براي آشنايي بيشتر با زندگي حسين رضايي، به گفت‌وگو با زهرا حاجي‌كريمي همسر و حامد رضايي فرزندش پرداختيم كه ماحصلش را پيش رو داريد.

زهرا حاجي‌كريمي همسر شهيد مدافع حرم حسين رضايي مي‌گويد:«وقتي حسين به جبهه مقاومت اسلامي اعزام شد 42 ساله بود، اما وقتي به خانه برگشت، مثل يك مرد 50، 60 ساله به نظر مي‌رسيد. در واقع درد مظلوميت مسلمانان سوريه، حسين را پير كرده بود.»
 
شهيد حسين رضايي از رزمندگان مدافع حرم بود كه به تاريخ 14 بهمن ماه 1394 در سوريه آسماني شد. از حسين دو پسر به يادگار مانده است كه در وصيتش به آنها توصيه كرده يك قدم از ولايت فقيه پس و پيش نروند.
 
روزنامه جوان نوشت: براي آشنايي بيشتر با زندگي حسين رضايي، به گفت‌وگو با زهرا حاجي‌كريمي همسر و حامد رضايي فرزندش پرداختيم كه ماحصلش را پيش رو داريد.
 
همسر شهيد
 
كمي از چگونگي همراهي‌تان با شهيد برايمان بگوييد. زمان آشنايي ايشان پاسدار بودند؟
خير، وقتي با هم آشنا شديم حسين سرباز بود. بعدها به عضويت سپاه درآمد. من عاشق شغل ايشان بودم. عموي خودم ارتشي بود. شغل نظامي را خيلي دوست داشتم. آشنايي من و حسين از يك اتفاق ساده شروع شد. ايشان همراه با هيئت‌شان به پارك نزديك خانه ما آمده بودند. از قضا يادشان رفته بود كه پيك‌نيك به همراه خودشان بياورند و چون خانه ما نزديك پارك بود و يك نسبت دور فاميلي هم داشتيم براي گرفتن پيك‌نيك به در خانه ما آمد. حسين اصلاً نمي‌دانست كه پدرم دختري به اندازه من در خانه دارد. وقتي در را باز كردم همديگر را ديديم. همانجا مهرش به دلم نشست. بعد از آن آشنايي بحث ازدواج ما به ميان آمد و در نهايت هم در 23 فروردين 1372 عقدمان بود و در 7مهر ماه هم ازدواج كرديم.
 
چطور شد براي دفاع از حرم راهي شدند؟ شما چه نظري در اين خصوص داشتيد؟
همسرم مدت‌ها پيش پيگير رفتن به سوريه بود. چون مسئول آموزشي بود، به او اجازه رفتن نمي‌دادند. مي‌گفتند اينجا به شما نياز داريم و جايگزين مناسبي هم نداريم. بسياري از رزمندگان مدافع حرم تحت نظر ايشان دوره و تخصص‌هاي لازم را ديده بودند. يك بار حسين خيلي عصبي و ناراحت به خانه آمد خيلي كم پيش مي‌آمد كه ناراحتي‌اش را به خانه بياورد، گفت كه فرماندهان به او اجازه نمي‌دهند به سوريه برود. كمي بعد وقتي يكي از سرداران به ايشان گفته بود كه من صلاح مي‌بينم شما اعزام شويد، حسين پيشاني سردار را بوسيده و گفته بود زمان جنگ بچه بوديم و سن‌مان كم بود پدر و مادرمان اجازه نمي‌دادند، الان هم كه بزرگ شديم و اختيار دست خودمان است شما اجازه نمي‌دهيد. من فرداي قيامت جلوي شما را خواهم گرفت. بعد از اين صحبت ايشان، سردار گفته بودند موردي ندارد همين يك بار برويد. دوره‌هاي اعزامش 45روزه بود اما همسرم سه ماه در منطقه ماند. من هم نتوانستم مخالفتي كنم، چراكه حسين گفت فرداي قيامت در محضر حضرت زينب (س) خواهم گفت من مي‌خواستم بروم اما همسرم اجازه نداد. بعد گفت خودت بايد به امام حسين(ع)، حضرت زينب(س) و حضرت زهرا(س) جواب بدهي! تو بايد قلباً به من اجازه بدهي و... با شنيدن اين صحبت‌‌ها من هم راضي به رفتنش شدم. عشق ايشان را براي رفتن ديدم. حسين هميشه به ما مي‌گفت دعا كنيم كه با شهادت از دنيا برود. همه رفتني هستيم ولي چه بهتر كه جانمان را براي اهل بيت بدهيم.
 
