئول آنجا گفتم پسرانم شهید شدند میخواهم ببینمشان. انقدر عادی رفتار کردم که فکر کردند به خاطر شوک روانی اینطور شدهام برای همین اجازه بازدید ندادند. گفتند جنازهها را به تهران میآورند. پلاکها را گرفتم و بالای پیکر بچهها رفتم، هر دو را بوسیدم و خداراشکر کردم. آنقدر برای کسانی که آنجا بودند این صحنه عجیب بود که شایعه شد پدری با دیدن دو پسر شهیدش خندیده است.
حاج آقا از اینکه دو پسرتان شهید شده ناراحت نشدید؟
پدر شهید: من فرزندانم را برای دین پرورش دادم. نهایت دین نیز فنای فی الله است. خودم هم آرزویم این است که شهید شوم. حاح خانم میداند همیشه در قنوت نمازم دعای اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک را میخوانم.
از چگونگی شهادت پسرها به خصوص اینکه باهم شهید شدند اطلاعی دارید؟
پدر شهید: بعد از فتح خرمشهر بود که هر دو در شلمچه مستقر شدند. آتش دشمن بر مواضع نیروها سنگین بوده است. خمپارهای به سنگر بچهها میخورد و هر دو شهید میشوند.
امروز دانشجویی که میخواهد راه شهدا را ادامه بدهد و به قول خودمان آرزوی شهادت دارد باید چه کار کند؟
پدر شهید: مقام معظم رهبری در یک جمله فرمودهاند که باید بصیرت داشت و اگر مطیع حرف رهبری باشیم، سعادت دنیا و آخرت نصیب انسان خواهد شد.