به گزارش مشرق، ناگفته پیداست که اسارت وطن چیزی نیست که بتوان از آن به سادگی گذشت؛ چراکه اسارت وطن یعنی اسارت من، اسارت تو، یعنی اسارت هر آن چه که به آن عشق میورزی. از همین روست که حتی حاضری از بهترین چیزهایت بگذری و آزادیت را ببخشی اما آزادی وطنت را ببینی و به عزت، آزادگی و سرافرازیش عشق بورزی. عبدالرحیم ناظمی یکی از هزاران آزادهای است که برای دفاع از استقلال وطنش، در سال ۶۵ در صف سربازان لشکر ۱۴ امام حسین علیهالسلام درآمد و پس از رشادت و جانبازی در عملیات کربلای ۴ به اسارت دشمن بعثی درآمد. او در حالی ۳ سال و ۸ ماه را در اردوگاههای عراق میگذراند که خانوادهاش روزها را در انتظار دیدار او بیتاب میگذراندند. در ادامه گفتوگو با این آزاده سرافراز دوران دفاع مقدس را از نظر میگذرانید.
نقطه آغاز
در سال ۴۴ در بلخار استان اصفهان به دنیا آمدم. در مرداد ماه سال ۶۵، در صف سربازان لشکر ۱۴ امام حسین علیه السلام اصفهان حاضر شدم. در عملیاتهای کربلای سه، اسکله امید و پدافند هزار قله کردستان حضور داشتم و در عملیات کربلای ۴ در منطقه اروند رود به اسارت درآمدم. در رابطه با نحوه اسارتم به یاد دارم که من به همراه دوستم در نیزارها پنهان شده بودیم. من از ناحیه کتف چپ مجروح بودم و در شرایط سختی قرار داشتم. بعد از گذشت یک روز در نیزار، دوستم طاقت خود را از دست داد و داد و فریاد به راه انداخت که همین حرکت، موجب شد تا بعثیها از حضورمان مطلع شوند و ما را بازداشت و به سنگر خود منتقل کردند.
خاطره استخبارات
۴ روز نخست را در استخبارات مرکزی اطلاعاتی وامنیتی بودیم. شرایط در آنجا بسیار سخت و آزار دهنده بود. بعثیها وضع غیر قابل تحملی را برای اسرای ایرانی به وجود آورده بودند بهطوری که هر حرکتی همراه با زد و خورد صورت میگرفت. غذا میخوردیم با کتک، آب میخوردیم با کتک، دستشویی میرفتیم با کتک، میخوابیدیم با کتک و در مجموع تنها خاطرهای که از استخبارات به یاد دارم،کتک است. با یک ظرف شبیه به بشقاب، باید تمام امور خود را انجام میدادیم. اگر وقت غذا بود؛ در آن ظرف غذا میخوردیم. در وقت تشنگی؛ در همان ظرف آب میخوردیم و حتی امور شخصی و روزانه خود را نیز در همان ظرف انجام میدادیم. بعثیهای بیوجدان حتی اجازه نمیدادند که این ظرف را بشوییم و با همان ظرف کثیف آب و غذا میخوردیم. در این۴ روز سخت و طاقت فرسا، تنها امید و دادرسمان خدا بود و بس. تنها میتوانم بگویم که خداوند به ما تاب و توان داد تا بتوانیم وضع استخبارات را تحمل کنیم.
شیفت خواب
بعد از استخبارات، به طور موقت برای ۲ماه به زندانی که نامش را درخاطر ندارم، منتقل شدیم. زندانی که اتاقهای متعدد به مساحت دو در سه داشت و در هر اتاق حدود ۴۰، ۵۰ نفر مستقر بودند. شرایط سختی بود. بچهها شیفتی میخوابیدند. جای کافی برای اینکه همه اسرا شبها بتوانند بخوابند، وجود نداشت و به همین علت، شماری شبها و شماری روزها و با بازشدن در اتاق و پراکندهشدن جمعیت میخوابیدند. تصور کنید که در این اتاقها افراد زخمی هم بودند که به هیچ وجه امکاناتی برای رسیدگی به وضعشان وجود نداشت.
۳ وعده غذایی داشتیم. صبحانه شوربا با یک عدد نان سمون، ۸ قاشق برنج برای ناهار و یک مقدار کم گوشت برای شام که به خاطر اندک بودن این۳ وعده؛ بسیاری از اسرا روزه میگرفتند. به این ترتیب این۳ وعده را با هم جمع میکردند و در یک وعده غذا میخوردند.
ورود به الرمادیه
پس از گذشت این دو ماه، به علت کمبود جا و ورود اسرای جدید به اردوگاه الرمادیه منتقل شدیم. ورود ما به الرمادیه هم با همان قصه غم انگیز تونل مرگ آغاز شد. تونلی که فضایش متشکل از دو راهرو از سربازان عراقی با کابل، باتوم، دسته کلنگ و نبشی بود. یکی از سربازان عراقی نفر به نفر اسرا را از اتوبوس با وحشیگری تمام به پایین پرت میکرد و در ادامه سربازان تا رسیدن اسیر به داخل اردوگاه با ضربههای سخت و ناگهانی از او استقبال میکردند. بچهها با سر و صورت زخمی و مجروح، اما با دلی امیدوار به فضل خدا در انتظار روزهای جدید و شاید بهتر وارد الرمادیه میشدند.
