گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «پسرهای ننه عبدالله» عنوان کتاب خاطرات «محمد نورانی» از یاران شهید محمد جهان آرا است که روزهای سقوط، مقاومت و آزادی خرمشهر را روایت میکند.
این اثر حاصل حدود ۴۰ ساعت مصاحبه علامیان با «محمد نورانی» است که خاطرات او از تولد تا آزادی خرمشهر را در برمیگیرد. فصلی از این کتاب هم به سرگذشتی گذرا تا پایان و پس از جنگ اختصاص دارد.
نام محمد نورانی با مقاومت خرمشهر گره خورده و اسم او همیشه کنار محمد جهان آرا، سیدعبدالرضا موسوی، صالح موسوی، احمد فروزنده و دیگر مدافعان خرمشهر میآید.
در ماجراهای مقاومت و آزادی خرمشهر، علاوه بر محمد نورانی، چهار برادر دیگرش: عبدالله، غلامرضا، محمود و عبدالرسول چهاردهساله هم بودند. همچنین مادرشان (ننهعبدالله) بهجز مدت کوتاه مهاجرت به شیراز به آبادان بازگشته و دیگر از صحنه جنگ دور نشده است. او میخواسته نزدیک پسرهایش باشد. پسرانی که هرکدام سرنوشتی در جنگ داشتند؛ عبدالرسول و غلامرضا شهید شدند و سه برادر دیگر جانباز جنگ هستند.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از آخرین فصل این کتاب است.
گفت: «خبر جدید از عبدالرسول نداری؟» گفتم: «نه چیزی شده؟» مکث کرد گفت: «ظاهراً زخمی شده.» پرسیدم کجاست؟» گفت: «بیمارستان طالقانی» رفتم بیمارستان پرستاری آنجا بود پرسیدم: «زخمی دارید؟» گفت: «نه زخمی نداریم» گفتم «یک ساعت پیش زخمی نیاوردند؟» گفت: «جوانی را آوردند که شهید شده بود.» پرسیدم: «الان کجاست؟» گفت: «سردخانه.»
خواهش کردم در سردخانه را باز کرد. دیدم عبدالرسول است. نشستم، او را بوسیدم. دست به صورت و ریشهایش کشیدم. تازه ریشش در آمده بود؛ ریش نرم و لطیف با صورتی معنوی. از او گلایه کردم؛ رسول بیمعرفت! چرا زودتر رفتی؟ تو که میگفتی خودت مرا میشویی...
خانواده خبردار شدند و آمدند. الان پس از چهل سال، هنوز داغ رسول بر دلم مانده است. شهادت رسول برای ما ناگهانی بود. مادرم در مراسم شهادت رسول سه بار طوری بیهوش شد که فکر کردیم تمام کرده؛ به سختی به هوش میآمد. مادرم بچههایش را غیر عادی دوست داشت. عاطفی بود. همه زندگیاش بچههایش بودند. شهادت رسول بعد از شهادت غلامرضا ضربه سنگینی بر او وارد کرد.
یکی دو سال حالت افسردگی داشت. میرفت سر قبر رسول میگفت: «رسول مرا هم با خودت ببر. بعد از تو دیگر نمیخواهم زنده باشم.» گرمای ظهر از خانه بیرون میرفت تا تاریکی هوا کنار قبر رسول مینشست، میگفت: «وقتی سر قبرش میروم دلم خنک میشود، با او حرف میزنم.»
مادر شهیدان حمید و سعید ارجعی هم میآمد. قبر حمید در آبادان و قبر سعید در خرمشهر کنار قبر رسول است. هر دو مادر جوان از دست داده با هم سر قبر، فایز میخواندند؛ یک بیت شعر فایز را مادرم میخواند و بیت دیگر را مادر ارجعی جواب میداد؛ بسیار سوزناک بود. هرکسی آن دو را میدید مینشست و با شعر آنها زار میزد.
مادرم مرتب خانوادهها را دعوت میکرد. شبهای جمعه دعای کمیل در خانه ما برپا بود. بعد از دعا سفره میانداخت و شام میداد. توی قبرستان بچههای فقیر را پیدا میکرد، برایشان دمپایی و زیرپوش میخرید، میگفت بنشین سر این قبر فاتحه بخوان، بگو خدا بیامرزد این رسول را. میگفت خدا از زبان شما بیشتر قبول میکند. به دختر بچهها پول یا خرما میداد میگفت بنشینید اینجا دعا کنید، بگویید خدایا این رسول نورانی را با شهدای اسلام محشور کن.
خانمهای رزمنده به سراغش میآمدند. سر قبر رسول شلوغ میشد. بچههای خرمشهر زحمت کشیدند در مسجد جامع مراسم گذاشتند. چند شب سینهزنی داشتند. در یکی از سینهزنیها، سلمان رضازاده آن قدر به سر و سینه خودش زد که بیهوش شد. بچهها رسول را دوست داشتند. رسول جوان با استعدادی بود با سن کم تجربه زیادی داشت.