شهادتشان چطور رقم خورد؟
همسرم خواب شهادت خودشان را در سوريه ديده بودند كه با يكسري از دوستان سوار موتور هستند و قرار است كه به عمليات بروند. ناگهان دري باز شده و امام خامنه‌اي وارد مي‌شوند. همه بچه‌ها از رهبر مي‌خواهند كه ايشان بر ترك موتور آنها بنشيند، اما رهبري لبخندي مي‌زنند و مي‌گويند كه مي‌خواهم بروم ترك موتور كسي بنشينم كه مي‌خواهد شهيد شود. بعد رهبر جلو آمده و دست روي سر همسرم كشيده و ترك موتور ايشان سوار مي‌شوند و از حسين مي‌خواهند كه حركت كند و موتور رو به آسمان مي‌رود. حسين از خواب پريده و به نماز مي‌ايستد و سجده شكر بر جاي مي‌آورد. پسر‌هايمان هم خواب ديده بودند. پسر كوچكم خواب ديده بود كه شهيد احمد كاظمي به خانه ما آمده و گفته بود آمده‌ام اجازه بگيرم بابا را ببريم، مي‌خواهيم ببريم زيارت كربلا و دو گنبد در آسمان به پسرم نشان داده بوده و گفته بود خدا راضي است شما هم راضي باشيد. همه اين خواب‌ها من را نگران كرد. براي همين يك ختم صلوات 40 روزه برداشتم. دو روز بعد از پايان ختم صلواتم، خبر شهادت حسين را برايمان آوردند. حسين در 14 بهمن سال 1394 آسماني شد.
 
گويا شما دو فرزند پسر داريد، همسرتان چه سفارشي به فرزندانتان داشتند؟
همسرم در وصيتنامه‌اش خطاب به فرزندانش نوشت: ولايتي باشيد و پيرو خط رهبر، نكند قدمي جلو يا عقب‌تر از ايشان حركت كنيد. همه كارتان با رهبري باشد. خدا را شاكرم كه در زمان امام خميني (ره) ‌به دنيا آمده‌ام و خدا را شاكرم كه در زمان امام خامنه‌اي به وظيفه‌ام عمل مي‌كنم و افتخار من اين است كه در زمان سيد علي به اين شهادت دست پيدا مي‌كنم.
 
خانم كريمي وقتي تصاوير شهيد حسين رضايي را مرور مي‌كنيم تفاوت زيادي در چهره ايشان بين عكس‌هاي زمان اعزام با تصاوير ايشان در منطقه ديده مي‌شود. علت اين همه تفاوت چيست؟
زماني كه حسين بعد از سه ماه حضور در منطقه به خانه آمد، او را نشناختم. همسرم پير و شكسته شده بود. گويي 50، 60 ساله شده باشد. دست بر گردنش انداختم و گريه كردم و گفتم چه كرده‌اند با تو كه چنين پير و شكسته شده‌اي؟ حسين گفت: تازه متوجه شدم كه بعد از عاشورا چه بر سر خانم حضرت زينب(س) آمده است. وقتي حضرت زينب(س) ‌به خانه‌اش بازگشت يك موي سياه در سر ايشان نبود و همسرش ايشان را نشناخته بود. حسين مي‌گفت «دوري از عزيزان و دلتنگي يك طرف و ديدن پيكر دوستانت كه در مقابل چشمانت تكه تكه شده‌اند، طرف ديگر. وقتي مي‌بينم سر ناموس مسلمانانان چه بلاهايي مي‌آيد، وقتي بعد ازعمليات پيكر بچه‌هايي را مي‌بينم كه تحت نظر من آموزش ديده‌اند و حالا سر و دست و پا ندارند برايم سخت است.» وقتي مادر و برادرم حسين را ديدند گفتند ايشان ديگر نمي‌ماند. حسين ديگر متعلق به اين دنيا نيست. حسين مي‌گفت صحنه‌هاي كربلا را به وضوح در منطقه به چشم مي‌توان ديد. آدم مي‌تواند در عرض يك روز پير شود و من اين پير شدن را در همسرم ديدم. نمي‌دانم چه ديدند كه پير شدند.

