به گزارش مشرق، پیرمرد لحافدوز و دوچرخه بیرمقش این روزها وصله ناجور شلوغیهای شهرند؛ برای همین هم موقع رکاب زدن در کوچه پسکوچههای شهر غریبی میکنند. باید حرفهایش را بشنوید تا بفهمید او با دوچرخه خستهاش روزی چقدر برای جهیزیه دختران دمبخت شهر پنبه زده و چقدر برای خوابهای خوش آدمهای شهر، لحاف دوخته.
پیرمرد ۱۲سالش که بود لحافدوز شد. حالا ۶۲ سال از آن روز گذشته و آدمهای زیادی شاید خوابیدن روی تشکهای دستدوز پیرمرد یادشان رفته ولی با همه اینها او هنوز که هنوز است لحافدوز مانده آن هم در روزهایی که انگار زور رکاب زدنهای پیرمرد به زور دنیا نمیرسد؛ ولی دلش میخواهد امیدوار باشد. امیدوار به رزق حلالی که شاید اندازه آن به پول داروهای زن مریض و خرج تحصیل نوه یتمیش نرسد.
لحافدوزی نکنم، چه کنم؟
حالا چند سال است که پتوهای جدید و رنگبهرنگ جای خودشان را به لحافهای دست دوز آقای بصیری دادهاند تا کسب و کار روی خوشش را به او نشان ندهد و امرار معاش را بیش از پیش برای او سخت کند.
«الان 6،5 سالی است که دیگر هیچ لحافی ندوختهام و هیچ کس به ما لحافدوزها کاری ندارد. در طول روز تک و توک شاید بعضیها برای خرده کارهایی مثل تعمیر بالشت سراغ ما بیایند وگرنه غیر از این خبری نیست.
خیلی از مردم که من را توی خیابان میبینند میگویند چرا الکی توی کوچهها پرسه میزنی؟ تو پیر شدهای و باید خانهنشین باشی.
دیگر کسی لحاف استفاده نمیکند! اما من ۶۲ سال است که از دار دنیا همین یک کار را بلدم تا با آن خرج زندگی و خانوادهام را در بیاورم این کار را نکنم چه کنم؟»
فقط دلم یک حقوق از کار افتادگی میخواهد
پیرمردان لحافدوز فیش حقوقی ندارند. آنها حتی سختی کار با بیمه و بازنشستگی هم ندارند که دل خشکنکی باشد برای روزهای از کار افتادگی و پیریشان. رد پای نان حلال را میشود روی شانههای تکیده، بین دستان پینه بسته و لابهلای صورت شکسته آقای بصیری پیدا کرد. او جوانیاش را پای نان حلال گذاشته. برای همین هم این روزها با وجود همه بیکاریها و کسادیها باز به امید کار و پیدا کردن همین رزق حلال با دوچرخهای که یار همیشگی این روزهایش بوده دل به کوچههای شهر میزند تا شاید کسی لابهلای همه خاطرات و گذشتههایش چیزی داشته باشد برای دوختن و پنبه زدن: «این دوچرخه تنها دوچرخهای است که در همه این ۶۲ سال با آن کار کردهام. از دار دنیا هم هیچ چیز نمیخواهم جز اینکه اتفاقی بیفتد که حقوق برای از کارافتادگیام دست و پا کنم که دیگر این روزهای آخر عمر از شدت شرمندگی پیش زن و بچهمان توی این کوچهها نمیرم.»
پسرم با نان دوره گردی وکیل شد؛ اما تصادف کرد
صورت خسته آقای بصیری انگار سالهاست که رنگ لبخند به خودش ندیده برای همین هم ته همه نگاههایش میشود یک غم بزرگ پیدا کرد. غمی که خودش میگوید حالا چند سالی است توی دلش جا کرده و همسرش را بیمار، آنقدر که دغدغه فراهم کردن داروهای او جمله ثابتی است که بین همه حرفهایش میشود آن را پیدا کرد.
برای همین دستش را از توی کتش درمیآورد و عکسی را نشانمان میدهد که غصه چندین و چند ساله روزهایش شده: «این عکس پسرم است، پسری که با پول همین دورهگردیها بزرگش کردم و شد آقای وکیل؛ اما عمرش به دنیا نبود و تصادف کرد. یک پسر دیگر هم دارم که او هم فلج است و خانه نشین!»
منبع: صبح نو