میرشکار از معدود بانوان آزاده کشورمان است که در آغاز دفاع مقدس در سوسنگرد به اسارت دشمن درآمد. او در حالی به همراه همسرش سردار شهید حبیب شریفی که فرمانده وقت سپاه دشت آزادگان بود به اسارت دشمن در آمد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - خدیجه میرشکار از معدود بانوان آزاده کشورمان است که در آغاز دفاع مقدس در سوسنگرد به اسارت دشمن درآمد. او در حالی به همراه همسرش سردار شهید حبیب شریفی که فرمانده وقت سپاه دشت آزادگان بود به اسارت دشمن در ‌آمدند که تنها چند ماهی از عقدشان می‌گذشت. به این ترتیب میرشکار در عنفوان جوانی علاوه بر از دست دادن همسرش، به اسارت دشمن نیز درآمد و وارد مرحله‌ای سخت از زندگی‌اش شد. در حالی که به تازگی سالروز آزادی آزادگان سرافراز کشورمان را پشت سر گذاشته‌ایم، گفت‌وگوی ما با خدیجه میرشکار را پیش‌رو دارید.


خانم میرشکار کمی از زندگی شخصی‌تان بگویید. اهل خوزستان هستید؟
بله من اهل شهر بستان پایین‌تر از سوسنگرد هستم. سال 37 در همین شهر در یک خانواده پر جمعیت متولد شدم. چهار برادر و چهار خواهر بودیم. من فرزند ششم خانواده هستم. پدرم روحانی و مؤذن شهر بود و در داروخانه و عطاری نیز کار می‌کرد. پدرم در شهر بستان یک حسینیه بزرگ داشت و بیشتر تبلیغات انقلاب درآن دوره در حسینیه ایشان انجام می‌شد. چون شهربستان کوچک بود بسیاری از مطالب را سریع از یکدیگر می‌شنیدیم و حتی از بچگی گوشمان از حرف‌های سیاسی پر بود. می‌دانستیم این رژیمی که در حال حاضر حکومت می‌کند (رژیم طاغوت) رفتنی است و کم‌کم به مفهوم انقلاب اسلامی پی بردیم. نوارهای انقلابی در حسینیه پدرم پیاده و نوشته می‌شد. اعلامیه‌ها که می‌آمد ما همه مشتاقانه آنها را بر می‌داشتیم و مطالعه می‌کردیم. در سن نوجوانی بیشتر کتاب‌هایی که از طریق پدرم به دستم می‌رسید تفسیرهای قرآن بود تا اینکه سری سخنرانی‌های استاد مطهری و شریعتی از قم برایمان آمد که توانستم آنها را نیز مطالعه کنم. باید بگویم همیشه در خانواده ما بحث سیاسی داغ بود تا اینکه انقلاب پیروز شد و به هدفی که در انتظارش بودیم رسیدیم.
قاعدتاً وقتی دفاع مقدس شروع شد شما به عنوان یک مرزنشین زود وارد بحبوحه جنگ شدید؟
شهر بستان یک شهر مرزی است و تا مرز عراق فاصله چندانی ندارد. چند ماه قبل از آغاز جنگ تحمیلی من در سن 22 سالگی با یک پاسدار عقد کرده بودم و با شروع جنگ تحمیلی شهربستان سریع خالی شد و حتی کل خانواده‌ام به طرف اهواز مهاجرت کرده بودند ولی من به خاطر همسرم در بستان ماندم. یک روز همسرم با دوستانش از خط مقدم بر می‌گشتند تا در حسینیه که دیگر تبدیل به مقر پشتیبانی شده بود استراحت کنند. آنها گفتند شهر به طور کامل به محاصره دشمن درآمده است. ما به طرف سوسنگرد رفتیم و وقتی آنجا هم به محاصره دشمن در آمد همسر و برادرم به من اصرار کردند از شهر خارج شوم ولی قبول نکردم. یک اسلحه با خشاب پر به من دادند تا بتوانم از خودم مراقبت کنم. من دوره‌های آموزش نظامی را به دستور امام (ره) قبل از جنگ توسط همسرم دیده بودم و آمادگی کامل برای دفاع از خودم را داشتم. حتی در شرایط جنگی زیرآتش خمپاره و گلوله خواهران را بسیج کرده بودند و به طور فشرده دوره امداد را آموزش می‌دادند.
چگونه به اسارت دشمن در آمدید؟
ما در سوسنگرد بودیم و دیگر شهر کاملاً سقوط کرده بود. عراقی‌ها وارد شهر شده بودند. در این اثنا من و همسرم ماشینی پر از مهمات ، آرپی‌جی و نارنجک را می‌بردیم تا به نیروهای خودی برسانیم. ناگهان در جاده مورد اصابت گلوله‌های دشمن قرار گرفتیم و هر دو زخمی شدیم و به اسارت درآمدیم. من از ناحیه کمر مجروح شدم و از چند جای دیگر ترکش به بدنم اصابت کرد. همسرم از ناحیه پا مجروح شد که با بیرون زدگی قلم پایش ماشین پر از خون شد. بعثی‌ها ما را از ماشین پیاده کردند و با آمبولانس راهی پشت جبهه کردند. همسرم در اثر خونریزی شدید در آمبولانس به شهادت رسید، در حالی که فکر می‌کردم براثر خونریزی از هوش رفته است.
چه زمانی فهمیدید همسرتان شهید شده است؟ شما را به کجا منتقل کردند؟
در همان آمبولانس جز ما، پنج نفر ایرانی دیگر را با چشم‌ها و دستانی که از پشت بسته شده بود درون آمبولانس انداختند. یکی از آنها به من گفت چشمش را باز کنم. من با آن حالت مجروحیت و با داشتن خونریزی شدید گفتم نمی‌توانم تکان بخورم ولی دیگر نفهمیدم چگونه با تلاش فراوان توانستم طناب دستش را باز کنم. این سرباز توانست دست بقیه را نیز باز کند و چشمش به شوهر من افتاد. او را شناخت و وقتی علایم نبض حیاتی‌اش را گرفت گفت شهید شده است. بعد از چند ماه دیگر وقتی آن پنج اسیر را در اردوگاه موصل عراق دیدم آنها به من گفتند ما را یادت می‌آید؟ دنبال پیکر همسرت نگرد. وقتی شب اسارت شما را به بیمارستان منتقل کردند ما با چشم خودمان دیدیم جسد شوهرت را به بیرون پرت کردند. من 20 روز در بیمارستان بغداد به علت مجروحیت کمرم بستری بودم. بعد به یک سلول انفرادی در بغداد منتقلم کردند. عراقی‌ها فکر می‌کردند من هم یک پاسدار هستم. همان جا یک خلبان ایرانی در راهروی بازجویی من را دید و گفت زن ایرانی در خط مقدم چه کار می‌کند؟ من هم برای ایشان چگونگی اسارتم را توضیح دادم و او گفت مشخصات خود را بنویس تا ببرم صلیب سرخ آنجا می‌توانند کمکت کنند و به اردوگاه اسرای ایرانی انتقالت دهند.


یعنی شما تا مدت‌ها پس از اسارت به اردوگاه منتقل نشدید؟
خیر. من مدتی در سلول انفرادی بودم. مدتی بعد به اردوگاه موصل منتقل شدم. آنجا هزار و500 نفر اسیر ایرانی داشت. به خاطر ترکش‌هایی که در کمرم بود دو بار مورد جراحی قرار گرفتم، زیرا جای ترکش‌ها عفونت می‌کرد و نمی‌گذاشت زخم‌هایم جوش بخورد. حتی بعد از شش ماه که از طرف صلیب سرخ می‌آیند من را ببینند می‌گویند باید عمل شوید. چون من به سختی می‌توانستم راه بروم عمل سوم در بیمارستان نظامی شهر موصل عراق انجام شد. بعد از آن من را به اردوگاه رومادی منتقل کردند و دو سال هم در آنجا اسارتم سپری شد. اعلام کرده بودند تا جنگ تمام نشود هیچ ایرانی با اسیران عراقی مبادله نخواهد شد.
جز شما خواهران دیگری هم بودند؟
بله، جز من 18 خواهر دیگر هم در اردوگاه موصل بودند ولی ما همدیگر را نمی‌دیدیم. چون فکر می‌کردند من یک نظامی هستم اجازه نمی‌دادند با آنها در ارتباط باشم. هر وقت سؤالی در این مورد می‌کردم می‌گفتند جز تو ما زندانی زن نداریم.
