موقع سربازی سجاد که شد، گفت میخوام برم سپاه. پدرش راضی نبود میگفت اول برو دانشگاه، بعدا برو سپاه. من به آقای طاهرنیا گفتم: بهتر از سپاه کجا هست که بره؟! آقای طاهرنیا هم وقتی دید من راضیام گفت: منم حرفی ندارم.
رفت سپاه. آموزشی همدان بود. همونجا یه شب زنگ زد و گفت: ما رو برای تیپ صابرین انتخاب کردن. چی کار کنم؟ باباش گفت: هرچی خودت دوست داری. خیلی خوشحال شد.
یکی دو سال از رفتنش به سپاه گذشته بود که من خواهر دوستش رو دیدم. وقتی راجع به ازدواج باهاش صحبت کردم، اول مخالفت کرد. گفت: دوستم ناراحت میشه. گفتم: دوستیتون بیشتر میشه. گفت: هرچی مامان بگه.
منزل عروسم طوری بود که وقتی مهمون آقا میاومد، خانومها رو نميديد. براي همین، اصلا همدیگر رو ندیده بودن. تو جلسه خواستگاری با هم صحبت کردن. از هم خوششون اومد. و ازدواجشون سرگرفت و تو قم زندگیشون رو شروع کردند...
*منبع: ماهنامه فکه 163