بارش برف سنگین در ارتفاعات ساری

در برف گیر کرده بودیم. یک‌بار پیامی را که نوشته بود، ارسال شد. گفت این را برای یکی از دوستان که در شورای عالی امنیت ملی است فرستادم. مطمئن باشید اگر به دستش برسد، نجات پیدا می‌کنیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سیدحمید تقوی‌فر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانیم؛

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

باید ۴۰۰ دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

مردی که همه سال را روزه بود! + عکس

«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسی‌ام تئاتر اجرا کردند

عاقبت دختری که معادل ۱۵۰میلیارد تومان مهریه خواست!

«حمید» چگونه از «پری» خواستگاری کرد؟

نه به ناهار سپاه رسیدیم نه به ناهار بسیج!

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام "جرف النصر" معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

گرفتاری در برف و استمداد سردار از شورای عالی!

**: در مورد دوره‌های آشپزی و دوره‌هائی که حاج حمید بچه‌ها را تشویق می‌کردند که بروند یک کمی برایمان بگوئید.

همسر شهید: همیشه می‌گفت خوب است که حرفه‌ای بلد باشید. وقتی دید دخترمان طبع شعر و داستان دارد، با صاحب انتشاراتی قرارداد بست که هنوز آن قرارداد را نگه داشته‌ام. این بنده خدا اول قول داد و گفت کتابش را چاپ می‌کنم و بحث پخش کتاب را هم گفت.

**: یعنی کتاب را توزیع هم می‌کرد؟

همسر شهید: ولی بعد وقتی حاج حمید پول را به حسابش ریخت و او کتاب را چاپ کرد، زنگ زد که بیائید کتاب را ببرید. حاج حمید گفت مگر قرار نبود که شما کتاب را پخش کنی؟ گفت نه، کلمه نشر در قرارداد یعنی که فقط من کتاب را چاپ کنم. حاج حمید گفت چرا با کلمات بازی می‌کنی؟ در صحبتی که با هم کردیم، شما گفتی کتاب را چاپ می‌کنی و می‌فروشی. گفت نه، ما در قرارداد این لغت را به این معنا استفاده می‌کنیم!

**: با کلمات بازی می‌کنند.

همسر شهید: یادم هست که حاج حمید خیلی از این بنده خدا ناراحت شد و گفت حرفش چیز دیگری بود و در عمل کار دیگری کرد. خلاصه رفت و کتاب‌ها را تحویل گرفت و آورد. کتاب‌ها تا مدت‌ها در خانه بود و به این و آن هدیه می‌داد.

خودش روی درس خواندن بچه‌ها تأکید داشت و بیشتر هم دلش می‌خواست که بچه‌ها در رشته پزشکی درس بخوانند. مخصوصاً که درس بچه‌ها در دوران تحصیل خیلی خوب بود. بچه‌ها می‌گفتند ما دوست نداریم. مریم و مونا تجربی و هدی ریاضی فیزیک و ندا انسانی خوانده بودند.

آقا حمید به ندا گفت اگر حرفه‌ای دوست داری برو. گفت یک مؤسسه آموزش آشپزی هست که بچه‌ها می‌گویند این‌طوری است. گفت خب برو. شهریه‌اش هرقدر هم بشود من می‌دهم. برو ثبت‌نام کن و ادامه بده. ندا رفت ثبت‌نام کرد و ادامه داد. خیلی هم هزینه داشت و هر بار باید چیزهائی را که خودمان هم در عمرمان ندیده بودیم، برایش تهیه می‌کردیم. برای امتحانش رفتیم و با حاج حمید کلی وسایل از جمله ساتن رومیزی را هم خریدیم. یادم هست یک مرغ چاق خریدیم، چون قرار بود مرغ شکم‌پر بپزد.

**: برای گرفتن مدرک؟

همسر شهید: داورها می‌آمدند و کارش را می‌دیدند که چه شکلی پخته. خریدش را هم با حاج حمید رفتیم انجام دادیم. ندا دوبار امتحان داد که یک‌بار آن بین‌المللی بود و مدرکش را هم گرفت. مدتی هم در جائی کار می‌کرد. مونا خیلی به علاقه خودش نگاه نمی‌کرد، ولی سه تای دیگر دنبال علاقه خودشان بودند. مونا مدتی به یادگیری خلبانی علاقه نشان داد و می‌گفت دوست دارم خلبان بشوم و حاج حمید می‌گفت برای خانم‌ها ناجور است.