از سختی‌های اسارت بگویید. چطور بر این سختی‌ها غلبه می‌کردید؟
یک روز آثار گرسنگی بر تمام وجودم غلبه کرده بود. رمقی برای ذکر و دعا نداشتم. می‌خواستم کف سلول بخوابم ولی گرسنگی اذیتم می‌کرد. با خودم ‌گفتم هر طور شده باید امشب را سپری کنم تا فردا را بتوانم روزه بگیرم. ناگهان کلمه رمز اعلام شد و یک عراقی شیعه به پنجره سلولم ضربه زد و گفت:«ماتعبان» و یک پاکت کاغذی از زیر به داخل سلول هل داد و بدون هیچ حرفی رفت. داخل پاکت را نگاه کردم دیدم غذاست. با خود گفتم این لطف بی‌نهایت خداست. دوران اسارت برای یک زن سختی‌های زیادی به همراه دارد. لحظه به لحظه‌اش به کندی سپری می‌شود. در اسارت آرزو داشتم یک قرآن داشتم که بتوانم آن را قرائت کنم و آرامش بخش قلبم باشد. خدا را شکر یک سرباز شیعه عراقی که نگهبان آنجا بود یک قرآن کوچک چاپ بیروت برایم ‌آورد و ‌توانستم با قرائت قرآن تمام وقتم را در سلول انفرادی پر کنم. هر سه روز موفق می‌شدم یک ختم قرآن به طور کامل داشته باشم. قرائت قرآن موجب می‌شد کمتر فکر و خیال داشته باشم.
خانواده‌تان از اسارت شما مطلع بودند؟
تا 10 ماه خانواده‌ام هیچ خبری از زنده بودنم نداشتند تا اینکه صلیب سرخ اجازه داد بتوانیم از حال خودمان برای خانواده در حد یک جمله بنویسیم ولی از شکنجه خودمان چیزی نمی‌توانستیم بنویسیم. اولین نامه‌ای که به خانواده‌ام نوشتم چهار ماه طول کشید تا جوابش بیاید.
چه سالی آزاد شدید؟
به خاطر مجروحیتی که داشتم و باید تحت درمان قرار می‌گرفتم صلیب سرخ عراقی‌ها را مجبور کرد تا من و آن چند زن ایرانی را آزاد کنند و به ایران برگردانند. ما گروه سوم بودیم که در سال 61 همزمان با آزادسازی خرمشهر از طریق تبادل با اسیران عراقی آزاد شدیم.
وقتی بعد از دوسال آزاد و وارد خاک ایران شدید چه حسی داشتید؟
خیلی خوشحال بودم که خاک وطنم را زیر پایم احساس می‌کردم ولی از اینکه همسرم را از دست داده بودم خیلی ناراحت بودم.


بعد از آزادی چه کردید؟
قبل از آزادی خانواده‌ام از نجف آباد اصفهان به خوزستان برگشته بودند. من مدتی به دنبال مداوای خودم بودم. بعد با بنیاد شهید سوسنگرد در کارهای جهادی به عنوان مربی اخلاق و امور تبلیغاتی و فرهنگی همکاری می‌کردم. همچنین چون کارهای امدادی بلد بودم همراه گروه پزشکان به مناطق محروم به عنوان دستیار خدمات بهداشتی می‌رفتم و هر کاری از دستم بر می‌آمد برای مردم محروم آن روستاها انجام می‌دادم. چون به دروس دینی علاقه‌مند بودم در سال 64 در حوزه علمیه نرگس مشهد ثبت نام کردم و امروز بیشتر فعالیت‌هایم در بسیج و حوزه علمیه مشهد است. در سال 74 بعد از 16 سال دوباره ازدواج کردم که ثمره این ازدواج یک دختر و یک پسر به نام‌های مصطفی و زهراست.
گویا خاطرات اسارت شما به صورت کتاب چاپ شده است؟
بله دو کتاب از خاطرات اسارتم تدوین شده است اولی به نام «اسیر شماره 339» و کتاب دومی از خاطرات شفاهی بنده و از چگونگی اسیر شدن همسرم به نام « تا نیمه راه» به قلم ابوالقاسم علیزاده در دست چاپ است.
به عنوان زنی که سختی‌های بیشماری در زندگی خود متحمل شده  است صحبتی با دختران امروزی دارید؟
دوست دارم واقعاً دختران امروزی به این موضوع فکر کنند که آرامش کنونی کشور ما همگی مدیون خون شهدا ، جانبازان و آزادگان است. جوان‌ها باید مسائل روز را درک و سعی کنند از فرصت‌های مثبت و خوبی که در زندگی دارند به بهترین وجه استفاده کنند.

منبع: روزنامه جوان