-
چند دقیقه با کتاب «شکارچی» / ۱۶۲
ذوق «رشیدپور» برای دیدن بعثیها!
اوایل از دیدن بعثیها در حالی که خودم دیده نمیشدم ذوق میکردم و دوست داشتم دست به اسلحه ببرم و شلیک کنم ولی آرام آرام به خودم مسلط شدم. یاد گرفته بودم قبل از هر شلیکی روی خاکهای مقابلم را خیس کنم.
-
چند دقیقه با کتاب «بیست و هفت روز و یک لبخند» / ۱۵۸
بابای شهید رفته بود استخر!
گردن کج میکنم. پدر کمی آنطرفتر از ما تکیه داده به ستون. زانوها را بغل گرفته و به جایی نا معلوم خیره شده است. مادر رد نگاهم را میگیرد. روزی که خبر شهادت بابکم رو آوردن، باباش رفته بود استخر... ر.
-
به یاد مرد همیشه مربی، شهید محمد عبدی؛
دعا کن مثل حضرت زهرا(س) شهید بشوم
خیلی از هیأتیهای آن سالها، او را با گریهها و ضجههایش میشناختند. نالههای او برای اهل بیت(ع) در مجالس عزا فراموش نمیشود. از آن گریه کنهای قهار هیئتی بود که هق هق او موج به گریهها میانداخت.
-
خاطرات جاویدالاثر کاظم اخوان در کتاب «تصویری در بند»؛
همنشین با چمران و متوسلیان +عکس
در ستاد جنگهای نامنظم بود که شهید چمران را شناخت. به پیشنهاد ایشان هم بود که دوربین به دست گرفت و گوشههایی از حقیقت ماجرا را ثبت کرد. داستان کاظم اخوان، داستان رزمندهای است که یک دستش دوربین بود...
-
چند دقیقه با کتاب «خانه حاج قاسم کجاست؟» / ۱۴۷
خانه حاج قاسم سلیمانی کجاست؟!
زود نیست. صد سال گذشته امشب وقت نماز مگر فکر نمیکردی به جعفر؟ دایره صدا را رنگ میدهم. میرسد به چهار. در ساعت یک و بیست دقیقه بامداد امروز، سیزدهم دی ماه ۱۳۹۸، سردار امت اسلام، حاج قاسم سلیمانی...
-
چند دقیقه با کتاب «چشمهایم در اورشلیم» / ۱۴۶
حساسیت شالوی اسرائیلی به پیراهن یقه شکاری!
ارزش پرسهزدن در میدان وندوم پاریس و دیدار از ساختمانهای سبک ویکتوریای آن را داشت. به هر حال در حرفه ما نیاز بود برای نزدیک شدن به هر سوژهای از علایق و نقطه ضعفهای او با خبر باشیم.
-
توسط انتشارات روزنامه ایران؛
«بیگانه با ترس» وارد بازار نشر شد
کتاب «بیگانه با ترس؛ هشتگفتوگو درباره خلبان محمود اسکندری» توسط انتشارات مؤسسه مطبوعاتی ایران منتشر و راهی بازار نشر شد.
-
روایتی از دومین شب عزاداری هیئت هنر به مناسبت ایام فاطمیه؛
نوایی از انتهای کوچهای در مدینه
برعکس شب اول که تا آخر هیئت آرام و قرار نداشتم و توی خانهی هیئت میچرخیدم، شب دوم حداقل تا پایان سخنرانی کنج یکی از اتاقهای خلوتِ خانه، خودم بودم و صدای سخنران و زنگی از صوت دسته ی دمام توی سرم.
-
چند دقیقه با کتاب «ستارههای بلوچ»؛ / ۱۳۹
توصیف عباس نارویی از «سردار ابوباقر»
وضعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی سوریه و مناسبات قدرت و ثروت را در آن روز بهتر و بیشتر متوجه شدم. تقریباً میشد نتیجه گرفت که امنیت و صنعت و ثروت، بین علویها، اهل تسنن و مسیحیها تقسیم شده است.
