گروه جهاد و مقاومت مشرق - با شروع جنگ سوریه و اعزام مدافعان حرم برای مبارزه با تکفیریها، نام گروهی بر سر زبانها افتاد که تا آن روز غریب و ناشناخته بود: «فاطمیون»؛ اینها مجاهدانی از سرزمین افغانستان هستند که تحت لوای این نام به سوریه هجرت کردند.
فاطمیون در این سالها شهدا و جانبازان بسیاری را تقدیم کردند. زندگی هر کدام را که مرور میکنی سرشار از پستی و بلندی هایی است اما آنچه بیشتر انسان را جذب منش این مردان خاوران میکند مناعت طبع و صبر آنهاست.
گمنامانی که اهل جلوه کردن و توضیح دادن به خیلی از شایعات پیرامونشان نیستند و ترجیح میدهند کارشان برای خدا، بی سر و صدا باشد.
آنچه در زیر میخوانید، حاصل دیدار با چند نفر از جوانان فاطمیون است که «جنگ» مسیر زندگی شان را در اوج جوانی تغییر داد:
غروب به ساختمان چند طبقه ای در یکی از خیابانهای پایتخت میرسیم. با هماهنگی حراست وارد محوطه میشویم. برای داخل شدن به ساختمان باید از یک حیاط بسیار بزرگ بگذریم. وارد ساختمان که میشویم سر و صدایی شنیده نمیشود. اکثرا در اتاقهایشان مشغول احوالات خود هستند. نه صدای ناله ای شنیده می شود و نه شکایت از درد. اینجا محلی است برای نگهداری جانبازان مدافع حرم «فاطمیون» و بعضا «زینبیون». اصطلاحا ساختمان به «نقاهتگاه» معروف است.
چند تن از مسئولان نقاهتگاه برای راهنمایی و معرفی بخش های مختلف با ما همراه شده اند. پیش از گفتوگو با آنها و یا دیدن بخش های مختلف این ساختمان درخواست میکنیم ما را به اتاق جانبازان ببرند. با هماهنگی -و البته روی باز یک جانباز- وارد اتاقش میشویم.
نامش سید عباس است و لبخند محوی روی صورتش دیده میشود. متولد سال 72 است. من که وضعیت بسیار سخت او را می بینم سعی میکنم خودم را کنترل کنم اما آنقدر ذهنم مشغول شده که از او میپرسم: «شما دقیقا کی شهید شدید؟» سید عباس حالا غلیظ تر میخندد و دندان های جلویش که ریخته، بیشتر به چشم میآید. با حسرتی میگوید: «ما لیاقت شهادت نداشتیم.»
او در 13 محرم دو سال پیش بعد از یک ماه و نیم حضور در سوریه مجروح شد: «کلاش دستم بود و در حال برگشت بودم که گلوله ای به نخاعم اصابت کرد.»
میپرسم موقع رفتن فکر این روزها را نکرده بودی؟ میگوید: «من جنگ را ندیده بودم و همیشه هم فکر میکردم یا سالم بر میگردم یا شهید میشوم. اما فکر مجروحیت را نکرده بودم.»
پدر و مادر او در شورآباد زندگی میکنند و هفته ای یکبار برای ملاقات فرزندشان به این ساختمان میآیند. سید عباس از گردن به پایین قطع نخاع شده و حال مساعدی برای صحبت ندارد. بعد از چند دقیقه با او خداحافظی میکنیم و به اتاق دیگری سر میزنیم. اتاق های آنجا اغلب دو تخته هستند.
در این اتاق با «وحدت» همصحبت میشوم. او فرمانده گردان بوده که در 17 مرداد امسال از ناحیه ران مجروح میشود. البته مجروحیت های دیگری هم دارد اما آنچه باعث منع رفتن مجدد او برای حضور در جنگ میشود، همین موضوع است.
وحدت متولد سال 73 و اهل مزار شریف است. میگوید: «در افغانستان وارد ارتش شده بودم. وقتی اخبار سوریه را شنیدم نمی توانستم تحمل کنم و دوست داشتم برای دفاع از حرم و دفاع از مسلمانان به سوریه بروم. به خانواده ام گفتم و سال 95 اولین بار اعزام شدم. مادرم خوشحال بود که برای دفاع از حرم میروم. البته الان که مجروح شدم اطلاع ندارند و وقتی تماس میگیرند میگویم آمدم ایران و فعلا دیگر قصد ندارم به سوریه بروم. 10 بار اعزام شدم و دهمین بار این اتفاق برایم افتاد.»
