گروه جهاد و مقاومت مشرق - بار دومم بود که میرفتم مهران. یازده ماه پیش با جمعی، برای زیارت کربلا به آنجا رفته بودم. توی گرگ و میش صبح به گمرک مرزی رسیده بودیم. پا به خاک عراق که گذاشتیم، دیدیم کار کنترل و بازرسی ایرانیها، بیشترش دست آمریکاییهاست. تعدادی از منافقین هم کنار یانکیها بودند. وطن فروشها، یونیفورم ارتش آمریکا تنشان بود و مأموریت داشتند؛ از بین ایرانیهایِ متولد چهل و پنجاه، یعنی پا به سن گذاشتههای کاروان، افراد مورد نظرشان را شناسایی کنند و به آمریکاییها را پورت بدهند. این افراد، همان حزبالهیهایِ جوان دهۀ شصت بودند که توی غائلۀ منافقین، سینه به سینه شان میدادند. از بین ما به یکی مشکوک شده بودند که بعد از چشمْ نگاری و استنطاق توی کانکسِ بازجویی، خلاص شد.
این بار نیمههای شب به مهران رسیدیم. بیشتر از 9 ساعت جاده را کوبیده بودیم که بیشترش دره و گردنه بود. کوفتۀ راه بودم و تنها به خواب فکر میکردم. قیافههای بقیه هم میگفت که آنها هم، از هرچه جز خواب بینیازند. ضمنا برنامۀ سفر فشرده بود و چارهای نداشتیم جز اینکه به کارهای شخصی نظم بدهیم. پس باید زودتر میخوابیدم. برای بیتوتۀ قافله، مهمانسرای کمیته امداد امام خمینی(ره) را در نظر گرفته بودند. انصافا هم پاکیزه و مرتب بود، هم باصفا و دل خوشکُن. حیاط مهمانسرا با نخلهای بارآور و درختچههای گرمسیری و گلهای زینتی، بسیار خوشنما بود و به دل آدم مینشست. داخل اتاقها تروتمیز و هرچی سر جای خودش بود. مثل خانهای که مدیرش، کدبانوی هنرمندی باشد. با خودم گفتم؛ مهمانسرای اداری و این همه پاکیزگی و زیبایی، از عجائب است! باغچۀ رنگ وارنگِ حیاط، چشمم را گرفته بود، ولی گلگشتِ باغ و بهار را گذاشتم برای صبح.
زیباتر از محل اسکان، خونگرمی همکاران کمیته امداد و فرمانداری مهران بود و همین خستگی را از تن آدم در میآورد. چای تازه دم و سیب سرخِ خوش عطر، دلت را غَنج میداد. با دیدن میزبانِ خوشْ استقبال، توی دلم گفتم؛ علی الظاهر هرچی را که راجع به نظم و انضباط ریسیدیم، باید با دست خودمان پنبه کنیم! بساط شبچره میگفت؛ شبنشینی تازه شروع شده! همین اتفاق هم افتاد. معاون فرماندار مهران که مرد جا افتادهای بود، به جمعمان اضافه شد. بس که صحبتهایش گیرا و چانهاش گرم بود، خواب از سر همه پرید. هم حرف زدنش جالب بود و هم حرفهای جالبی میزد. نه اینکه قصۀ حسین کُرد شبستری برایمان بگوید. از مهران و مردمانش گفت، از کار و بار شهر، از بازسازیِ پس از جنگِ مهران صحبت کرد و درخصوص پایانه و گمرک مرزیش گفت: «این پایانه بزرگترین پایانه، توی خاور میانه و در حال تمام شدن است. راهاندازی که بشود، در مبادلات تجاری ایران با عراق و پیشرفت منطقه غرب کشور، تأثیر زیادی خواهد گذاشت.»
بیشتر از یک ساعت بود که میزبانان خونگرم، از ما پذیرایی کرده بودند. پلکهای افتادۀ مهمانها، دلشان را به رحم آورد. شب بخیر گفتند و رفتند. برای خواب، هر چند نفر به اتاقی رفتند و من با ساربانِ اهلِ صفاهان، همْ اتاق شدم. حسب عادت، دو سه ساعت از وقت خوابم گذشته بود. زیر لحاف بودم ولی چشمم گرم نمیشد. چند لحظهای گذشته بود که توی تاریکی و سکوت اتاق، صدای آهستهای از بستر همْ اتاقیام آمد. زمزمۀ حضرت ساربان بود، ولی نامفهوم. باتوجه به حساسیتی که آقای مهرشاد نسبت به دخل و خرج سفر داشت و آن سال هم سال اصلاح الگوی مصرف بود، فکر کردم شاید زیر لب، چرتکه میاندازد و خرج و مخارج امروزمان را درمی آورد، تا اگر در هزینۀ چیزی ناپرهیزی شده، فردا جبرانش کند! اما دقیقتر که گوش دادم، دیدم زمزمۀ دعای قبل از خواب است! امیدوارم جناب مهرشاد، به خاطر استراق سمع و رمزگشایی از اذکار و اوراد خفیاش، یقۀ ما را آن دنیا نگیرد! چند دقیقه بعد، چشمم تازه داشت گرم میشد که توفان سنگینی با رگبار شدید باران برخلاف بارانِ شاعر پیشۀ اسلام آباد، بلند شد و خفتهها و نخفتهها را از جایشان پراند. توفان چنان در و پنجرۀ مهمانسرا را به هم میکوبید که انگار چند قبضه توپ، همه جا را گرفتهاند زیر آتش.
باد بیابانْ گرد، تنوره میکشید و گرد و غبار دشت را، لوله میکرد و میزد به سر و تن مهمانسرا. خاک از شکاف در و پنجره، وارد اتاقها میشد و میرفت لای شَمد و لحاف مسافرانِ آشفتهْ خواب! حتم داشتم هر چیزی که توی حیاط خانهها و کوچه و خیابان، دَم چکِ این توفان بوده، حالا بین زمین و آسمان معلق شده و خدا میداند کجا افتاده و فردا، کجا پیدایشان خواهند کرد؟! از اهل قافله، بعضیها بلند شدند و نماز آیات خواندند. شورش هوا نیم ساعت طول کشید. به هر حال از صدقه سری اهل ذکر و نماز، قیامت صغرا از سر مهران و مهمانهایش، بخیری گذشت و جماعت بعد از هول و ولای توفان، سر راحت روی بالش گذاشتند!
بدان مثل که شب آبستن ست روز از تو
ستاره میشمُرم تا که شب چه زاید باز