به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید امیراسکندر یکه تاز در سال 1341 در تهران در یک خانواده مذهبی متولد شد. فعالیتهای انقلابی زیادی داشت و از پیروان روایت فتح بوده است. وی فرزند اول خانواده یکه تاز پدر دو فرزند، فیلمبردار روایت فتح، عزیز دوردانه پدر و مادر در سن 24 سالگی در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
در ادامه ماحصل گفتوگو با مادر شهید یکهتاز را میخوانید:
پنج فرزند دارم؛ 3 پسر و 2 دختر، امیر اسکندر پسر اولم بود، وابستگی خیلی زیادی به هم داشتیم، پسرم فیلمبردار روایت فتح بود، علاقه زیادی به فیلمبرداری داشت. همسرم وقتی علاقه فرزندمان را دید برایش دوربین فیلمبرداری خرید. امیراسکندر هر کجا میرفت دوربین را همراه خود میبرد در زمان انقلاب پسرم هیجده ساله بود با دوربینش تمام آن صحنهها را ضبط میکرد. مدرک تحصیلیش دیپلم بود، دانشگاه هم شرکت کرد ولی قسمت نشد وارد دانشگاه شود.
شهید یکهتاز دارای دو فرزند به نامهای حمیده و سعید که دخترش پزشک است. مادر شهید در ادامه میگوید: نوههایم همیشه میگویند: «مامان بزرگ، بابای ما چگونه آدمی بود، برایمان تعریف کن میخواهیم پدرمان را بیشتر بشناسیم». الان سعید 30 سال سن دارد خودش پدر است؛ ولی دیدن پدر برایش آرزوست.
زمان جنگ بود ما مستاجر بودیم، به همسرم گفتم: «چرا ما خانه نمیخریم»؟ فردای آن روز همسرم آمد گفت: «بیا پایین کارت دارم» وقتی رفتم پایین دیدم ماشین خونی شده است، همسرم گفت: «این خون را میبینی خون بچههای ماست، خون شهدای ماست باز تو از من خانه میخواهی با خودت فکر کن، این جوانها به خاطر من و شما به این حال و روز افتادهاند». از آن روز به بعد من هم برای کمک به زخمیها رفتم.
پسرم خیلی مهربان بود با کوچک و بزرگ یک برخورد داشت، دوران بچگی شیطنتهای زیادی داشت از دیوار راست بالا میرفت فقط زورش به ما میرسید چندبار شیشه منزل خودمان را شکسته بود، در سن هفت سالگی پسرم آرام شد همیشه سرش تو درس و کتاب بود. خیلی دوست داشت خلبان شود در آزمون هم شرکت کرد؛ ولی نمره ریاضیش کم بود، نتوانست خلبان شود ولی با شهادتش پرواز کرد.
امیر اسکندر صدابردار و فیلمبردار روایت فتح بود با شهید آوینی و حاتمیکیا کار میکرد. پسرم چند فیلم هم ساخته بود که من یکی از این فیلمها را به خاطر دارم آن هم فیلمی به نام دیدهبان است که پسرم در این فیلم بازی هم کرده بود. امیراسکندر با خود اسلحه میآورد و میگفت: «مامان مواظب اینها باش برای بسیج است»، لابهلای رختخواب پنهان میکرد، من خیلی دلواپس بودم گفتم: «امیرجان این اسلحهها خطرناک است؛ چرا با خود به خانه میآوری»، پسرم گفت: «مادر اگر مواظب باشید، هیچ اتفاقی نمیافتد».
پسرم از شهادت در منزل صحبت نمیکرد من از او خواسته بودم که شهید نشود. سال آخری که داشت میرفت حال و هوایش عجیب بود تو حال خود نبود، به او گفتم: «پسرم به فکر بچههایت باش آنها را میخواهی تنها بگذاری و بروی»، گفت: «مامان خدا بزرگ است پس این همه جوان میروند و شهید میشوند چی، اینها بچه ندارند»، راست گفت، واقعا خدا بزرگ است، خداروشکر هم پسر و دخترش به جایی رسیدند.
یک روز پسرم با خانوادهاش به منزل ما آمده بودند، نوهام زمین خورد رفتم بلندش کنم که امیراسکندر نگذاشت گفت: «مامان جان اجازه بده خودش بلند شود دختر من باید روی پاهای خودش بایستد»، و همینطور هم شد بچههایش روی پای خود ایستادند و بزرگ شدند.
در آخرین اعزامش به جبهه به پسرم گفتم: «من راضی نیستم بروی»، ولی پسرم کار خود را کرد و رفت. چهار سال و چهار ماه و پانزده روز از ازدواجش میگذشت، دخترش 2 ساله و پسرش هفت ماه بود تا اینکه در کربلای پنج همراه حاتمی کیا بود که خمپاره به قلب، دست و پای پسرم میخورد و شهید میشود که بعد از چهار روز پسرم را آوردند.
چند شب پیش خواب پسرم را دیدم که با گل و شیرینی به دیدنم آمده بود. از سالی که پسرم شهید شد خواب را از من گرفتند. من و پسرم پانزده سال تفاوت سنی داشتیم. در 24 سالگی در چهار اسفند به شهادت رسید.
زمانی که پسرم را به معراج شهدا آوردند، مجبورشان کردم که من را با خود برای دیدن امیراسکندر ببرند، وقتی که رفتم تمام لباس فرزندم را عوض کرده بودند پسرم خواب بود، یک خواب عمیق که هر چه صدایش زدم چشمانش را باز نکرد، خودم را روی پیکر بی جانش انداختم گریه کردم، اگر نمیرفتم با چشمای خودم پسرم را نمیدیدم تا الان هلاک میشدم. امیراسکندر را به خانه آوردند روی ایوان گذاشتند و مراسمی برایش گرفتیم و بعد برای تشییع جنازه آماده شدیم.
همسرم خیلی آرامش داشت، مواظب من بود که زیاد ناراحتی نکنم. بعدها دوری پسرم روی ما تاثیر گذاشت، دوری امیراسکندر را احساس کردیم. پسرم پاهایش را جلوی پدرش و بزرگترها دراز نمیکرد وقتی فرزند دوممان به دنیا آمد همسرم بچه کوچکمان را بغل نمیکرد فقط حواسش به امیراسکندر بود. 10 سال است که همسرم فوت شده است در سال 1386 پدر امیر در کنار دردانهاش آرام گرفت.
مادر شهید بغض کرده و اشک در چشمانشان حلقه میزند و سخنان خود را اینگونه به پایان میرساند:
خدا را شکر میکنم که همهی بچههایم سرزندگی خود هستند؛ ولی همیشه غصه بر قلب و روحم نشسته، من هم مثل تمام مادرهای دیگر دلم پسر بزرگم را میخواهد. وقتی تمام آن روزها را به یاد میآورم غم به دلم مینشیند خدا داغ فرزند را به دل هیچ پدر و مادری نگذارد. درست است که در راه رضای خدا فرزندانمان را دادیم ولی خیلی سخت و دردناک است.
حاتمیکیا مثل امیر اسکندر برای من بود، زمانی که میخواست ازدواج کند از خانه ما رفت؛ ولی الان حتی به دیدن ما هم نمیآید، خیلی بیوفا شده چند سالی است که به ما سر نزده، نزدیک 30 سال از شهادت امیر گذشته است از آن سال به بعد حاتمی کیا هم رفت. لطفا اگر حاتمی کیا را میبینید به ایشان بگویید به ما سربزند من خیلی از دستش ناراحت هستم.