پتوی سه نفره
روزهای اول در الرمادیه به دلیل بزرگ بودن اردوگاه راحت بودیم. تا اینکه بر تعداد اسرا افزوده و رفته رفته جای خواب برای بچهها تنگ و تنگ شد. در نهایت هر پتوی یک نفره را سه نفر استفاده میکردند.
۳ سال و نیم را در الرمادیه گذراندم. در الرمادیه کارهای فرهنگی به خوبی؛ اما در نهایت مراقبت و حفاظت انجام میگرفت بهطوری که در روزهای اسارت، توانستم در مدت ۴ماه روخوانی قرآن را یاد بگیرم. روخوانی را در حالی یاد گرفتم که تنها یک قرآن داشتیم وآن را ۱۲۰ نفر در دفعات و مدت زمان ۵ دقیقهای قرائت میکردند.
یکی از خاطرات جالب ما در دوران اسارت به درست کردن قهوه در آن شرایط بر میگردد که ما به دور از چشم عراقیها و با کمک دوستانی که در آشپزخانه کار میکردند؛ قهوه درست میکردیم. با این حال بیشتر لطمه و خسارت در اردوگاه برای اسرا، شکنجههای روحی و روانی بود که وارد میشد وکتک زدن یک نفر در مقابل دیگران از سختترین آنان بود. اینکه در آن وضع باید ساکت مینشستی و نظارهگر باشی، عذاب آور بود.
سختترین و بدترین خاطره در اسارت؛ خبر ارتحال امام(ره) بود. به این مناسبت با دستور روحانیون و بچههای ارشد اردوگاه از جمله مهندس خالدی، در یک اقدام جمعی و هماهنگ؛ لباسهای پشمی سبز رنگ خود را پوشیدیم و این نشانه عزادار بودن ما در مقابل عراقیها بود. البته عراقیها پس از چند روز از این حرکت، از خجالتمان در آمدند و تا مدتی ما را سخت
شکنجه دادند.
بوی خوش آزادی
۲۰ روز پیش از آزادی یک دست لباس به ما دادند، اما حق پوشیدن لباسها را نداشتیم. از رادیو اعلام شد که قرار است، هر روز هزار نفر از اسرای ایرانی با اسرای عراقی مبادله شوند. صبح روز ششم آذرماه سال ۶۹ ما را از اردوگاه بیرون آوردند و مأموران صلیب سرخ مشغول آمارگیری شدند. پس از آن دستور دادند لباسهای نو را به تن کنیم. سوار اتوبوس شدیم و به راه افتادیم اما به ما نگفتند که هدف از این کار چیست. شب شده بود، اتوبوس توقف کرد، در باز شد و یک ایرانی با لباس فرم سپاه وارد اتوبوس شد. شروع به صحبت با ما کرد و خبر آزادیمان را داد و گفت:« هماکنون در مرز ایران و عراق هستیم.»
به ما هشدار داد علیه عراقیها شعار ندهیم؛ چراکه ما نخستین گروه از اسرای مفقودالاثر بودیم که مبادله میشدیم. به دلیل حساسیت موضوع و اینکه هر گونه واکنش علیه عراقیها ممکن بود، مانع آزادی اسرای بعدی مفقودالاثر شود، سکوت کردیم.
بازگشت به آغوش خانواده
از اتوبوس پیاده و برای اقامه نماز آماده شدیم، پس از اقامه نماز وارد خاک ایران شدیم. برای اطلاع خبر آزادیم به خانواده از یکی از برادران سپاهی اصفهانی که در آنجا بود، خواستم تا نام من و همشهریهای بلخاری را به سپاه بلخار برساند تا بتوانم خانوادهام را زودتر ببینم. خبر آزادیام از طریق سپاه به بنیاد شهید و از طریق یکی از دوستانم در بنیاد به خانوادهام رسید.
من جزو افراد مفقودالاثر بودم که در طول مدت اسارتم خانوادهام اطلاعی از سرنوشتم نداشتند. بعدها متوجه شدم که برای بیشتر افراد مفقودالاثر در ایران، مراسم ختم برپا میشده است و خانواده من نیز قصد داشتند برایم مراسم ختم بگیرند، اما مادرم اجازه این کار را نداده و گفته بود که پسرم زنده است و برمیگردد.
* سایت جامع آزادگان
تهیه و تنظیم: فرشته فرزانه
کد خبر 303213
تاریخ انتشار: ۲ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۴
- ۰ نظر
- چاپ
![پتوی سه نفره!](https://cdn.mashreghnews.ir/old/files/fa/news/1393/2/2/551789_540.jpg)
روزهای اول در الرمادیه به دلیل بزرگ بودن اردوگاه راحت بودیم. تا اینکه بر تعداد اسرا افزوده و رفته رفته جای خواب برای بچهها تنگ و تنگ شد. در نهایت هر پتوی یک نفره را سه نفر استفاده میکردند.