**: سخت است.

همسر شهید: بله، سخت است. مونا در بحث تکنولوژی خیلی وارد است. دوست داشت برود کامپیوتر و با حاج حمید مشورت کرد. حاج حمید گفت برو پزشکی. روزی که می‌خواست برای کنکور امتحان بدهد، رتبه‌اش زیاد نشده بود که بتواند برود پزشکی و مامائی و پرستاری و این چیزها قبول شده بود و اینها را می‌توانست انتخاب کند. حاج حمید گفت پرستاری نرو. بزن مامائی که یک‌جور پزشکی است. مونا خودش رغبتی نداشت، ولی حرف پدرش را گوش کرد. مونا تنکابن قبول شده بود.

روزی که داشتیم با حاج حمید برای ثبت‌نام مونا می‌رفتیم، صبح حاج حمید گفت تا من می‌روم پائین دستی به سر و گوش ماشین بکشم، شما هم آماده شوید. من یک مقدار میوه و پیشدستی و یک پتوی نازک مسافرتی را برداشتم. مونا خیلی سرمائی است. پتو را برداشتم که او دور پایش بپیچد. رفتم پائین و دیدم حاج حمید یک پتوی ضخیم دونفره را برداشته و از نانوائی روبرو چند تا نان بربری و از سوپری چند تا بطری آب معدنی خریده بود. گفتم چه خبر است؟ ما می‌خواهیم الان برویم و شب هم برگردیم.

گرفتاری در برف و استمداد سردار از شورای عالی!

**: تهران تا تنکابن سه چهار ساعت راه که بیشتر نیست.

همسر شهید: گفتم الان می‌رویم و شب هم برمی‌گردیم. چه خبر است؟ گفت: پس خبر نداری. یک حلب خرما هم در صندوق عقب گذاشته‌ام. پرسیدم پس چرا؟ گفت بچه همراهمان است. بهتر است مجهز باشیم. هوا سرد بود. حاج حمید از یکی از دوستانش زنجیر چرخ هم گرفته بود.

**: با پژو رفتید یا با سمند؟

همسر شهید: با پژو. در مسیر که می‌رفتیم، برف نم‌نم شروع شده بود. هنوز از تهران بیرون نرفته بودیم که دیدیم برف دارد زیادتر می‌شود. حاج حمید گفت از سمت رشت می‌رویم که هوا بهتر است. وسط راه دیدیم برف دارد زیاد می‌شود و همه جا پوشیده از برف شده بود. تقریباً پنج کیلومتر مانده به تنکابن، ماشین‌ها قفل شدند. نه راه پیش داشتیم نه راه برگشت. همه ماشین‌ها در برف گیر کردند.

**: چه سالی بود؟

همسر شهید: ۹۱یا ۹۲

**: به آن برفی خوردید که آن سال‌ها شدید آمد؟

همسر شهید: بله، اگر اشتباه نکنم طرف‌های ظهر بود که به پنج کیلومتری تنکابن رسیدیم که راه بسته شده بود. ما تا فردای آن روز در ماشین ماندیم. حاج حمید یک ربع بخاری را روشن و بعد خاموش کرد. دائماً هم به مونا می‌گفت، «بابا! برای اینکه بنزین تمام نشود ناچاریم صرفه‌جوئی کنیم، ولی هر وقت سردت شد بگو.»

پتوی دو نفری ضخیمی را که آورده بود داد به مونا که دور خودش بپیچد. خرما را هم آورده بود و می‌گفت بخورید که دمای بدنتان بالا برود. آب معدنی هم آورده بود. یادم هست که نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را در ماشین خواندیم. خط‌های موبایل جواب نمی‌داد و آنتن برای یک لحظه می‌آمد و می‌رفت. در این فاصله دائماً برای دوستانش پیام می‌فرستاد. مدام هم با مونا شوخی می‌کرد که ما از آن جو ناراحتی بیائیم بیرون. برای مونا نگران بود و دائماً می‌پرسید سردت که نیست؟

یک‌بار پیامی را که نوشته بود، ارسال شد. گفت این را برای یکی از دوستان که در شورای عالی امنیت ملی است فرستادم. مطمئن باشید اگر به دستش برسد، نجات پیدا می‌کنیم. ما تا فردا ظهر ساعت ۲ در آن ترافیک گیر کرده بودیم. یادم هست شب برای یک لحظه برف ایستاد.

گرفتاری در برف و استمداد سردار از شورای عالی!

