او همان شهیدی است که صوت وصیتنامه‌اش با ابتکاری خلاقانه با صدای بیسیم تلفیق و در فضای مجازی منتشر شده بود. در این فایل صوتی، شهید علیزاده فرزندانش سینا و ندا را خطاب قرار می‌دهد و آخرین وصیت‌هایش را به آنها می‌کند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، 24  آذرماه مراسم اولین سالگرد شهادت سردار عباس‌ علیزاده نخستین شهید مدافع حرم جویبار در این شهرستان برگزار می‌شود. این شهید بزرگوار حدود یک سال پیش 29 آذر ماه 1394 در سوریه به شهادت رسیده بود. او همان شهیدی است که صوت وصیتنامه‌اش با ابتکاری خلاقانه با صدای بیسیم تلفیق و در فضای مجازی منتشر شده بود. در این فایل صوتی، شهید علیزاده فرزندانش سینا و ندا را خطاب قرار می‌دهد و آخرین وصیت‌هایش را به آنها می‌کند. در آستانه سالگرد شهادتش، فهیمه پروند همسر شهید با ما همکلام شده تا از همراهی و ازدواجش در سنین نوجوانی با این رزمنده دفاع مقدس و شهید مدافع حرم بگوید.

گویا در سن و سال خیلی کم زندگی مشترک‌تان را با شهید آغاز کردید؟

من متولد شهریور ماه 1351 هستم و همسرم عباسعلی علیزاده متولد 14 بهمن ماه 1344. ما سال 65 با هم ازدواج کردیم، آن موقع هنوز 14 سالم کامل نشده بود. همسرم پسرخاله پدرم بود. ما در جویبار زندگی می‌کردیم و خانواده همسرم در یکی از روستا‌های اطراف جویبار به نام علی‌آباد سکونت داشتند. در یکی از شب‌های ماه مبارک رمضان سال 1364عباس‌آقا به همراه خانواده‌اش به خواستگاری‌ام آمدند. آن زمان من در کلاس دوم راهنمایی تحصیل می‌کردم و عباس هم اواخر دوران خدمتش را در سپاه می‌گذراند. پدر به خاطر حضور خواهر بزرگ‌تر از من و پایین بودن سنم مخالفت کرد اما عباس‌آقا گفت که منتظر می‌ماند تا خواهرم ازدواج کند. در طول این مدت عباس وقتی از جبهه برای خواهرش نامه می‌نوشت چند خطی هم برای من می‌نوشت. هشت ماه بعد خواهرم ازدواج کرد. عباس‌آقا در اردیبهشت ماه 1365 مجدداً به خواستگاری‌ام آمد و این بار با هم عقد کردیم.

شهید بعد از ازدواج تان باز هم به جبهه رفت؟

بعد از برگزاری مراسم عقد که آن موقع سوم راهنمایی بودم، عباس آقا باز هم راهی جبهه شد. من همسرم را یا آقای علیزاده صدا می‌کردم یا عباس‌آقا. هیچ وقت او را عباس صدا نزدم. اکثراً ورد زبانم آقای علیزاده بود. خودش می‌گفت صمیمی‌تر صدایم کن. ولی دوست داشتم همیشه احترامش را داشته باشم از همه لحاظ.

در آن سن و سال کم زندگی با یک رزمنده برایتان سخت نبود؟

عباس‌آقا خودش را نسبت به خون شهدا مسئول می‌دانست. به من می‌گفت وضعیت من همین است. تا جنگ هست، من هم در جبهه خواهم بود. قطعاً بودن من در جبهه برایت سخت است. راست می‌گفت، سخت بود. اما نمی‌دانم چرا آنقدر محبتش به دلم نشسته بود که هیچ چیزی جز خودش را نمی‌دیدم و همه چیز را پذیرفتم. ما در زندگی هیچ شرطی برای هم نداشتیم. با بود و نبود با داشت و نداشت هم زندگی کردیم و تنها شرط گذاشتیم زندگی‌مان را خوب بسازیم و همینطور هم شد. به خاطر حضورش در جبهه هم تا مدت‌ها نتوانستیم زندگی مشترکمان را آغاز کنیم.