او عزیز دُردادنه خانه ما بود. اگر میماند شخصیت بزرگی میشد. پدرم غصههایش را بروز نمیداد. کم حرف و تودار بود. ندیدم برای شهادت رسول گریه کند. بغض میکرد. فقط میگفت انا لله و انا الیه راجعون... باباحاجی هم همین طور بود. ندیدم برای شهادت غلامرضا گریه کند. یک بار برای شهادت رسول گریه کرد، اما برای امام حسین(ع) به شدت گریه میکرد. به طوری که شانههایش میلرزید. پدر هم برای ائمه خیلی گریه میکرد ولی در مصیبتهای دنیا تحملش خوب بود.
پس از شهادت سید عبدالرضا موسوی، خانواده رضا از تهران سر قبر رضا میآمدند و میرفتند. مدتی که در خرمشهر بودند، چند روزی به خانه ما هم میآمدند. چهلم رسول که گذشت، خواهر رضا با پدر و مادرشان منزل ما بودند. خانم شهید عبدالرضا موسوی به خواهرم پیشنهاد داده بود که خواهر رضا دختر خوبی است؛ اگر بشود برای حاج محمد صحبتی کنیم. خواهرم این موضوع را با من در میان گذاشت. گفتم الآن با وجود جنگ در شرایط ازدواج نیستم. یکی دو بار دیگر گفت. جواب رد دادم، تا اینکه گفت «ننه بابت رسول خیلی آسیب دیده، الآن تنها چیزی که خوشحالش میکند این است که ازدواج کنی.»
مادرم رضا را دوست داشت. این حرف به من اثر گذاشت. گفتم: «باشد صحبت کنیم.» آن شب با خواهر رضا در حیاط مرغداری قدم زدیم و صحبت کردیم در این آمدوشدها اولین بار بود ایشان را از نزدیک میدیدم در مورد خصوصیات رضا صحبت کردیم گفتم: «رضا هم رفیقم هم فرماندهام بود.»
آن روزها در ذهنم بود که اگر این جنگ تمام شد، باید برای مبارزه در سرتاسر جهان آماده باشیم پرسیدم: «اگر شما ازدواج کنید و شوهرتان بخواهد برود آفریقا مبارزه کند حاضرید بروید؟» گفت: «هرجایی که همسرم برود با او میروم.» گفتم: «زندگی ما دست خودمان نیست؛ اگر ازدواج کنیم ممکن است چهار روز بعدش خبر شهادت مرا بیاورند. تحمل دارید؟» آره یا نه نگفت؛ گفت: «شما همهاش از شهادت و مردن میگویید کمی هم از امید و زندگی بگویید.» گفتم: «به هر حال اینها واقعیتهای زندگی ماست. زندگی با یک پاسدار همین است. خواستم آمادگی داشته باشید.» گفت: «پس از شهادت رضا، حاضرم جانم را در این راه بدهم.»
ایشان به تنها چیزی که فکر میکرد ازدواج با یک پاسدار بود که همرزم برادرش باشد. یک جلسه دیگر هم صحبت کردیم. احساس کردیم تفاهمی وجود دارد. پدر و مادرشان گفتند میروند و خبر میدهند.
از ازدواج میترسیدم. عشق به شهادت تمام ذهنم را گرفته بود. شاید عشق به شهادت بیشتر از عشق به زندگی یا ابراز عشق به یک خانم بود. تردیدم در این بود که شهید میشوم و یک بنده خدایی را هم با مشکل مواجه میکنم. از طرفی محمد جهان آرا بین بچهها جا انداخته بود که باید زندگی در جنگ را تجربه کنید. چند نوبت هم تلفنی صحبت کردیم. آخرین بار برای اینکه تردیدها برطرف شود گفتم: «شما تهران هستید، به بیت امام دسترسی دارید، یک استخاره بگیر.» ایشان دو روز بعد تماس گرفت گفت: «زنگ زدم دفتر امام استخاره گرفتم. گفتند خوب است.»
قرار ازدواج گذاشتیم مادر و پدرم به مشهد رفته بودند. با خواهرم هماهنگ کردیم آنها از مشهد به تهران بروند. من و عبدالله و محمود هم از آبادان برویم. هیچ چیز از مراسم ازدواج نمیدانستم. با همان لباس خاکی آماده حرکت بودم که فتحالله گفت: «پول داری میروی ازدواج کنی؟» گفتم: «نه» گفت: «مرد حسابی! وقتی میخواهی ازدواج کنی باید خرج کنی، شام بدهی.»
با امور مالی هماهنگ کرد ده هزار تومان به من دادند. از آن پول فقط برای یک باک بنزین و غذای بین راه مصرف کرده بودم، بقیه را به مادرم دادم؛ پنج هزار تومان را برگرداند. گفت پیش خودت باشد. اگر لازم شد خرج کن. گفت این چه سر و وضعی است؟ لباست کو؟ کفشت کو؟