وحدت میگوید: «در کشور خودم درگیری هایی را دیده بودم اما چیزی که در سوریه نظرم را جلب کرد، قساوت عجیب تروریستها بود و این که تکفیری ها به راحتی تسلیم نمی شدند. آنها کاملا به کارهایشان اعتقاد داشتند و زمانی که می دیدند مجروح شدند و ممکن است اسیر شوند سریع با آمپول های مخصوصی که به خود تزریق میکردند دست به خودکشی میزدند یا قرص میخوردند. جالب است بگویم اغلبشان هم یک کلید به گردنشان آویزان است و فکر میکنند بعد از مرگ به بهشت می روند و این کلید خانه هایشان در جنت اعلی است. گاهی هم نارنجک کنارشان منفجر میکنند.»
از او میپرسم که وقتی فضای جنگ را دیده، از رفتن پشیمان نشده است؟
میگوید: «من هم مانند همه انسانها می ترسم اما دیگر کمکم توانستم بر آن غلبه کنم. تا جایی که فرمانده گردان حضرت عباس(ع) شدم.»
وحدت ماجرای مجروحیتش را اینگونه تعریف میکند: «یک داعشی با لباس فاطمیون آمد بین ما. داشتم در ماشین بنزین می زدم که خود را منفجر کرد. من مجروح شدم و چند نفر دیگر زخمی و شهید شدند. چهار ماه است که اینجا هستم و از خدا می خواهم زودتر بهبود پیدا کنم. با اینکه رسیدگی در اینجا خوب است اما اگر مرخص شوم، یک ساعت هم نمیمانم و بر میگردم به کشورم. آرزوی دیگرم این است که خوب شوم و اگر شد، مجددا اعزام شوم.»
از او در مورد مشکلات درمان و هزینه ها می پرسم که می گوید: «مشکلی وجود ندارد.»
بعد از خداحافظی با وحدت وارد اتاق سید رضا کاظمی می شوم. او هم ساکن افغانستان بوده که تصمیم می گیرد به سوریه برود. سید رضا در اعزام پنجم مجروح شده است. میگوید: «خانواده ام سری اول نمی دانستند و از انجا که زنگ زدم فهمیدند. قبلش هرکاری می کردم اجازه نمی دادند و می گفتند رزمندگان دیگری هم هستند اما من می گفتم اگر همه این حرف را بزنند دیگر کسی نیست که برای دفاع از حرم برود.»
سید رضا ماجرای مجروحیتش را اینگونه تعریف می کند: «شب دوم در خط تثبیت بودیم که از طرف مقابل خمپاره شلیک می شد. بیسیم زدیم که به عقب «گرا» بدهیم تا جواب آنها را بدهند اما گفتند فعلا امکانش نیست. داشتم بررسی می کردم دقیقا از کدام ناحیه شلیک می شود که گلوله ای شلیک شد. اول متوجه نشدم که پاهایم را از دست دادم. هشت روز بعد به هوش آمدم اما هنوز متوجه نبودن که دیگر پایی ندارم. در حال هوشیاری هم نبودم. بعد که متوجه شدم پاهایم نیست دلم از دنیا سیاه شده بود به خاطر اینکه دیگر نمیتوانستم برگردم منطقه و بجنگم. یک سال و یک ماه است که اینجا هستم. مشکلم در اینجا فقط دلتنگی است اما باز هم مجبورم در ایران بمانم به خاطر شرایطی که دارم.»
از او می پرسم روزهایت را چگونه می گذرانی؟ می گوید: «کتاب می خوانم یا تلویزیون می بینم بعد با خنده جای خالی تلویزیون را نشان می دهد و می گوید این هم دو روز است خراب شده.»
ساشا ذوالفقاری متولد 73 است با ظاهری امروزی. او و خوانده اش وقتی ساشا خیلی کوچک بوده به ایران می آیند و در کرج ساکن می شوند. قبل از رفتن به سوریه خیاطی می کرده اما می گوید تصمیم دارم در آینده زبان انگلیسی و عربی یاد بگیرم.
از او در مورد انگیزه رفتنش به سوریه می پرسم. می گوید: «ارادت قلبی ام به حضرت زینب(س) مرا به آنجا کشاند. دفعه اول به انگیزه زیارت رفتم اما وقتی اوضاع را دیدم دیگر نمی توانستم نروم. پدرم در جنگ های داخلی افغانستان از دنیا رفته است. مادرم مخالف بود بروم به همین دلیل دو دوره اول به سختی رفتم.
موقع رفتن که شدت مخالفتش را دیدم رفتم پیش حضرت معصومه(س) و التماس کردم مادرم را راضی به رفتنم کنند. یکی از عموهایم هم به شدت مخالفت می کرد. کارم هر روز اصرار به مادرم بود. دفعه دوم بدون اطلاع رفتم و در سوریه تماس گرفتم که آمدم اینجا.»
