مدت هاست لشکر فاطمیون شناخته شده است و حالا تعدادی از جانبازان این لشکر در ساختمانی در قلب تهران روزهای خوب و سخت جانبازی را سپری می‌کنند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: کار نوشتن آنجایی سخت می شود که باید از اشک و لبخندهای نه یک نفر که ده ها نفر از پرستوهایی بنویسیم که یک شبه دل به دریا زدند، کوله هایشان را به دوش گرفتند و خانه هایشان را که سال ها قبل با سختی غربت دوری از وطن ساخته بودند برای دفاع از حرم رها کردند و رفتند، بعد هم روی لباسشان نام مدافعان حرم حک کردند و وقتی تعدادشان بیشتر شد به یاد گمنامی حضرت زهرا(س) نام گروه چند نفره شان را فاطمیون گذاشتند.

اینها همان مهاجران افغانستانی هستند که بعد سال ها زندگی در ایران با دین و زبانی مشترک جزوی از خانواده این سرزمین شدند و نام شهدایشان جزوی از شهدای ما و نام قهرمانانشان در کنار بزرگ مردان ما قرار گرفته است. حالا نزدیک به چهار سال از تشکیل فاطمیون می گذرد، لشکر قدرتمندی با رزمنده های دلاور و با آوازه ای از حماسه آفرینی که گوش تکفیر را کر کرده است.

مدتی است ساختمانی در قلب تهران پذیرای تعدادی از جانبازان فاطمیون و زینبیون است که برخی از آن ها سال ها می‌شود که روی تخت های نقاهتگاه دوران سرافراز جانبازی را سپری می‌کنند. دیداری چند ساعته فرصتی می‌شود تا کمی از حال و هوای جانبازان بستری در این نقاهتگاه بدانیم و کمی با آن ها صحبت کنیم. برخلاف انتظار ما و با وجود مشکلاتی که نمی توان منکر آن شد این نگاه پر امید و دل های مملو از اعتقاد و ایمان جانبازان نقاهتگاه است که حال ما را خوب می‌کند.

لیاقت شهادت نداشتم

از هر سن و سالی را در اینجا می‌توان دید، از پسر 21 ساله قطع نخاعی کمر که دو سال است در اتاقی کوچک زندگی می کند تا مرد 38 ساله ای با 7 فرزند که خانواده اش را به عشق دفاع از حرم رها کرده و راهی سوریه شده، سن کم چند نفرشان دور از تصور ماست، مثل «عباس حیدری» 21 ساله که از افغانستان راهی ایران شد و از اینجا به سوریه رفت، عباس دو سال می‌شود که از ناحیه گردن قطع نخاع شده و بدون هیچ گونه حرکتی روی تخت خوابیده است، با این حال در تمام چند جمله ای که صحبت می کند لبخند به لب دارد، توقع داریم از وضعیتش گلایه کند یا پشیمان از رفتن باشد ولی صحبت هایش و خنده روی لبش قاعده ذهنی مان را به هم می ریزد، اگرچه برای جانبازی اهل بیت ملاک مردانگی است نه سن و سال اما برای ما که نگاهمان به ظواهر عادت کرده، دیدن جوانی که دو سال روی تخت دراز کشیده سخت است. «شوق رفتن به سوریه داشتم و حالا از وضعیتم راضی هستم، اگر راضی نباشم چه کار کنم؟!»

«محمدرضا حیدری» 29 ساله کنار عباس خوابیده و بیشتر از سه سال است که در منطقه ملیحه دمشق از ناحیه کمر قطع نخاع شده، می گوید بعد از مجروحت نامزدش را طلاق داده، بیشتر از این چیزی نمی گوید، چشم های پر از اشکش گویای حرف های نگفته محمدرضا هست، قبل از مجروحیت در تهران گچکار بوده است وقتی چند نفر از دوستانش راهی سوریه می شوند او هم برای رفتن ثبت نام می‌کند و دو مرتبه به مدت 65 روز به عنوان نیروی تخریب در منطقه می ماند. «خانواده به رفتنم رضایت نمی داد، مادرم می‌ترسید شهید شوم، من اما از خدا شهادت را خواسته بودم اما لیاقتش را نداشتم»

محمدرضا سوریه را مثل کشور خودش می داند و می گوید جبهه بهترین جای دنیاست، دوست داشت بعد از مجروحیت حتی اگر مجبور است روی ویلچر بنشیند دوباره به سوریه برود اما اجازه رفتن به او ندادند.

«محمد عزیزی» 24 ساله و از افغانستانی هایی است که در اصفهان متولد شده قبل از اینکه مدافع حرم شود کارگری می کرد، خرداد سال 93 به سوریه رفت و پس از سه مرتبه حضور در سوریه در آخرین اعزام ماشینی ادواتی که او و پنج نفر از دوستانش در آن بودند روی مین می رود و منفجر می شود. محمد که عقب ماشین بود به بیرون پرتاب می شود و باقی دوستانش به شهادت می رسند «شهید هاشم، محمدرضاعلوی، سید محمد حسینی، طیب و یکی دیگر از دوستانم به شهادت رسیدند، خودم چند روزی بیهوش بودم، زمانی که در حال انتقال به ایران بودم داخل هواپیما به هوش آمدم»

از مردم حرف های مختلفی شنیده بود، حرف هایی که امروز هم بعد سال ها از حضور مدافعان حرم در سوریه هنوز شنیده می شود، حرف هایی که دل بسیاری از خانواده های آنها رنجانده است، اما نیت محمد چیزی جز سربازی حضرت زینب نبود، می گوید رفتم تا سرباز خوبی برای خانم باشم. با اینکه خانواده راضی به رفتنش نبودند با اصرار و قول به اینکه در پشت جبهه خدمت می کند به سوریه رفت. «بار آخری که رفتم داخل هواپیما به مادرم زنگ زدم، مادر بی تابی می کرد ولی انگار کسی قلب من را برای رفتن می کشید.»

