گروه جهاد و مقاومت مشرق - مادر شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا می گوید: سجاد تو بچگی خیلی آروم بود. تو مدرسه هم همینطور. یکی از دوستاش تعریف میکرد اول دبیرستان که بودن، یهبار تو کلاس، یکی از بچهها کار اشتباهی کرده بود. وقتی معلم پرسیده بود کی این کار رو کرده؟ سجاد گفته بود: من! معلم هم گوش سجاد رو گرفته بود و از کلاس بیرونش کرده بود. دوستاش وقتی ازش پرسیده بودن چرا این کار رو کردی، گفته بود: چون ممکن بود اون دانشآموز رو اخراج کنن. فقط چند روزه که پدرش فوت کرده.
موقع سربازی سجاد که شد، گفت میخوام برم سپاه. پدرش راضی نبود میگفت اول برو دانشگاه، بعدا برو سپاه. من به آقای طاهرنیا گفتم: بهتر از سپاه کجا هست که بره؟! آقای طاهرنیا هم وقتی دید من راضیام گفت: منم حرفی ندارم.
رفت سپاه. آموزشی همدان بود. همونجا یه شب زنگ زد و گفت: ما رو برای تیپ صابرین انتخاب کردن. چی کار کنم؟ باباش گفت: هرچی خودت دوست داری. خیلی خوشحال شد.
یکی دو سال از رفتنش به سپاه گذشته بود که من خواهر دوستش رو دیدم. وقتی راجع به ازدواج باهاش صحبت کردم، اول مخالفت کرد. گفت: دوستم ناراحت میشه. گفتم: دوستیتون بیشتر میشه. گفت: هرچی مامان بگه.
منزل عروسم طوری بود که وقتی مهمون آقا میاومد، خانومها رو نميديد. براي همین، اصلا همدیگر رو ندیده بودن. تو جلسه خواستگاری با هم صحبت کردن. از هم خوششون اومد. و ازدواجشون سرگرفت و تو قم زندگیشون رو شروع کردند...
*منبع: ماهنامه فکه 163
کد خبر 663267
تاریخ انتشار: ۱۷ آذر ۱۳۹۵ - ۰۸:۵۲
- ۰ نظر
- چاپ
موقع سربازی سجاد که شد، گفت میخوام برم سپاه. پدرش راضی نبود میگفت اول برو دانشگاه، بعدا برو سپاه. من به آقای طاهرنیا گفتم: بهتر از سپاه کجا هست که بره؟! آقای طاهرنیا هم وقتی دید من راضیام گفت: منم حرفی ندارم.