ابو زکریای داعشی در برخورد با بسیاری از دوستان تونسی خود متوجه تحولی بزرگ در وجود آنها می شود؛ هدیه داعش به آنها بی‌رحمی، حیوانیت، غرور و تکبری است که سراسر وجودشان را پر کرده بود.

سرویس جهان مشرق - «در رقه بودم»، داستان درباره «ابو زکریای داعشی» است ‏که دل در گرو «داعش» به امید زندگی در «جنت» این دنیا به ‏‏«شام» سفر می کند. اما یک سال بعد در می یابد، بهشتی که به دنبال آن بوده، جهنم هولناکی است که باید خیلی زود خود را خطراتش نجات دهد.

پس با جا زدن خود به دامادی که برای آوردن عروس اش راهی روستایی مرزی در شمال سوریه می شود، خود را به مرزهای ترکیه می رساند و از آنجا به تونس باز می گردد.

در بازگشت به تونس با «هادی یحمد»، نویسنده تونسی آشنا می شود که کتابی درباره داعش نوشته بود و حالا درصدد تالیف کتاب دوم بود. ابو زکریای داعشی تصمیم می گیرد، روایت یک ساله خود در جنت این دنیایی داعش را نقل کند. «یحمد» نیز خاطرات ابو زکریا را پس از تنظیم و ویرایش، به صورت کتابی چاپ و منتشر می کند.

در ادامه جوان فریب خورده نحوه سفر از لیبی به ترکیه و در ادامه سوریه را نقل می کند و از زنی به نام «ام مهاجر» یاد می کند که بدون او نمی توانست، پای به سرزمین شام بگذارد.

اولین ضربه را برسر مرزها دریافت، می کند، وقتی داعش هویت اصلی اش را سلب کرده، از وی می خواهد، ضمن به خاک سپردن آن هویت، به هویت نامأنوس جدید خو بگیرد.

«ابو زکریا» در ادامه از تشریفات اداری ورودش به سرزمین شام و پیوستن به داعش و تلاش سرکردگان این گروه بر جذب عناصر انتحاری تا خوشگذارنی سه هفته ای در مناطق تفریحی و سیاحتی شهر «طبقه» به عنوان تدارک برای حمله به «تدمر» و خاطراتش از نبردهای شمال استان حلب و همچنین سقوط تدمر می گوید و اینکه پس از تحویل تدمر به کتیبه های مسئول به سرعت راه رقه را پیش می گیرد.

و حالا ادامه داستان:

همان گونه که گفتم، هیچ چیز برایم مهم نبود، فقط می خواستم، هرچه زودتر به رقه برگردم، لذا با یکی از دوستان چچنی ام، سوار بر خودرویی مجهز به تیربار سنگین شدم و در حالی که روی صندلیِ پشتِ تیربار نشسته بودم و ماشین با آخرین سرعت بیابان های شام را به سمت رقه پشت سر می گذاشت، غرق در افکار و خیالاتم شدم.

به یاد روزهایی افتادم که وارد «تل ابیض» شدم و باید ۱۰ روز صبر می کردم تا روند پذیرش و پیوستنم به داعش سپری شود و پس از آن مجوز ورود به «بهشت» روی زمین و پای گذاشتن به رقه، «سرزمین خلافت» را می یافتم.

یادم می آید، چقدر این در و آن در زدم و با دوستان تونسی ام که قبلا به داعش پیوسته بودند، در رقه تماس گرفتم و از آنها خواستم، جهت تسریع در روند پذیرشم از هیچ کاری کوتاهی نکنند.

سرانجام روز موعود فرا رسید و تاییدیه را گرفتم. دوستانم برای بردنم به رقه، به تل ابیض آمده بودند. یکی از آنها که انگشتری با نگینی آبی داشت، مرا مورد خطاب قرار داد و با لهجه تونسی، اما تمسخر آمیز گفت: «هی رسیدن بخیر».

با بچه ها سوار ماشین زره پوشی شدیم و راه رقه را پیش گرفتیم. باران سوالات بود که بر سرم می بارید. از تونس و آخرین روزهایی که در این کشور سپری کرده بودم، می پرسیدند.

از رسیدنم، خوشحال به نظر می رسیدند و من در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم، با ذوق و شوق بسیار، به سوالات آنها پاسخ می دادم.

ساندویچی که تعارف کرده بودند، را رد کردم. میل به غذا نداشتم، اشتهایی به خوردن نداشتم، در عوض در تب به دست گرفتن سلاح و تیراندازی می سوختم. نوشابه پپسی کولایی که دوست دیگرم تعارف کرده بود، را هم رد کردم.

قبل از پیوستن به داعش، نوشابه های گازدار آمریکایی را تحریم کرده بودم، اما به مناسبت رسیدنم به رقه یک پپسی باز کردم. اینقدر ذوق به دست گرفتن سلاح و تیراندازی داشتم که بچه ها پیشنهاد کردند، هریک سهمی از تیرهای اشان برایم در نظر بگیرند و من پیش از ورود به رقه، کمی از عقده تیراندازی که داشتم را خالی کنم.