«میرزا خدابخشی» اتاق دیگری از نقاهتگاه روی تخت با دستی شکسته نشسته است. قد و قامت بلندی دارد و به جز مجروحیت رد آفتاب سوریه روی صورتش نمایان است، 21 ساله است، تعریف می کند که برج سه سال 95 توسط عامل انتحاری دشمن که خودش را منفجر کرد از ناحیه دست مجروح می شود، موج انفجار به سرش ضربه می زند و مشکل شنوایی هم پیدا می کند. «نزدیک به یک سال است که برای مداوا اینجا هستم، شکستگی دستم خوب شده ولی هنوز حس ندارد»

خانواده اش در افغانستان هستند و خودش در ایران کار می کرد، دو سالی می شد که پیگیر اخبار جنگ سوریه بود، می شنید که بعضی افراد برای دفاع از حرم به سوریه می روند، برخی از دوستانش در تهران نیز رفته بودند.

می پرسیم از اینکه به سوریه رفتی و حالا مجروح شدی ناراحت نیستی؟ می گوید هیچ وقت پشیمان نشدم.

«ابراهیم حیدری» تخت کناری میرزا نشسته است. 20 سال سن دارد. شمرده و آرام تعریف می کند که یک سال و پنج ماه در این نقاهتگاه است، برای هجوم رفته بودند که خمپاره ای او را از ناحیه مچ پا مجروح کرد و استخوان پایش به شدت آسیب دید. «آخرین روزی بود که در سوریه بودیم می خواستیم به ایران برگردیم. بعداز ظهر چنین اتفاقی افتاد و گویا قسمت نبود که سالم برگردم.»

به آنچه از طرف خدا باشد، راضی ام

وقتی دلش را به دریا زد و به سوریه رفت از خدا خواسته بود که یا شهید شود یا سالم برگردد اما دست تقدیر اینطور رقم خورد که او را جانباز حضرت زینب(س) کند. «بعد چند ماه از مجروحیتم که خانواده از موضوع بی خبر بودند گفتم که سوریه بودم و زخمی شدم، خیلی نگران شدند، مادرم بسیار گریه می کرد، عکسم را فرستادم و گفتم چند ماه دیگر حالم بهتر می شود» با خنده می گوید: «ولی یک سال و نیم است که اینجا هستم. معلوم هم نیست کی برمی گردم، شاید یک ماه شاید چندماه اینجا باشم.»

«عید محمد میرزایی» تسبیح به دست دارد و در حال ذکر گفتن است، یکی از مسئولین فرهنگی نقاهتگاه می گوید عید محمد موذن نقاهتگاه است، روزهای اول آنقدر بلند اذان می گفت که صدای همسایه ها درآمد. برای زیارت از افغانستان به قم آمده بود که شنید عده ای برای جهاد به سوریه می روند، با وجود هفت فرزند و همسری که در افغانستان دارد سبک بار برای جهاد به سوریه می رود می گوید قبل از این در افغانستان مشغول کشاورزی بود و چند سالی هم در دولت خدمت می کرد. سابقه جهادی در افغانستان داشته و به سوریه رفته است تا خدا از او راضی باشد «سوریه جنگ و صدمه است، اگر در راه خدا جان بدهیم باز هم کم است.» می گویم از وضعیتت راضی هستی؟ می گوید بله هستم، به هر آنچه از طرف خدا باشد راضی ام»

عید محمد بدون هیچ حرفی فقط لبخند می زند. 38 ساله است و در منطقه حلب مجروح شده. «سال 94 در منطقه بودم که خمپاره به 10 متری ام اصابت کرد و یکی از ترکش ها به زانو خورد و باعث شد پاهایم قطع شود.»

هر کدام از اتاق های نقاهتگاه ها پر است روایت، روایت های مختلف از جنگ و از نگاه آدم هایی که بزرگترین سرمایه زندگی یعنی جانشان را برای معامله به سرزمینی دیگر برده اند، چهره هر کدامشان تصویری است از این روایت، نمی دانیم تا چه حد می توانیم خواننده و شنونده آن باشیم اما این را می دانیم که سینه های آنان پر از حرف های نگفته است که فرصت ما مجالی برای شنیدن همه آن نیست، همه روایت ها هم در حرف نیست، باید جای جانبازی که دو سال است روی تخت خوابیده، باشیم تا بفهمیم دم زدن از سربازی حضرت زینب(س) در تاب و توان ما هست یا نه. به باقی اتاق ها در حد یک دیدار کوتاه و تقدیم گل و شیرینی سر میزنیم.

کنار تعدادی از مجروحین عکس دوستانشان قرار دارد. بیشترین تصویری که به چشم می خورد تصویر شهید ابوحامد است، فرمانده دلاور لشکر فاطمیون که در سال 93 در تل قرین به شهادت رسید.

علاوه بر مجروحین افغانستانی تعدادی از مجروحین مدافع حرم پاکستانی که در قالب تیپ زینبیون به سوریه اعزام شدند در نقاهتگاه تحت درمان هستند که اغلبشان نمی توانند به خوبی فارسی صحبت کنند با این وجود وقتی برنامه در نقاهتگاه برگزار شود همه در کنار هم فارغ از اینکه اهل کجا هستند و به چه زبانی صحبت می‌کنند تنها با این نشان که سرباز جانبازان راه دفاع از دین هستند کنار هم در سالن ورودی نقاهتگاه جمع می شوند.

منبع: دفاع پرس