-
سیر تحول و شکلگیری ادبیات داستانی دفاع مقدس در دههی شصت؛
تحول در ادبیات با انقلاب
سیر تحول و شکلگیری ادبیات داستانی در دههی شصت برای فهم معرفتمندانه از جنس و روش شناختن، نوع «ادبیاتپایداری» ضرورت علمی دارد.
-
چند دقیقه با کتاب «تو برادر من نیستی»؛ / ۱۳۰
ماجرای شهادت تاجبخش چه بود؟ + عکس
حسین قمی میگفت: «هوا که روشن شود میروند.»... هنوز هم باورم نمیشود از آن درگیری جان سالم به در بردهام. کار خدا بود و تدبیر حسین که داعشیان نتوانستند خاکریز را دور بزنند. اگر دورمان میزدند...
-
چند دقیقه با کتاب «از فرانکفورت تا رقه»؛ / ۱۲۹
شوهرم میگفت صلاحیت تو پخت نان و شستن ظروف است!
چون دامادم در ملا عام سیگار کشیده بود داعشیها او را بازداشت کردند و با خود بردند. الآن شش ماهی میشود که از او خبری نیست؛ شاید او را کشته باشند...
-
چند دقیقه با کتاب «همدم، مادر جبههها»؛ / ۱۲۳
پیرزنی که هیچ نیروی نظامی حق نداشت جلویش را بگیرد! + عکس
من با کمی آب که داشتم وضو گرفتم کنار کامیون و هر کدام رفتیم برای نماز. نماز اول را که خواندم دیدم یه موش جلوم رژه میره. نزدیکم نمیشهها. هی میآد خودش رو نشون میده و میره.
-
چند دقیقه با کتاب «چهلشان»؛ / ۱۲۲
چرا رمز کارت بانکی سرگرد سلامی۱۳۶۷ بود؟!
جناب سرگرد سلامی درست مثل یک وزیر جنگ، قد خود را کشیده کرد و با صدای صاف شده گفت: حالا در این دفاع و جهاد مقدس اگر کشته شویم؛ شهیدی جاویدان خواهیم بود...
-
روایتی از موکب امت محمد(ص)؛
چرا زن عراقی باید عرق بریزد و جان بکند؟!
خانهشان تهِ موکب ما و ابوکرار است، دقیقتر بنویسم موکب ما در زمینهای اوست. همراه با رقیه کوچولو تا میرسیم، سگِ خانه متوجه میشود و با اینکه صاحبش را میبیند برای خودشیرینی واق واق میکند.
-
چند دقیقه با کتاب «خانطومان یا خرمشهر؟»؛ / ۱۱۶
ماجرای عجیب «خانه زرد» در خانطومان
ما یک پله عقبتر مستقر بودیم. شرایط طوری شده بود که در حقیقت علی داشت خط را فرماندهی میکرد. کمی بعد، حاج عبدالله صالحی رفت سمت آنها. من علی آقا را زیر کانال همراه بچهها دیدم.
-
با چهار وَن میرسیم به موکب «امت محمد(ص)»
جمعیت را میپرسم. ۲۵ نفر پسرها و حدود ۴۰ نفر دخترها. امیرجی مشغول پاسخ به تماسهای تلفنیاش است که یکهو میپیچد سمت قبله و با صدایی واقعا مناسب و ترتمیز اذان میگوید.
-
چند دقیقه با کتاب «معجزه رتیان»؛ / ۱۱۳
تصمیم تهران برای پای متلاشی شده!
چند پرستار جوان و دکتری که مسن بود را به صورت تار میدیدم که دورم را گرفته بودند و خدا را شکر میکردند. روی صورتم ماسک اکسیژن بود. سرم را کمی بلند کردم تا بتوانم پاهایم را ببینم اما...
-
چند دقیقه با کتاب «سردار سربلند»؛ / ۱۰۶
بودجه چند برابری بسیج در دولت خاتمی!
