گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه در ادامه می خوانید خاطراتی از زندگی مشترک خانم «پروین مرادی» با سردار شهید مدافع حرم، حاج سید حمید تقوی فر است که در عراق به شهادت رسید.
وقتی آمد خانه انگار غم دنیا نشسته بود توی صورتش. گفت: پری، آماده شو بریم گلزار شهدا. تعجب کرد آنموقع روز، آن هم بیهوا سابقه نداشت حاج حمید بگوید برویم گلزارشهدا. توی دلش گفت: حتما دوباره یکی از دوستانش شهید شده که حاج حمید اینقدر بهم ریخته. پری گفت: خیر باشه حمید! این موقع روز چی شد یهو هوای گلزار شهدا رو کردی؟ حاج حمید با همان نگاه سنگین و پر از غصه نگاهش کرد. مگه خبر نداری جنگ تمام شده؟ خبر را شنیده بود. چقدر خوشحال بود که بالاخره جنگ تمام شده ولی دلیل ناراحتی حاج حمید را درک نمیکرد. یعنی از اتمام جنگ ناراحت بود؟ پرسید: چرا حمید شنیدم ولی چرا تو اینقدر ناراحتی؟
گفت: پیام امام را نشنیدی؟ امام فرمودند جام زهر نوشیدم. یعنی قطعنامه را علیرغم میلشان پذیرفتهاند. رفتند گلزار شهدا، حاج حمید سر مزار دوستان شهیدش رفت. بیقرار و بیتاب بود. حالش خیلی منقلب بود. درد و دل میکرد و اشک میریخت.
**
جنگ تمام شد ولی برای حاج حمید نه. آنقدر کار روی زمین مانده بود که افرادی مثل حاج حمید را می طلبید تا با آن اراده سخت و محکم انجامش دهند.
سال ۷۳ برای گذراندن دوره دافوس آمدیم تهران. خانهای در محله خاوران اجاره کردیم. خانهای دو طبقه که حیاط داشت و درخت یاس زرد و سفیدش را حاج حمید خیلی دوست داشت. زندگی روی خوشش را به ما نشان میداد. با بودن حاج حمید در کنارمان آرامش و شادی مطلق توی خانهمان برپا بود.
حاج حمید شوخ طبع بود. آنقدر که گاهی حسابی حرصم را در میآورد. سخت شوخی و جدیاش را از هم تشخیص میدادم. خیلی از کارهای مرا قبول نداشت. سبزی که پاک میکردم از توی آشغال سبزیها کلی سبزی خوب جدا میکرد که من به چشمم نیامده بود. رابطهاش با بچهها خیلی نزدیک بود. هر وقت فرصت میکرد ما را میبرد گردش. زندگی با حاج حمید توی سالهای بعد از جنگ شیرین و تکرار نشدنی بود. حتی روحیات خاص حاج حمید نمیگذاشت به ما سخت بگذرد. همه دوستان حاج حمید محلات دیگر تهران ساکن بودند. ما توی شهرک شهید بروجردی تنها بودیم. خیلی از دوستانش اصرار میکردند برویم پیش آنها ولی حاج حمید قبول نمیکرد. میگفت: دوست ندارم از مردم عادی و متوسط جامعه دور شوم. میخواهم کنار همین مردم زندگی کنم.
میگفت: آشنایی ای که من با اوضاع فرهنگی،منطقهای،سیاسی و اقتصادی عراق به حدی است که به جرات میتونم بگم کسی نداره.
گفتن این حرف از جانب حاج حمید که همیشه خودش را ندید میگرفت مرا بیشتر به تواناییهایش در حوزهای که میگفت مطمئن میکرد. حاج حمید هر موفقیتی که توی زندگی برایش رقم خورد را از لطف خدا میدانست. میگفت این شناخت نسبت به اوضاع عراق هم جز الطاف خداست.
میخواست برود عراق ولی با توجه به مسئولیتش در سپاه اجازه نمیدادند و آخرش که دید چارهای ندارد درخواست بازنشستگی داد. این اقدام حاج حمید برایم خیلی عجیب بود. همیشه میگفت: رابطه سپاه و من مثل رابطه پدر و فرزندی است. من هیچجوره نمیتونم از سپاه دل بکنم. به حساب همین حرف گفتم: شما که خیلی سپاه رو دوست داری، چرا میخوای خودتو بازنشست کنی؟
گفت: چون مجبورم! گفتم چرا؟ جواب داد: چون من برای پشت میز نشینی ساخته نشدم میخوام برم عراق.متعجب پرسیدم: عراق!!! بری عراق چه کار؟ گفت: توی عراق یک گروه تروریستی تشکیل شده که با اعمال و رفتارشون دارن چهره واقعی اسلام را خدشهدار میکنند. چارهای نیست مگر اینکه یک گروه مردمی مثل بسیج خودمان توی عراق تشکیل شود تا جلوی این گروه بایستد. من میتونم برم عراق این گروه رو تشکیل و سازماندهی کنم. آنقدر آمد و رفت تا بالاخره سال 91 بازنشسته شد.