**: همزمان که راه‌بندان شده بود، برف هم می‌آمد؟

همسر شهید: بله، بیشتر ماشین توی برف بود و فقط پنجره‌ها بیرون بودند. شب برای یک لحظه برف قطع شد و من خیلی خوشحال شدم. آسمان هم صاف و پر از ستاره بود، ولی دوباره برف شروع شد. لودر هم آمده بود که جاده را پاک کند، ولی نتوانست و گیر کرد. همان شب یک نفر آمد و گفت کمی جلوتر یک حسینیه هست. اگر می‌خواهید به آنجا بروید. مونا از حاج حمید پرسید بابا! تو هم می‌آئی؟ حاج حمید گفت نه، من باید توی ماشین بنشینم، چون شاید راه باز شود. من شما را می‌رسانم و برمی‌گردم. مونا گفت ما هم نمی‌رویم و پیش خودت می‌مانیم. حاج حمید گفت باشد. هر جور خودتان راحتید. یک‌سری از خانواده‌ها پیاده شدند و به آن حسینیه رفتند، ولی ما پیش حاج حمید ماندیم.

چیزی که برای من عجیب بود این بود که در دوران جنگ، مردم هر چیزی را که داشتند و هر کمکی که از دستشان برمی‌آمد، برای هم انجام می‌دادند، ولی این همه ماشین توی برف گیر کرده بودند و یک نفر از خانه‌های اطراف بیرون نیامد بگوید اگر به چیزی نیاز دارید یا اگر می‌خواهید از سرویس بهداشتی استفاده کنید، خانه ما هست. من از پنجره نگاه کردم و دیدم با فاصله‌ای خانه‌هائی وجود دارند. ما داستان ریزعلی خواجوی را خوانده بودیم و توقع داشتیم که... دیدم که هیچ چیزی نبود. فقط یادم هست که فردا صبح یک مغازه‌دار آمد و مسافرها که پیش‌بینی‌های حاج حمید را نکرده و آب و نان و خرمائی برنداشته بودند، رفتند و از او خرید کردند. یادم هست که گنجشک خیلی زیاد شده بود و شمالی‌ها با اسلحه‌هایشان آنها را می‌زدند.

بعد از نماز صبح، خانمی از ماشین پشت سر ما آمد بیرون و شروع کرد به گریه کردن. انگار خیلی به او فشار آمده بود. داد می‌زد که همین جا می‌میریم و در برف دفن می‌شویم. هیچ کس به دادمان نمی‌رسد و کمکمان نمی‌کند. خیلی ترسیده بود. حاج حمید رفت و از مغازه یک جفت دستکش آبی‌رنگ گرفت که برای کنار زدن برف از دور ماشین‌ها کمک کند. هر کسی با هر چیزی که دستش می‌رسید برف‌ها را کنار می‌زد.

**: دستکش ظرفشوئی؟

همسر شهید: نه، از دستکش‌هائی که تعمیرکارها دست می‌کنند. هنوز هم آنها را دارم. شاید بیشتر از ۲۴ ساعت در ماشین بودیم. بالاخره نیروی کمکی آمد و راه باز شد. وسط راه حاج حمید به آن دوستش زنگ زد و پرسید، «خداوکیلی! اگر کسی آشنا نداشته باشد، شما نباید بدانید در شهرستان‌ها چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ خدا خیرتان بدهد. وقتی می‌روید آن بالا، دیگر خبر از بنده‌های خدا در این پائین ندارید. چرا این‌طوری می‌کنید؟ اگر من اینجا نبودم و پیام نمی‌فرستادم، باید مردم چند روز اینجا در برف می‌ماندند؟ این کار شما درست است؟» دیدم که داشت با دوستش با این لحن حرف می‌زند.

**: گرفتاری مردم برایش سخت بود.

همسر شهید: می‌گفت حالا من اینجا بودم و برای شما پیام فرستادم. یعنی اگر مردم معمولی باشند، نباید به دادشان می‌رسیدید؟ نباید بدانید در شهرهای کشورتان چه می‌گذرد؟

**: واقعاً همین‌طور است. خیلی وقت‌ها خیلی اتفاق‌ها می‌افتد و مردم خودشان باید به داد خودشان برسند.

همسر شهید: بعدها که گند کار درمی‌آید می‌فهمند که نوشدارو بعد از مرگ سهراب چه فایده؟

**: خدا ان‌شاءالله همه‌شان را هدایت کند.

همسر شهید: ان‌شاءالله! در قضیه دادگاه انقلاب، سپاه با یک‌سری از گروهک‌ها، منافقین و چریک‌های فدائی خلق و... بر سر انقلاب فرهنگی درگیر شده بود و گروهک‌ها در دانشگاه سنگر زده بودند. چشم یکی از بچه‌های سپاه کور و یکی لنگ شده بود. وقتی آنها را بازداشت کردند، توی جیب دخترهایشان قلوه‌سنگ و این چیزها بود و با همان به چشم بچه‌های سپاه زده و کورشان کرده بودند. ما در دوران مدرسه معلمی به اسم آقای باقری داشتیم. تنبیه او این بود که لای انگشتان دست بچه‌ها خودکار می‌گذاشت و فشار می‌داد.