یعنی تا مدت‌ها عقد‌کرده هم بودید و انتظار می‌کشیدید تا جبهه رفتن ایشان تمام شود؟

بله، ایشان گاهی چند ماه در جبهه می‌ماند. عباس‌آقا دوره‌های چریکی را در پادگان اصفهان دیده بود. سال 1365 رفت به یک مأموریت برون‌مرزی. خیلی دل و جرئت داشت. در یک مقطعی من تا هفت یا هشت ماه از عباسم خبر نداشتم. دوستان پدرم ابتدا می‌آمدند و از صحت و سلامتش باخبرمان می‌کردند. اما بعد از هشت ماه پدرم به دوستانش گفت تا دستنوشته‌اش را نیاورید باور نمی‌کنم که عباس زنده است. تا اینکه بعد از هشت ماه عباس یک نامه به همراه تبرک امام علی(ع) ‌و امام حسین(ع) برای ما فرستاد. مدتی بعد باز هم بی‌خبری باعث شد تا همه بگویند عباس شهید شده است. اسمش در لیست شهدای قرارگاه رمضان کرمانشاه هم بود. ما باور نکردیم. باورش برای من سخت بود. وقتی عباس داشت به مأموریت می‌رفت، به من گفت فهیمه‌جان یک مأموریت مهم دارم، شما وسیله‌هایت را آماده کن، وقتی برگشتم این بار دیگر زندگی‌مان را آغاز می‌کنیم. برای همین من به فکر درست کردن جهیزیه بودم. با پیچیدن خبر شهادت عباس همه من را با حسرت و اندوه نگاه می‌کردند و می‌گفتند با چه امیدی دارد جهیزیه درست می‌کند. در نهایت بعد از 10 ماه چشم‌انتظاری در صبح یکی از روزهای ماه مبارک رمضان یک باره در اتاق را باز کرد و با لباس کردی نظامی و موها و ریش بلند وارد شد. با آمدنش همه وجودم را نورانی کرد.

چند فرزند از ایشان به یادگار دارید؟

من افتخار داشتم تا 30 سال همراه عباس باشم. حاصل این زندگی دو فرزند به نام مهدی متولد 15 خرداد 69 است. وقتی پدرش نامش را مهدی گذاشت من گفتم بهتر است نام مهدی با احترام خاصی برده شود، برای همین لقبی برای پسرمان گذاشت، سینا و فرزند دوم ما هم دختری بود که 23 آذر 70 متولد شد، روز ولادت فاطمه اطهر به دنیا آمد و نامش را با خودش آورده بود. اما عباسم می‌گفت این دختر باید لقبی داشته باشه تاخدایی نکرده به نام فاطمه بی‌احترامی نشود برای همین اسم دخترمان را ندا گذاشتیم. عباس خیلی عاشق بچه‌هایش بود. هر وقت مأموریت نبود، آنها را تفریح می‌برد و با پسر و دخترش طوری رفتار می‌کرد انگار با آنها رفاقت دارد، قبل از هر نسبتی. بچه‌ها هم با پدرشان راحت بودند حتی شب‌ها بچه‌ها را روی شانه‌هایش خواب می‌کرد.

بعد از جنگ هم که همچنان حاج‌عباس رزمنده ماند؟

بله، من همسری قهرمان داشتم که من را هم پا به پای خودش می‌کشاند. من در زندگی و همسنگری با همسرم همه چیز را آموختم. عباس جانباز هشت سال دفاع مقدس بود. عشق همرزمان شهیدش همیشه با او بود. همسرم بعد از جنگ هم در عراق، سوریه، لبنان، بوسنی و کشور‌های عربی خدمت می‌کرد و عاشق مردم و مسلمانان جهان بود. او زخم‌های زیادی از دوران جنگ به تن داشت و همیشه آرزوی شهادت داشت. عباس به مردمش خدمت کرد تا اینکه چند سالی خودش را باز‌نشسته کرد و به باغ و دامداری و پرورش ماهی و پرندگان می‌پرداخت. تا اینکه موسم دفاع از حرم آمد و او را دوباره هوایی کرد.

شهید در دوران بازنشستگی‌اش بود، چطور شد که دوباره عزم جهاد کرد؟

چند سالی زندگی ما با آرامش سپری می‌شد تا اینکه شهدای غواص را آوردند. عباس در باغ مشغول کار بود که کاروان شهدا از کنار باغ ما گذشت. او هم برای تشییع و بدرقه شهدا رفت. عباسم با چشمان پر از اشک برگشت و گفت اگر بدانید این جگرگوشه‌هایمان چگونه و با چه غربتی به شهادت رسیدند، تحملش برایتان سخت خواهد بود.

از همان شب تصمیم خودش را گرفت. دو روز بعد برای کنفرانسی به تهران دعوت شده بود که همانجا همه حرف‌هایش را به فرماندهان زده بود. عباس به دوستانش گفته بود این رسم رفاقت نیست که خودتان تنها به میدان نبرد بروید و ما اینجا بماینم. منظورش به سردار سلیمانی هم بود. وقتی آمد خانه خبر شهادت دوستانش در جبهه مقاومت اسلامی حال و روزش را دگرگون کرده بود. اسم دوستانش را یکی یکی می‌برد و می‌گفت همه شهید شدند و من چقدر عقبم. من کجای این دنیا هستم. خیلی خودش را سرزنش می‌کرد.