حوالی رقه، در حالی که سیاهی زندان مشهور شهر از دور دیده می شد، ماشین توقف کرد. وارد خرابه ای شدیم، یکی از دوستان کلاشینکف اش را به من داد. نمی توانستم، احساساتم را توصیف کنیم، باورم نمی شد، تیراندازی می کنم. قبل از رسیدن به رقه سلاح به دست گرفته بودم، اما این اولین بار بود که شلیک می کردم، آن هم از یک کلاشینکف. این کار لذت خاصی داشت. احساس غرور و قدرت می کردید.

قبل از سوار شدن و ادامه دادن راه، یکی از دوستان عکسی از من گرفت. به سرعت آن را در صفحه فیس بوکم گذاشتم. با واکنش های بسیاری در تونس مواجه شد. ابتدا توسط دوستانم و سپس نیروهای امنیتی که به شدت موجب آزار و اذیت خانواده ام شده بودند.

با رسیدن به رقه خوشحالی زاید الوصفی در وجودم احساس می کردم. بلاخره به مرکز خلافت اسلامی رسیدم. شهری که نامش لرزه بر اندام بسیاری از کشورها می انداخت.

باورم نمی شد. فکر می کردم، آنچه را می بینم، رویایی بیش نیست و در خواب هستم. صدای دوستانم مرا به خود آورد. به دیدن شهر مشغول شدم. زنان همه جا نقاب به صورت داشتند. عناصر داعش همه جا به خصوص تقاطع خیابان ها پراکنده بودند. از روی سلاح و ریش ها و موهای بلندشان که به شانه می رسید و لباس های نظامی معروف افغانی اشان به راحتی قابل شناسایی بودند.

پرچم های سیاه همه جای شهر در اهتزاز بودند. به یاد اتاقم در تونس افتادم که تمام دیوارهایش را با این پرچم ها پوشانده بودم. پرچم بزرگی در میدان «ساعت» شهر رقه در اهتزاز بود، به نحوی که از چند کیلومتری خارج شهر قابل مشاهده بود.

آثار بمباران ها در جای جای شهر دیده می شد. با یکی از دوستانم گشتی در میدان «النعیم» زدیم. داعش اولین تصاویر جشن تاسیس امارت اسلامی را اینجا گرفته و منتشر کرده بود.

میدانی که بعدها پس از سیطره داعش بر رقه و مواضع ارتش سوریه طی ژوئیه سال ۲۰۱۴ سر سربازان لشکر ۱۷ ارتش سوریه را پس از اعدام از تن جدا کرده و دور میدان آویزان کرده بودند و تصاویر هولناک و دلخراشش را در سایت های اینترنتی وابسته به داعش منتشر کرده بودند. این میدان بعدها به میدان اجرای احکام تبدیل شد که هر روز جمعه در آن شماری اعدام می شدند.

از خیابان تل ابیض، خیابان اصلی شهر که از میدان «دله» تا میدان ساعت کشیده شده بود و دو طرف آن را رستوران ها و مراکز تجاری و خرید معروف شهر فرا گرفته بودند، هم دیدن کردیم.

با دوستم به خانه اش در خیابان «الثکنه» رفتم. به من پیراهنی افغانی و یک کلاش داد و گفت که تا رو به راه شدن اوضاعم فعلا به اینها اکتفا کنم. قبل از غروب افتاب بار دیگر راهی شدم و به خانه تعدادی از دوستانم سر زدم.

داشتن سلاح شخصی مهمترین ویژگی عناصر داعش در مناطقی بود که بر آنها سیطره می یافتند. این سلاح از انبارهای مهمات در اختیار افراد گذاشته می شد و معمولا کلاشینکف بود، اما اگر تمایل داشتید می توانستید، سلاح پیشرفته تری هم با هزینه شخصی از مغازه های فروش اسلحه خریداری کنید.

در میان دوستانی که می شناختم، «رفیق الغول» ملقب به «ابو الشهید» جایگاه خاصی داشت، به همین دلیل به محض رسیدن به رقه به دیدنش رفتم. پایش در نبرد «کوبانی» که داعش آن را «عین الاسلام» نامیده بود، تیر خورده بود، به همین دلیل نمی توانست به استقبالم بیاید.

گشت و گذار در قهوه خانه های رقه را که تونسی ها به آن علاقه بسیاری دارند و مهاجرت به سرزمین خلافت هم نتوانسته بود، خللی در این رابطه ایجاد کند، نیمه کاره رها کرده، با یکی از دوستانم به نام «محمد زین» ملقب به «ابو دجانه» به دیدن ابو الشهید در خانه اش رفتیم که از من بزرگتر بود و من برادر کوچک او شمرده می شدم.