حامد رضايي فرزند شهيد
 
به نظر شما چه چيزهايي در وجود پدرتان او را به سوي شهادت كشاند؟
پدر هميشه مي‌گفت با خدا باش و پادشاهي كن بي‌خدا باش و هر چه خواهي كن. اگر پدرم لايق شهادت در راه حضرت زينب(س) شد، به خاطر زيارت عاشورا بود و عهدي كه با امام حسين(ع) بسته بود و اعتقاد قلبي خودش. ايشان انساني مؤمن و متعهد و مداح اهل بيت‌(ع) بود و ارادت خاصي به حضرت زهرا (س) داشت. در نهايت هم مانند ايشان از پهلو مورد اصابت تير قرار گرفت و شهيد شد. اولين معيار پدر خواندن نماز اول وقت بود. هيچ‌گاه دعاي عهد و زيارت عاشورايش ترك نمي‌شد. مي‌گفت اگر قرار باشد آدم به جايي برسد از همين نماز و زيارت عاشورا خواهد رسيد.
 
چقدر زندگي پدر سبك و سياق جبهه و شهدا را داشت؟
از همان دوران بچگي، پدر هر سال عيد نوروز خانواده را به مزار شهيد مي‌برد و مي‌گفت: ما در خانواده شهيد نداريم، دوست دارم اگر بنا باشد خانواده شهيدي داشته باشد، آن شهيد من باشم كه راه را براي باقي شهدا باز مي‌كنم. از همان دوران كودكي از ما مي‌‌خواست تا براي شهادتش دعا كنيم. مي‌گفت شماها دلتان پاك است براي شهادتم دعا كنيد. پدر با شهدا عهد بسته بود كه دستش را بگيرند. ما هم هميشه براي شهادت پدر دعا مي‌كرديم اما هرگز تصور نمي‌كرديم دعاهاي كودكانه ما اجابت و پدر شهيد شود.
 
چرا شهادتش را دور از ذهن مي‌ديديد؟
خب پدر خيلي به من و تنها برادرم علاقه داشت. خيلي به هم وابسته بوديم. خيلي ما را دوست داشت. هميشه با ما همراه بود. با اين همه وابستگي عاطفي كه بين ما بود فكر نمي‌كردم پدر از ته دلش بخواهد كه شهيد شود. همه شبانه‌ روز يا در كنار ما بود و اگر با هم نبوديم دائم در تماس بوديم، حتي وقتي عازم سوريه شد از آنجا خيلي با ما تماس مي‌گرفت و جوياي احوالات ما مي‌شد. هيچ وقت فكر نمي‌كردم پدر روي همه اين دلبستگي‌ها و وابستگي‌ها پا بگذارد و از ته دلش بخواهد كه شهيد شود. اما ايشان روي همه تعلقات دنيايي پاگذاشت و عروج كرد.
 
از روزهاي مدافع حرم شدن پدر بگوييد. چه شد كه هواي جهاد راهي‌اش كرد؟
پدر مي‌گفت امروز صوت هل من ناصر ينصرني امام حسين (ع) پس از گذشت 1400 سال همچنان به گوش مي‌رسد اما بسياري اين صوت را نشنيده مي‌گيرند. براي همين راهي ميدان جهاد شد. اولين اعزام پدر تابستان سال 1394 بود. اما خوب به ياد دارم بعد از اعزام دوم زماني كه برگشت پيكر چند شهيد را با خود آورده بود؛ شهيدان علي شاه‌سنايي، محمد كاظمي و محمد يوسفيان. پيكر هر سه اين شهدا را خودش از محاصره بيرون آورده بود. خودش هم به خانواده‌هايشان تحويل داد و از آنها خواست براي شهادتش دعا كنند و آنها هم در حق پدر دعاي شهادت كردند.
 