بعد از آن همه جبهه رفتن‌ها و مأموریت رفتن‌ها، مخالف حضورش در جبهه مقاومت اسلامی نشدید؟

وقتی من را از تصمیمش باخبر کرد، گفتم مگر نمی‌دانی آنجا چه خبر است؟ گفت اگر من و امثالم نرویم ایران به خطر می‌افتد. تو هم نباید نگران من باشی. عاقبت هم رفت و باورش برایم سخت بود. حاج‌عباس عاقبت به آرزویش که شهادت در میدان نبرد بود رسید. محرم سال 94 رفت و 29 آذر همان سال در روز شهادت امام حسن عسگری(ع) به آرزویش رسید. موقع اعزامش صد بار نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت. وقتی رفت خیلی گریه کردم. نبودنش را با اعماق وجودم حس کردم. یاد دوران جبهه رفتن‌هایش افتادم. با خودم می‌گفتم فهیمه مقاوم باش مگر اولین بارش است. با رفتنش پسرم بی‌رفیق و دخترم بی‌بابا شد. من قهرمان زندگی‌ام را در 29 آذر 94 به خدا و امام حسین(ع) و بی‌بی زینبم سپردم و افتخار همسری شهید نصیبم شد. مقدر شده بود که من در هجران عباسم به یاد حضرت عباس و امام حسین(ع) بگریم و در سوگ رقیه جان و بی‌بی زینب(س) باشم و همسرم را با چشم دل در کنارم ببینم.

از نحوه شهادت همسرتان اطلاع دارید.

همرزمش می‌گفت: شب قبل از عملیات تمام وسیله‌ها هر چه داشت را یکی یکی به بچه‌ها به عنوان هدیه داد. شام خوردیم و دیدیم سید عباس دارد نان ساندویچ‌های بزرگی درست می‌کند. ما خندیدیم و گفتیم: «اینها چیه ما که شام خوردیم. گفت: برای عملیات برمی‌دارم کار ما معلوم نیست. همه چیز را شماها باید پیش‌بینی کنید. حاجی گفت می‌روم گشت. ما به ایشان گفتیم نرو خسته‌ای. گوش نکرد و با هم راهی شدیم. در راه بچه‌هایی را دیدیم که لاستیک ماشین‌شان هدف موشک کورنت قرار گرفته بود، در همین اثنا حمله آغاز شد.»
بعد از تیراندازی و درگیری با تروریست‌ها، عباس‌آقا مورد اصابت قرار می‌گیرد و با یک طرف صورتش به درون گودالی می‌افتد و سه روز در همانجا مهمان بی‌بی جانش بود. بچه‌ها می‌گفتند آن شب همه ما غمگین بودیم. گرسنه و خسته، ساندویچ هایی را که عباس شب قبل برای ما درست کرده بود از کوله‌ها‌یمان در آوردیم و بچه‌ها خوردند و جان گرفتند. آنجا بود که فهمیدیم حاجی چقدر از ریزه‌کاری‌های جنگ باخبر بود.
 
پیکرش را برایتان آوردند.

بله، بعد از دو، سه شب به دستور سردار سلیمانی پیکر پاک شهید را به عقب بازگرداندند. یکی از دوستانش می‌گفت: روز قبل از شهادتش آمده بود انگار عجله داشت. نگاهم کرد و گفت بهم نخندی‌ها، به باور و یقین رسیدم که شهیدم. برای همین وصیتنامه و تبرک بی‌بی‌جان را به ایشان داده بود و خواسته بود که خود ایشان بعد از شهادت عباس آقا را به خاک بسپارد.

دوستش می‌گفت ایشان به درجه‌ای رسیده بود که شهادتش را با چشم بیداری می‌دید، گفت: خیلی دلم گرفت. منقلب شدم و به عباس گفتم خیلی نور بالا می‌زنی و عباس هم می‌خندید. عباس چون یک سرباز همواره آماده بود. عباسم در 29 آذر 94 روز شهادت امام حسن عسکری(ع) و در بلندترین شب‌های آخر پاییز در سرزمین غریب در حالی که 3- 2شب در گودال مهمان امام زمانش (عج) بود، به مهمانی امام حسینم و بی‌بی و رقیه جانش رفت.

از شهید فایلی صوتی به جا مانده که در فضای مجازی منتشر شده است. ماجرای این فایل چیست؟

عباس وصیتنامه کوتاهی داشت. دوستانش می‌گویند وقتی عباس شهید شد حاج قاسم سلیمانی پیکر همسرم را گرفت و از همه خواست تنهایشان بگذارند. وصیتنامه شهید را خواست و بعد از وداع زیر وصیتنامه عباسم با دستخط خودش مطلبی نوشت. در بخش هایی از این متن آمده است: «عباس...دل از عزیز‌ترین عزیزان خود بر کند و جان خود را بر کف دست گرفت و اسماعیل وجود خود را با دست خود ابراهیم‌وار در پای درخت و راه نبی معظمت فدا نمود... خداوندا‌ ای حبیب و ‌ای عزیز او را که پاک و پاکیزه بود با پاکان درگاهت از اهل بیت محمد (ص)‌محشور فرما...خادم شهید عباس. . قاسم »در مورد صوت بی‌سیم همسرم هم باید بگویم که عباس با بچه‌ها صحبت کرده بود اما بچه‌ها بعد از شهادت بابا آن را صداگذاری کردند و وصیتنامه بابایشان را قدری شبیه‌سازی کردند. اقدامی که به خوبی در فضای مجازی منعکس شد. وصیت حاج عباس تنها برای بچه‌هایش نبود. برای همه جوانان ایرانی بود.
منبع: جوان