مدیریتها گاهی بر سر و صدا هستند و پرطمطراق گاهی هم آرام و بی صدا و چشم نوازند مثل اروند باید غور کنی در این رودخانه به ظاهر آرام تا ببینی که چه جوشش و چه هیجانی در عمقش پنهان شده...
-
چند دقیقه با کتاب «خداحافظ دنیا»؛ / ۱۰۴
همه گریه میکردند؛ بیاختیار جیغ کشیدم!
این فقط محمد نبود که به کما رفته بود. همه ما و خانواده به کما رفته بودیم. همه ما زیر سنگینی اغمای محمد داشتیم استخوان خرد میکردیم. هر روز یک حرف و خبر به ما میرسید. شایعه شده بود که...
-
چند دقیقه با کتاب «ماهرخ»؛ / ۱۰۰
اگر میفهمیدند ایرانیام؛ درجا من را میکشتند! + عکس
یک سرباز مسلح هم بالای سرش ایستاده بود. سعی کردم به خودم مسلط باشم. به جمیله گفتم جمیله، باید هر چه سریع تر از این جا فرار کنیم. اگر یک درصد احتمال بدهند ما با هم بوده ایم، کارمان ساخته است...
-
در محضر مدافعان حرم/۳۲۴/ گفتگوی مشرق با همسر شهید الیاس چگینی/ قسمت دوم
«الیاس» مرد کامل بود + عکس
این موضوع رو یه روز با خواهرش در میان گذاشتم و بهش گفتم من نمیخوام به مردهای دیگر بیاحترامی کنم. خیلی مردها رو دیدم توی زندگیهای مختلف اطرافیانم ولی آقا الیاس یه چیز دیگه است.
-
قهرمان فیلم «غریب» اعدام نشد، شهید شد؛
روایتی از عاقبتبخیری سرهنگ شاهنشاهی! + عکس
ایرج نصرتزاد، سرهنگی که در فیلم «غریب» شناختهتر شد، ایام انقلاب منتظر حکم اعدامش بود، اما آزاد شد و به کردستان رفت تا غائله را بخواباند. هرچند در پایان، فقط یک صدا از او به یاد ماند.
-
نماهنگ زیبای "محمد" با صدای صابر خراسانی
نماهنگ شعرخوانی صابر خراسانی در وصف حضرت محمد صلوات الله علیه، پیامبر مهربانیها با تصاویری از فیلم سینمایی محمد رسول الله ساخته مجید مجیدی.
-
چند خط برای کتاب «تنها گریه کن»؛
«تقریظ» گوارای وجودتان!
کتاب هیچ مطلب اضافهای ندارد. همهچیز به اندازه است. اساساً چه نیاز به اضافات دارد؟ بس که اشرفسادات حرفهایش پرملات است. سوژه اگر سوژه باشد و تحقیق اگر تحقیق، چه جای افزودنیهای غیرمجاز!
-
در محضر مدافعان حرم/۳۰۴/ گفتگوی مشرق با مادر شهید سردار حاج رضا فرزانه/ قسمت ششم و پایانی
مادر شهید: از عروسم راضیام + عکس
خیلی شبیه پسرش است. مسعود را که میبینم انگار آقارضا را دیدهام. شکر خدا سه تا پسر دارد. از خانمش هم خیلی راضیام. هر پنجشنبه می آیند دنبالم و می رویم بهشت زهرا.
-
در محضر مدافعان حرم/۳۰۱/ گفتگوی مشرق با مادر شهید سردار حاج رضا فرزانه/ قسمت سوم
دوشنبه تماس گرفت؛ پنجشنبه شهید شد!
هر چه می پرسیدم کجایی، نمی گفت. آخرین بار هم که تماس گرفت، خواهرانش اینجا بودند. رفته بودند خرید و آمده بودند خانه ما. ظهر بود که حاج رضا زنگ زد. با خواهرانش صحبت کرد.