نحوه شهادت پدر...
ايشان در منطقه فرمانده ضد زره بود. در عمليات نبل و ‌الزهرا بعد از استقرار نيروها پدر پيشروي مي‌كند و قناسه زن تكفيري در فاصله  600، 700 متري بازوي پدر را نشانه مي‌گيرد. شدت اصابت تير به قدري زياد بود كه تير از بازو خارج مي‌شود و به پهلوي ايشان اصابت مي‌كند و به علت خونريزي شديد، با پهلوي شكسته و خوني شهيد مي‌شود.
 
پدر من در آزادسازي نبل و الزهرا شهيد شد. اين شهر‌ چهار سال در محاصره تروريست‌هاي تكفيري بود. شرايط خيلي دشواري براي مردم مسلمان اين دو شهر به وجود آمده بود. همه اينها پدر و همرزمان را ناراحت مي‌كرد. پدر مي‌گفت اگر قرار است ان‌شاءالله شهيد شوم دوست دارم در آزادسازي نبل و الزهرا باشد. پدر به آرزويش رسيد. وقتي همكاران پدر همراه خانم‌هايشان به ديدار مادر آمدند تا خبر شهادت را بدهند، مادر مي‌دانست كه پدر شهيد شده است و مي‌دانست همه حاشيه رفتن‌هاي آنها براي چيست. وقتي ايشان خبر آزادسازي نبل و الزهرا را شنيد و بعد از آزادسازي خبري از پدر نشد، متوجه شهادت ايشان شد. مادر به همكاران پدر گفت مي‌دانم كه چه اتفاقي براي همسرم افتاده است. همسرم آرزو داشت در آزادسازي نبل‌‌ و الزهرا شهيد شود.
 
پدر شما دوران دفاع مقدس را درك كرده بود و امروز شهيد جبهه مقاومت اسلامي است. به نظر شما چه شباهتي بين رزمندگان اين دو دوره از جنگ و جهاد وجود دارد؟
پدرم شهيد حسين رضايي متولد 16 ارديبهشت 1349 است. در دوران جنگ تحميلي، به طور مخفيانه به عنوان يك بسيجي راهي مناطق جنگي شد. اما از آنجايي كه سن كمي داشت، به ايشان اجازه ورود به منطقه و خطوط نبرد داده نشد، براي همين پدر در ستاد پشتيباني مشغول خدمت شد. كمي بعد مادربزرگم به خاطر حضور همزمان عمو و پدر در جبهه ابراز ناراحتي مي‌كند كه پدر به عقب بازمي‌گردد. شباهت‌هاي زيادي بين رزمندگان ديروز و دلاوران امروز مدافع حرم وجود دارد اما اصلي‌ترين نكته مشابه بين مجاهدان اين دوره را بايد در غيرت ديني آنها جست‌وجو كرد. رزمندگان ديروز در هشت سال دفاع مقدس آنها از ناموس كشورشان دفاع كردند و امروز رزمندگان در جبهه مقاومت اسلامي از ناموس ديني‌شان دفاع مي‌كنند.
 
قطعاً كنايه و طعنه‌هاي برخي از مردم به شما هم رسيده است؟
بله، ما هم از زخم‌زبان برخي كه چرايي و لزوم حضور مدافعان حرم را زير سؤال مي‌برند بي‌بهره‌ نمانديم. اما مي‌خواهم از اينجا و از طريق روزنامه جوان پاسخ آنها را بدهم. پدر من خانه و ماشين و وضع مالي خوبي داشت. آنقدر كه نياز مالي نداشت. يك روزي خوب كار كرد تا امروز از آن استفاده كند. اما از آن هم گذشت و رفت. مي‌خواهم يك پيشنهاد بدهم، اينها كه طعنه و كنايه مي‌زنند يك سال فقط يك سال پدرشان را از آنها جدا كنيم و هرچه پول مي‌خواهند به آنها بدهيم آن زمان حال و روزشان را بپرسيم كه چگونه است. وقتي مدرسه از شما مي‌‌خواهد كه پدر فرزندتان به مدرسه برود، وقتي مثل امروز من بخواهي به خواستگاري بروي و در شب خواستگاري تو سراغ پدرت را بگيرند چه حالي مي‌شوي... اميد كه اين افراد ناآگاه هدايت شوند.