همیشه آرزویش بود که یک مرکز فرهنگی و حسینیه برای استفاده اهالی روستای پدریاش مخصوصا خانمها بسازد. روی همین حساب سر تقسیم ارث پدریشان سهمالارث همه برادرها و خواهرهایش را خرید. تصمیم داشت به جای خانه پدریاش مرکز فرهنگی و حسینیه بسازد. حالا بازنشسته شدن این فرصت را به او میداد تا به آرزویش جامه عمل بپوشاند. وقتش را سه قسمت کرد. 25 روز عراق بود، ۱۵ روز میرفت اهواز و روی کار ساخت حسینیه نظارت میکرد و 20 روز هم پیش ما بود. حالا آن بیست روزی که پیش ما بود یک آن نمینشست. مدام در حال فعالیت بود. انگار که میخواست نبودنهایش را جبران کند.
**
عراق بود. از آنجا تماس گرفت و به پری گفت که از بغداد به مقصد اهواز بلیط گرفته. گفت پری هم بلیط بگیرد و برود اهواز. صدایش خیلی خفه میآمد. مثل همیشه نبود. هزار فکر کرد. گفت حتما اتفاقی افتاده و نخواسته مرا نگران کند. گفت: حمید طوری شده؟ گفت: نه! گفت آخه صدات مثل همیشه نیست! گفت: چیزی نیست فقط سرما خوردهام. پری باور نمیکرد. دلشورهای که به دلش افتاده بود اجازه نمیداد باور کند این حال و روز حمید فقط یک سرماخوردگی ساده است. تا هواپیما بلند شود و فرود بیاید، توی تمام مسیر فقط مضطرب و نگران به حمید فکر میکرد.
اضطرابش برای خودش ناشناخته بود. در طی 35 سال زندگیاش با حاج حمید اینطور نگران نشده بود. همیشه مطمئن بود که حاج حمید شهید نمیشود. چون قول داده بود که تنهایش نمیگذارد. وقتی وارد سالن فرودگاه شد برعکس همیشه حمید منتظرش بود. مثل دفعات قبل نبود که یا مشغول صحبت کردن با دوستانش و یا تلفن باشد. این بار فقط و فقط منتظر پری بود. وقتی رسید به حمید انداخت به شوخی و گفت: نمردیم و یه دفعه منتظر ما بودی! خنده آرامی نشست روی لبهای حمید. گفت: این چه حرفیه خانوم. شما زیر پات رو نگاه کنی منو میبینی. دوباره پری گفت: انگار راست گفتی. واقعا سرما خوردی!؟ حمید جواب داد: شما کی از من دروغ شنیدی؟ من همیشه راست گفتم.
گفت: نمیدونی حمید از لحظهای که با من صحبت کردی چه اضطرابی به دلم افتاد. به زور خودم را کنترل کردم که بچهها ناراحت نشوند. گفت:چرا؟ پری جواب داد: فکر میکردم شیمیایی شدی و داری ار بیمارستان زنگ میزنی. حمید کمی من و من کرد و گفت: البته این دلنگرانی تو بیدلیل هم نبود. ترس پری را برداشت. انگار ته دلش یهو خالی شد. هول پرسید: چطور؟ حمید چفیه مشکی سوراخ سوراخ شدهاش را گرفت جلویش گفت: داعشی میخواست سر من رو بزنه چشمش ندید اشتباهی چفیه رو زد. پری ناخودآگاه زد توی صورتش و شروع کرد به غر زدن. وااای حمید! مگر تو مستشاری نمیری عراق؟ واسه چی رفتی جلو؟ بذار خودشون بجنگن. حمید ناراحت نگاهش کرد و گفت: این حرفا چیه خانوم. مگه جنگ ایران و عراقه، که ما واسه خودمون بجنگیم اونا هم واسه خودشون!؟ ما یه جبهه واحدیم که برای دینمون داریم میجنگیم. تازه ما داریم اونجا میجنگیم که دشمنان رو از مرزهای خودمون دور نگه داریم.
دوباره انداخت به شوخی و گفت: خانوم نگران نباش، بادمجون بم آفت نداره. چند روزی اهواز بودند. با هم رفتند ابودبس، از توی حسینیهای که حاج حمید ساخته بود صدای عزاداری میآمد. پری را فرستاد که مطمئن شود این سر و صدا از داخل حسینیه است. حمید از خانمها اجازه گرفت و وارد حسینیه شد. گفت: من سالها به فکر شما بودم، ولی نمیشد کاری انجام بدهم. من اینجا را ساختم که شما استفاده کنید و از اینکه اینجا عزای امام حسین را برگزار کردهاید خیلی خوشحالم. خوشحالی غیر قابل وصف آن روز حمید کمی پری را آرام کرد. ولی نه آنقدر که اضطراب دلش آرام شود.
**
مدام نگاهش میکردم. انگار توی پوستش نمیگنجید.برق خاصی توی چشمانش بود.حال و روزش فرق داشت. این حمید همان حمید همیشگی نبود مطمئن شدم با دیدن نتیجه کارش از روستا دل کنده است. به یکی از دوستانش که اهل شادگان بود کلی خرما سفارش داده بود آنقدر زیاد که یکی از اتاقهایمان را اشغال میکرد. با تعجب گفتم: حاج حمید این همه خرما رو میخوای چیکار؟ گفت:آخه من شاید نتونم دیگه واستون خرما تهیه کنم. اینارو خریدم که شما راحت باشید. بلیط هواپیما پیدا نمی شد. آخرش هم دو تا بلیط جدا گرفتیم. بلیط من روز عاشورا بود و بلیط حاج حمید فردایش. شب را اهواز ماندیم. آن شب حاج حمید تا صبح بیدار بود و اعمال شب عاشورا را انجام میداد. بعد از نماز صبح وسایلم را جمع کردم. حاج حمید خرماهایی که خریده بود را چند قسمت کرده بود، یک قسمت را چیده بود توی گونی گفت: این را تو ببر ،یکی را من فردا میارم. بقیه هم بماند همینجا بعدا می بریم تهران.
فردایش آمد و ۲۰روز پیش ما بود. توی آن بیست روز مدام حواسش به ما بود مارا برد نمایشگاه مطبوعات، پارک، مهمانی، رستوران. میخواست همه جوره به ماخوش بگذرد. روزی که داشتیم از نمایشگاه مطبوعات برمیگشتیم توی ماشین گفت: بچهها یه درخواستی از شما دارم طوری زندگی و رفتار کنید که توی قیامت هم با هم و در کنار هم باشیم. من خیلی دلم برای دخترام تنگ میشه.
حرفش را جدی نگرفتیم انداختم به شوخی و گفتم: حاج حمید شما کجا و ما کجا؟! تو این همه سال روزه گرفتی نماز شب تو ترک نشده، ما دنیایی باهم فاصله داریم لحنش عوض شد گفت:چرا منو از خودتون جدا میدونید؟من تو زندگی خیلی به شما سختی دادم، تحمل کردید و آنطور که من دوست داشتم زندگی کردید. ازخیلی از خواستههاتون به خاطر من گذشتید. این همه صبر کردید در نبودنهای من مطمئن باشید همه شما در اجر من شریک هستید. بعدم مگه نمیدونید شهید وقتی چیزی را از خدا درخواست كنه جواب رد نمیگیره؟
**
ساعت 8 شب بلیط داشت. پری را صدا کرد و گفت: حاجیه یه کیف آبی رنگ کوچک داشتم. کمی وسیلههای ضروری برایم آماده کن. پری گفت: به این زودی؟ پرواز که ساعت 8 شبه. گفت: آخه باید برم مقر، کمی کار دارم. دوباره پری پرسید مگه کیف سامسونت رو نمیبری؟ گفت: این دفعه نه. وصیت نامهام رو نوشتم گذاشتم توی کیف. شما از طرف من وکیل هستی به وصیتام عمل کنی.
رنگ از روی پری پرید، تند شد و گفت: این چه حرفیه آخه، دور از جونت ان شاءالله برمیگردی. حمید این بار برعکس همیشه که میگفت حتما برمیگردم، بعد از ۳۳ سال گفت: تا ببینم خدا چی میخواد.
**
ساکش را آماده کرد. مریم قرآن گرفت. حمید قرآن را بوسید از زیر آن رد شد. برعکس همیشه کمی تعلل کرد برگشت و قرآن را باز کرد. چشمهایش روی آیات قران چرخید. لبخند عمیقی زد و گفت: حاجیه شما با من بیا پایین. حاج حمید از راننده شخصی و ماشین اداره استفاده نمیکرد و همیشه با وسایل نقلیه عمومی تردد میکرد. پری تا ایستگاه اتوبوس با حمید قدم زد و حميد فقط سفارش کرد گفت من هر کاری توی این مدت خدمتام انجام دادم فقط برای خدا بود. اینها رو میگم که همونطور که من فقط از خدا انتظار داشتم شما هم فقط از خدا انتظار داشته باشید. اگر اتفاقی برایم افتاد نه از سپاه نه از نظام و نه از هیچ جای دیگهای انتظار نداشته باشید میخوام همون طور که این همه سال طبق خواسته من زندگی کردید باز هم همینطور ادامه بدید. از شما میخوام بعد من دنبال خواست و رضایت خدا باشید و از هیچکس در خواستی نداشته باشید.گفت:من توی زندگیم به بچههای همه کمک کردم ولی میدونم بعد من، بچههای من کسی رو ندارن. اشک توی چشمهای حاج حمید لب پر زد. با بغض گفت: هوای دخترهای منو داشته باش مطمئنام که خدا سرپرستی خانواده شهید را به عهده میگیره به خدا دلگرمم که شما را میگذارم و میروم. بغض تلخی نشست توی سینه پری. از حرفهای حمید تلختر اشکهای زلالی بود که توی چشمهای حمید جمع شده بود به زور بغضش را قورت داد و گفت : ان شاالله که صحیح و سالم برمیگردی و خودت بالای سربچههایی. حمید از توی اتوبوس دست تکان داد و رفت و این آخرین تصویری بود که از حمید توی ذهن و قلب پری جای گرفت.
**
۴۱روز از رفتن حاج حمید میگذشت با هم مداوم در تماس بودیم برعکس دفعات قبل که سر ۲۵ روز برمیگشت این بار ماندنش طولانی شد. شب آخر که تماس گرفت ساعت ۱نیمه شب بود مابین حرفهایش گفت به مونا بگو بیتابی نکند دوباره دلشوره گرفتم گفتم مونا اینجاست گفت گوشی رو بده به مونا همان جمله را چندبار تکرار کرد و با همهی بچهها صحبت کرد. دم ظهر بود که مدام تلفنم زنگ میخورد هرکسی که فکرش را بکنید با من تماس گرفتند و احوال حاج حمید را میپرسیدند که صدای پیامک گوشیام بلند شد پیام را که باز کردم یخ کردم
پاهایم سست شد و نشستم. نوشته بود شهادت سردار رشید اسلام حاج حمید تقوی را به خانوادهاش تبریک و تسلیت میگوییم. بلافاصله زنگ زدم به همسر سردار مسجدی، برنداشت. دلهرهام صدبرابر شد. زنگ زدم به همسر سردار فروزنده او هم جواب نداد. آنقدر درمانده شده بودم که با خود سردار فروزنده تماس گرفتم. شاید درست سلام و احوالپرسی هم نکردم فقط با نگرانی پرسیدم: از حاج حمید چه خبر؟ گفت چی شده؟ قضیه پیامک را برایش گفتم. گفت: هول نکنید. نگران نباشید. اتفاقی نیفتاده. امروز یه عملیاتی بوده و گویا حاج حمید پاش مجروح شده.
مونا مهلت نداد، گوشی را گرفت و به التماس با سردار فروزنده گفت: تو رو خدا از حال بابام به ما خبر بدید. فقط خدا میداند چه ساعات و دقایقی بر ما گذشت. زنگمان را زدند. یکی از نیروهای حاج حمید بود. بیهوا گفتم: چی شده از حاج حمید خبری آوردی؟ گفت: خانم تقوی سردار فروزنده و تعدادی دیگر از همکاران حاج حمید دارن میان منزل شما.
گوشی آیفون از دستم افتاد. لازم به گفتن نبود. حاح حمید رفته بود و به آرزوی چندین سالهاش رسیده بود.
**
وقتی وارد معراج شدند حاج حمید را بعد از 40 روز دید. آرام خوابیده بود. مردی که همیشه پر انرژی بود، مدام در تلاطم بود حالا توی تابوت آرام گرفته بود. باورش سخت بود اما حاج حمید بعد از سی و چند سال مجاهدت بالاخره به آرزوی دیرینهاش رسید. هرچند شهادت تنها اجر و مزد او برای این همه سال تلاش بود.
* زینب سادات سید احمدی/ جنات فکه