گرفتاری در برف و استمداد سردار از شورای عالی!

**: همه معلم‌ها این کار را می‌کردند.

همسر شهید: پدرم ظهرها که از اداره می‌آمد، خسته بود و می‌خواست استراحت کند و به ما هم می‌گفت باید بخوابید، چون تا شما نخوابید، من هم نمی‌توانم بخوابم و ما را می‌خواباند. بماند که ما خیلی وقت‌ها خودمان را به خواب می‌زدیم تا پدرم خوابش ببرد و بعد برادرهایم بلند می‌شدند که بروند استخر و من هم دنبالشان راه می‌افتادم و می‌گفتم من هم می‌خواهم بیایم. می‌گفتند نمی‌شود. می‌گفتم پس می‌روم بابا را صدا می‌زنم و به او می‌گویم که شما دارید می‌روید.

**: آتش می‌سوزاندید.

همسر شهید: چون یکی از خواهرهایم موقعی که سه سال داشتم ازدواج کرد. خواهر دیگرم هم بیشتر در تهران در منزل برادرم بود و کسی را نداشتم که با او بازی کنم و همه پسر بودند و برای همین دنبالشان راه می‌افتادم. چون پدرم ما را به خواب بعدازظهر عادت داده بود، سال تحصیلی که شروع شد، من یک بار سر کلاس آقای باقری خوابم برد و او از پای تخته متوجه شد که من خوابم برده و از همان جا گچ را به طرف صورت من پرت کرد که با شدت به بینی‌ام خورد و پریدم. آمد و به من گفت می‌خواهی بالش به تو بدهم؟ خلاصه تکه پراند. بعد هم خودکار گذاشت لای انگشت‌هایم و فشار داد تا جیغم درآمد.

فکر می‌کنم عموی یک دختر ۲۵، ۳۰ ساله بود که دادگاه انقلاب دستگیرش کرده بود و تقریباً حالت سرکردگی دخترهای منافقین را داشت. موقعی که دخترها و پسرهای گروهک‌ها را گرفتند، این دختر را بین آنها دیدم. محله کارون یک محله شرکت نفتی بود و ما در آنجا زندگی می‌کردیم، متأسفانه کمونیست زیاد داشت. البته سرداران خوبی مثل سردار غلام‌پور، سردار محرابی و... هم از آنجا بیرون آمدند.

موقعی که این دختر دستگیر شد، من دقت کردم و دیدم بقیه دخترها به او نگاه می‌کنند و هر که چه او می‌گوید اطاعت می‌کنند.

**: سرکرده‌شان بود...

همسر شهید: از کسانی که کشیک می‌دادند، یک بنده خدائی لهجه اصفهانی داشت. آمد و گفت خواهرها! آنها گفتند ما خواهرهای شما نیستیم. گفت یکی‌یکی بروید در اتاق بازجوئی. همکاری کنید. من هم همراهش رفته بودم. چیزی حدود ۴۰۰ پسر و ۴۰۰ دختر بودند. یکمرتبه دیدم که باقری اشاره کرد به آنها و آنها ریختند روی این بنده خدا و شروع کردند به زدن او. من تنها کاری که توانستم بکنم که نکند چادر مرا بکشند و مرا هم بزنند، این بود که خودم را از سالن انداختم بیرون و به پاسداری که جلوی در ایستاده بود و با اسلحه نگهبانی می‌داد گفتم اینها ریخته‌اند روی این پاسدار کشیک و دارند او را می‌زنند. او هم رفت داخل و یک شلیک هوائی کرد تا آنها رهایش کردند.

من سخت نگران آن بنده خدا شدم و رفتم به اتاقی که پزشک داشت معالجه‌اش می‌کرد و دیدم که روی تمام صورت و بدنش جای گاز و دندان مانده است. دخترها روی او ریخته و همه بدنش را با گاز و نیشگون و مشت و لگد تکه‌تکه کرده بودند. حالش خیلی بد بود و تا چند روز در بیمارستان بستری بود.