پس از آن ما سه نفر همیشه با هم بودیم تا اینکه در شهر «نابل» از ابو دجانه جدا شدم. وقتی سراغش را گرفتم، برادران گفتند که در زندان است. معنی این حرف را نمی فهمیدم. مرتب از خود می پرسیدم، آیا ابو دجانه از تونس فرار کرد تا زندان های داعش او را مخفی کند؟

این موضوع به مسئله ای لاینحل و پیچیده برام تبدیل شده بود، نمی توانستم، پاسخی منطقی برای آن پیدا کنم. به هر تونسی که در رقه برخورد می کردم، درباره وضعیت ابو دجانه سوال می کردم. پاسخ همه این بود که کمی صبر کنی، همه چیز را خواهی فهمید.

از سرنوشت ابو دجانه تا چند روز قبل از ترک رقه بی خبر بودم، اما این بی خبری نتوانسته بود، خوشحالی و شور و شوق اولین روزها و هفته های رسیدنم به رقه را خراب کند.

در برخورد با برخی از تونسی ها که با آنها حتی دوستی دیرینه داشتم، متوجه یک تغییر مهم شدم. اخلاق و منش بسیاری از آنها تغییر کرده بود و سرتاسر وجودشان را غرور و حیوانیت فرا گرفته بود. شاید یکی از دلایل آن سلاح ها، ثروت و قدرتی بود که از داعش به دست آورده بودند.

یکی از این تونسی ها «ابو بکر الحکیم» بود که یکی از فرماندهان ارشد امنیتی داعش محسوب می شد. او شهرتش را به خاطر انتشار کلیپی تصویری از خود  به دست آورده بود که در آن صراحتا به ترور «شکری بلعید»، معارض چپگرای تونسی اعتراف می کرد.

وی پله های ترقی را در داعش یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت، آخرین سمت وی جانشینی «ابو محمد العدنانی» فرمانده میدانی کتیبه «الصدیق» بود که یکی از بارزترین و مهمترین کتیبه های داعش بود. وی همچنین برای مدتی به سمت ناظر بر آموزش نظامی این گروه منصوب شد.

دو بار با ابو بکر الحکیم ملاقات کردم که هر دو بار درخواست از وی برای دخالت الحکیم جهت انتقال یکی از دوستان تونسی ام به شهر «سرت» لیبی بود که در آن زمان در تصرف داعش بود.

هر دو بار وی به من قول کمک داده بود. دیگر چیزی از وی به یاد ندارم، جز اینکه بسیار از خود راضی و مغرور نشان می داد و همین باعث انتقاد بسیاری از تونسی های مقیم رقه از وی شده بود.

صدای پرواز هواپیماهای جنگی که در ارتفاعی پایین در آسمان رقه پرواز می کردند، غالبا به گوش می رسید. صدای بمباران نقاط مختلف شهر به وضوح شنیده می شد.

اهالی رقه همانند جنگجویان داعش به این بمباران ها عادت کرده بودند. دیگر خبری از شیشه نبود، همه پنجره خانه ها و مغازه ها را با نایلون و پلاستیک پوشانده بودند.

شبی که به رقه رسیدم، شب بمباران شهر بود. یکی از دوستانم به شوخی گفت: «فکر کنم، به استقبالت آمده اند». پس از گشت و گذار چند ساعته شبانه در فضای مجازی و با وجود ادامه بمباران ها، شب اولم در رقه را خیلی خوب خوابیدم.

عکس هایم را از لحظه ورود به سرزمین خلافت اسلامی در صفحه فیس بوکم منتشر کردم. مطالب و عکس هایی که می گذاشتم، با استقبال بسیار دوستانم در تونس مواجه می شد، احساس پیروزی و افتحار سراسر وجودم را پر می کرد.

اولین روزها به سرعت گذشتند و من اغلب وقتم را با دوستانم سپری می کردم که در بخش اداری خدمت می کردند. اما یک موضوع به شدت مرا عصبی می کرد و آن ضرورت شرکت در دو دوره آموزشی یکی نظامی و دیگری اعتقادی بود که مجبور شدم، در آنها شرکت کنم.

آنچه طی اولین روزهای اقامتم در رقه توجه ام را جلب می کرد، عدم پافشاری داعش بر پیوستن جوانان رقه به این گروه بود که البته قابل درک بود، چون هزاران نفر از چهار گوشه جهان برای پیوستن به داعش خود را به رقه می رساندند و نیازش را به نیروی انسانی تامین می کردند.

طی اقامتم در رقه با هیچ یک از اهالی شهر رابطه نداشتم. روابطم به دوستان تونسی ام محدود می شد که آن هم شامل برخی از دوستان قدیمی می شد. انضباط و تبعیت از قوانین داعش با وجود نارضایتی و حتی نفرت از برخی از آنها مهمترین ویژگی مهاجران تونسی بود، موضوعی که نگرانی بسیاری از امرای سوری و عراقی داعش را بر انگیخته بود.

جنگجویان تونسی همیشه از حضور در نبردها استقبال می کردند و به محض اعلام آماده باش در صف اول جنگجویان قرار داشتند و همیشه آماده رزم بودند. این ویژگی ها موجب شده بود، امرای ارشد داعش سیاست پراکنده سازی و متفرق کردن تونسی ها را پیش گیرند و مانع گرد آمدن آنها در نهاد یا نقطه ای شوند..

ادامه دارد ..

برچسب‌ها