میگوید: «اربعین امسال ساعت 12 رفتم روی تله انفجاری و پاهایم را از دست دادم. شهید تقی پور هم که سه متر با من فاصله داشت شهید شد. سه روز پیش از آن در نماز جماعت با هم دوست شده بودیم. بسیار انسان شریفی بود. وقتی مجروح شدم دقیقا دیدم پایم پرت شد سمت دیوار. بعد بی هوش شدم چند دقیقه بعد به هوش آمدم دیدم در بغل فرمانده هستم و در حال انتقال به دیر الزور.»
به او میگویم: «از دست دادن هر دو پا، آن هم در اوج جوانی ارزش رفتن داشت؟» میگوید: «نه تنها پشیمان نیستم بلکه دلم می خواهد بتوانم راه بروم و دوباره برگردم جنگ.»
میپرسم نظرش در مورد شایعاتی که میشنود چیست؟ مثلا اینکه مدافعان پول میگیرند که به جنگ بروند.
پاسخ میدهد: «چه کسی حاضر میشود عضوی از بدنش را در مقابل پول از دست بدهد که ما دومی باشیم؟ و اگر این پول را گرفتیم، کجا خرجش کردیم که هنوز در خانه های استیجاری زندگی میکنیم و روند زندگی مان مانند قبل از جنگ است جز اینکه بیماری و قطع عضو هم به آن اضافه شده.»
یکی از مشکلاتی که در نقاهتگاه وجود دارد کمبود تخت بستریست. گاهی جانبازانی می آیند اما تختی نیست که بستری شوند. اما در کل رسیدگی خوب است.
علی اکبر محمدی متولد سال 77 تخت کناری ساشا و اهل ولایت سرپل افغانستان است و تنها درخواستش این است که خانواده اش در مهمانشهر سمنان اسکان پیدا کنند زیرا دیگر امکان رفتن به کشورش وجود ندارد.
میگوید: «کنار رود فرات بودیم اما هیچ آبی برای خوردن و وضو گرفتن نبود. به بچه ها حسابی فشار آمده بود. یکی از دوستان آمد گفت: علی اکبر بیا برویم آب بیاریم. موقع رفتن تیری اصابت کرد و مجروح شدم یک ماه است که در نقاهتگاه هستم.»
او دلیل رفتنش به سوریه را وجود سه هدف بیان میکند. اول دفاع از حرم. دوم دفاع از مردم و مسلمانان سوریه و سوم هم شهادت بود که آهی میکشد و میگوید: «نصیبم نشد. از خدا می خواهم زودتر برگه سلامتم را بگیرم و برگردم سوریه.»
وقتی می خواهم خاطره ای از جنگ تعریف کند، می گوید: «داعشی ها به ما می گفتند جوجه های خمینی ما هم به آنها می گفتیم جوجه های ابوبکر بغدادی.» (با خنده)
علیرضا یکی دیگر از مجروحان این نقاهتگاه است. وقتی از او می پرسم چند ساله هستی؟ می گوید: «1993 به دنیا آمدم اما به تاریخ شمسی نمی دانم چه سالی می شود.» بعد از مجروحیت او، پدرش به ایران آمده تا مراقبش باشد.
میگوید: «اولین بار یک سال و سه ماه پیش اعزام شدم. قساوت تکفیری ها را قبلا در کشورم دیده بودم که چه بر سر هموطنانم آوردند، دلم نمی خواست این ظلمها به مردم دیگر کشورها شود برای همین تصمیم گرفتم به جنگ بروم.»
می پرسم فضای جنگ و تفنگ و تانک برای شما که پسر جوانی هستی هیجان رفتن ایجاد نکرد؟ با خنده می گوید: «تفنگ و این چیزها در کشور ما فراوان است.» بعد شروع میکند به گفتن خاطراتش و نشان دادن عکسهایش در کنار دیگر رزمندگان.
علیرضا نخاعش آسیب دیده و نمی تواند راه برود. پدرش می گوید: «یکی از مشکلات درمان پسرم این است که نوبت های فیزیوتراپیاش باید مرتب باشد اما بیمارستان خیلی اهمیت نمی دهند.»
او در عملیات بصرالحریر مجروح شده و در یگان موشکی بوده. میگوید: «کار با این عدوات را از بچه های حزب الله آموزش دیدم. به محض بهبودی دلم می خواهد برگردم کشورم.»
سید اصغر حسینی 47 ساله اهل مزار است که از کمر به پایین فلج شده و پیش از رفتن به سوریه، در ایران کشاورزی می کرده. می گوید: «اغلب اقوامم در فاطمیون هستند و بهترین دوستم در جنگ شهید شد. با شهادت او دیگر نتوانستم نروم و 6 بار اعزام شدم. زمانی که مسیری را انتخاب می کنی تا تهش می روی. در آزادسازی حلب مجروح شدم و یک سال و دو ماه است که اینجا بستری هستم.»
از او در مورد مشکلات میپرسم. می گوید: «خدا را شکر مسئولان اینجا همه احتیاجات ما را فراهم میکنند و 24 ساعته حضور دارند.» با خودم فکر می کنم که عجب مسئولان عجیب و نایابی!
با این حال دلش می خواهد زودتر مرخص شود و به خانه اش برود و میگوید: «اگر پسرهایم بخواهند به سوریه بروند، خودم راهی شان می کنم.»
حدود چهارسال است که این نقاهتگاه زیر نظر سازمان فاطمیون ایجاد شده و طبق وظیفه اش به جانبازان مدافع حرم فاطمیون خدمات می دهد. همان طور که اشاره شد یکی از مشکلات عمده در اینجا کمبود تخت است.
یکی از مسئولان میگوید: «گاهی به خاطر عملیات، چندین جانباز به اینجا می آیند. ما نمی توانیم به قبلی ها بگوییم برو. بنابراین مجبوریم یکجوری پذیرش کنیم. برای همین تعداد بیماران اینجا متغیر در فواصل زمانی مختلف است.»
نکته مهم این است که اینجا نقاهتگاه است نه استراحت گاه. یعنی کسانی اینجا هستند که یا خانواده شان در ایران حضور ندارند و یا اگر هستند امکان پرستاری از مجروحشان را ندارند.
این مسئول میگوید: «یک جانباز از منطقه که می آید به بیمارستان، خدمات ما شروع می شود. و بعد از ترخیص از بیمارستان اگر ضایعه نخاعی باشد یا حتی نیاز به پانسمان داشته باشد ما از او در این مکان نگهداری میکنیم. سیر درمانی همه به خوبی انجام می شود. حتی پیگیری برای نوبت گرفتن از دکتر هم بر عهده ماست که انجام می شود. حتی یکبار قرار بود پای یکی از جانبازها قطع شود که ما با مشاوره از چند پزشک مانع آن شدیم.
تغذیه آنها با رعایت کامل مسائل پزشکی انجام میشود و هر وعده، سه نوع غذا طبخ میکنیم. سالن ورزشی کوچکی نیز هست که میتوانند بخشی از اوقات استراحت را آنجا سپری کنند. همچنین دو نفر شبانه روز با آمبولانس مسئول ایاب ذهاب بچه ها هستند.
مجروحان گاها به خاطر مسکن های قوی از درد ساعت 3 نصفه شب به بیمارستان برده میشوند. و نیروهای ما آنها را بستری کرده و کارهایشان را انجام میدهند. تمام کسانی که اینجا کار می کنند جدا با قلب صاف آمدند و خود را واقعا خدمتگذار مدافعان حرم می دانند. 70 درصد حضور کارکنان اینجا عشق است 30 درصد انجام وظیفه.»
میگوید: «من خودم درد کشیدهام و وقتی مجروحی می گوید درد دارم کاملا می فهمم چه میگوید، پس لزومی ندارد برخوردی کنم و یا کلافه شوم. تهیه داروهایشان با ماست. و داروهای کمیابشان را خودمان فراهم می کنیم.»
وی در مورد بهبود روحیه آنها ناشی از درد و بیماری و دلتنگی از خانواده میگوید: «اردوهای زیارتی مشهد برایشان ترتیب میدهیم. یا مثلا به تله کابین و مراکز دیدنی میبریمشان.
در اینجا یک کادر پرستاری و کمک بهیار هم شبانه روز آنجا مستقر هستند. کادر پرستاری از بچه های بیمارستان هستند. در این ساختمان ظرفیت پذیرش 100 جانباز امکان پذیر است.
اشخاصی که خانواده ندارند یا خانواده ها دورند یک حق پرستاری برایشان در نظر گرفته شده و از دوستان یا آشنایانی که دارند خواسته میشود با قبول یک مبلغی همراه مریض باشند.
در مناسبتهای مختلف مراسم های مذهبی برگزار می کنیم و مداحان عزیزی هم تا کنون به اینجا آمده اند. از مسئولان و چهره های جامعه اگر کسی دوست داشته باشد به دیدار این عزیزان بیاید باید با دلش بیاید. اینگونه نیست که کسی بخواهد صرفا برای گرفتن عکس یادگاری اینجا حضور پیدا کند.»
این گزارش به پایان میرسد اما نام بلند آوازه و مجاهدت این مردان مرد برای همیشه در تاریخ به نیکی ماندگار خواهد شد و سند دیگری خواهد بود بر حقانیت و مظلومیت مسلمانان جهان که اگر چه جانشان عزیز است اما هرگز صرفا به خاطر زندگی کردن تن به ذلت نداده و زیر سلطه ظالمان نمیروند.