**: از انسانیت خارج شده و خوی حیوانی گرفته بودند.

همسر شهید: اگر آن پاسدار شلیک نمی‌کرد، او را کشته بودند. بنده خدا چند روزی در بیمارستان بود و بعد هم او را به شهر خودش فرستادند. نمی‌دانم بعد از آن چه برایش پیش آمد. فکر می‌کنم سرکرده اینها، برادرزاده همان معلم من بود.

اما همکلاسی من فریده که برایتان درباره‌اش حرف زدم، در آن زمان خوردن مشروبات الکلی بین بعضی از خانواده‌ها رایج بود و مثل اینکه پدر و برادرش مصرف می‌کردند. یک روز غروب یکی از بچه‌های کلاس به اسم فریبا آمد دنبال من که همراه من بیا می‌خواهم بروم چیزی بخرم و من همراهش رفتم. همیشه می‌رفتیم به مغازه غضنفر. رفتیم و وقتی خریدیم، فریبا گفت که دفتر مشقم هم دست فریده مانده بیا برویم بگیریم.

دوره ابتدائی بودیم و خانه فریده هم در همان محوطه خودمان ـ شرکت نفت ـ بود. پدرش، مادرش و برادرش حالت غیرطبیعی داشتند. برادرم می‌گفت که حتماً مشروب خورده بودند. من خیلی ترسیدم و نرفتم داخل و فریبا رفت دفترچه‌اش را گرفت و برگشت. من از صدای قهقهه و طرز لباس پوشیدنشان ترسیده بودم. جلوی خانه‌های شرکت نفت باغچه بود و من آنجا ایستاده بودم و پدرش مدام می‌آمد و می‌گفت چرا نمی‌روم داخل خانه. برادرم خسرو متوجه می‌شود که من نیستم و دیر کرده‌ام. پدرم می‌گوید برو ببین این بچه کجا رفته و آنها می‌آیند دنبالم.

ما داشتیم برمی‌گشتیم و خسرو ما را که دید پرسید چرا دیر کردی؟ ‌ چه شده؟ برادرم فریدون خیلی گیر می‌داد. گفت تو رفتی تا مغازه، چرا این‌قدر دیر آمدی؟ گفتم، «فریبا دفتر مشقش را جا گذاشته خانه فریده کیانی، رفتیم بگیریم.» من چون سنم کم بود، مشروب و این چیزها را بلد نبودم، ولی آنها چون بزرگ‌تر بودند می‌دانستند. سرم داد زد که چرا رفتی آنجا؟ نترسیدی؟ اینها دیوانه‌اند و حالشان خوب نیست. دیگر سرت را همین‌طور نینداری پائین بروی خانه این و آن...

**: ترسیده بودند.

همسر شهید: گفتند خدا به تو رحم کرد. چرا رفتی خانه اینها؟ گفتم من در باغچه‌شان ایستادم. گفت دیگر سرت را پائین نیندازی بروی خانه این و آن.

**: جالب است که دوستتان نترسیده بود.

همسر شهید: شاید آشنائی داشته. برگشتیم آمدیم به خانه. یک روز در دوره جنگ فریده را گرفته و به ستاد مقاومت آورده بودند و به من گفتند برو و از او بازجوئی کن. قبلاً قضیه فریده را برایتان گفتم.

**: بله گفتید.

همسر شهید: یک‌بار هم یکی از بستگانمان که در سپاه بود آمد به خانه ما سر بزند، گفت همین نزدیکی‌های خانه‌تان مأموریتی به من خورد، انجام دادم و گفتم بیایم به شما سری بزنم. پرسیدم چه مأموریتی؟ گفت یک دختری رفته بود بالای پشت بام و لباس هم نداشته و به ما گزارش دادند که بیائید و او را جمع کنید.

**: شما ازدواج کرده بودید؟

همسر شهید: بله، مریم و هدی را داشتم. دارم خاطرات بچگی را با بعدها ربط می‌دهم. پرسیدم کی بوده؟ گفت در بازجوئی گفته که اسمش فریده است. هم در دوران مدرسه آن ماجرا برایم پیش آمد که از پدر و مادرش ترسیدم، هم در دوره جنگ از او بازجوئی کرده و برای بچه‌های سپاه از او اطلاعات گرفته بودم. فهمیدم که اینها زندگی‌شان از هم پاشیده و این دختر هم به راه‌های بد کشیده شده. از آن آپارتمان به سپاه گزارش می‌دهند که چنین موردی پیش آمده و ما نمی‌دانیم چه کار کنیم. اینها هم نیرو می‌فرستند و پاسدار بنده خدا پتو می‌اندازد روی سر فریده و او را می‌گیرد.

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

ادامه دارد...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس