سرویس جهان مشرق - «نوزت شمدین» نویسنده عراقی در سال ۱۹۷۳ میلادی در شهر موصل به دنیا آمد و پس از فراغت از تحصیل در رشته حقوق ۸ سال به وکالت مشغول بود. اما پس از آن به شغل روزنامه نگاری روی آورد.
در روزنامه های مختلف عراقی از جمله «وادی الرافدین» و «مستقبل العراق» و پیش از مهاجرت از عراق در سال ۲۰۱۴ میلادی در «المدی» مشغول به کار شد و سپس به همراه خانواده اش به نروژ مهاجرت کرد.
در آنجا نیز در روزنامه های مختلفی که به زبان عربی منتشر می شد، شروع به کار کرد و کتاب «شظایا فیروز» (بازمانده های فیروزه) سومین کتاب داستان وی درباره تصرف شهر موصل و مناطق اطراف آن به دست گروه تروریستی تکفیری «داعش» شمرده می شود که در آن به نقل آنچه در زمان اسارت بر سر دختران «ایزدی» آمده می پردازد.
در قسمت های قبل گفتیم که «مراد» تنها پسر تحصیلکرده شیخ حامد موسس روستای «ام نهود» که ناامنی های سال ۲۰۱۴ میلادی به فاصله چند ماه پیش از تصرف موصل توسط داعش او را به روستایش باز می گرداند تا دست سرنوشت مراد را با دختر ایزدی به نام «فیروزه» قرار می دهد و به فاصله اندکی پس از آن موصل و مناطق گسترده ای از استان «نینوی» از جمله روستاهای کوه «سنجار» و روستای فیروزه به دست داعش سقوط تصرف می کند. با تصرف روستای فیروزه، او با عمه، دو خواهرش و دیگر زنان و دختران روستا اسیر شده به موصل برده شوند. مراد برای نجات فیروزه تنها راه چاره را در پیوستن ظاهری به صفوف داعش ملاحظه می کند و به این ترتیب در این گروه رخنه می کند.
فیروزه و همراهانش تا زمان تقسیم بین عناصر داعش در یکی از مدارس شهر «تلعفر» بازداشت می شود و از آن سو، مراد پس از نفوذ در صفوف داعش اجازه می یابد، در دو بازار فروش برده های ایزدی شرکت کند.
در حراج اول ۱۷ دختر و زن ایزدی با قیمت پایه ۵۰ دلار و در حراج دوم ۹ ایزدی دیگر به قیمت تمام ۲۰۰ دلار فروخته شدند. تا در ادامه روایتی از روزهای سخت زنان و دختران ایزدی در زندان های داعش داشته باشیم و اینکه چگونه این زنان و دختران برای حفظ عفت و پاکدامنی خود و نجات از نگاه های ناپاک داعشی ها، دست و پاهایشان را می شکستند!
و اینکه مسئول ثبت احوال داعش در عین ناباوری مراد، یکی از بزرگترین مخالفان و معارضان داعش بود و طی صحبت هایش برای مراد پرده از ناگفته های بسیاری برداشت، از «گردان العسره» که اعضای آن را جوانان فریب خورده اروپایی و غیر عرب تشکیل می دادند، گرفته تا چشمان جوانانی که حتی بعد از مرگ هم به آسمون دوخته شده بودند.
هشت قسمت قبلی این داستان را اینجا بخوانید:
۱-روایتی از روزهای ابتدایی اشغال موصل توسط داعش/ دامپزشکی که دل دختران زیادی را بُرد
۲-روزهای ترسناک دختر ایزدیِ عاشق/ دختران و زنانی که هویتشان را پنهان میکردند
۳-تصرف موصل به دست «داعش» و آغاز تابستان مصیبت بار عراقیها
۴-تحقیر افسر پلیس توسط داعشیها/ روایتی از روزی که داعش به منطقه ایزدیها حمله کرد
۵-اسارت دختران و زنان ایزدی چگونه آغاز شد/ جوان عاشقی که به خاطر معشوقش، داعشی شد!
۸- چرا داعشیها موقع مرگ چشمانشان به سمت آسمان است؟ / زنانی که دستهایشان شکسته، باید اعدام شوند!
و حالا ادامه داستان:
انتظار داشتم، وقتی مسلمان شدیم، سختگیری هایشان به ما کمتر شود، اما برخلاف انتظار این عاملی شد تا هر روز یکی از ما به بهانههای مختلف به یکی از افراد مسلح اهدا شود ... بعدها فهمیدیم، مهمترین عامل دخیل در قربانی کردن ما، زنی به نام «حُذام» بود که اصالتا سوری بود و به ما قوانین و دستورات اسلام را آموزش می داد.
جمع ما در زندان بادوش موصل ۵۶ نفر بود ... ۹ زن مسن، ۱۲ دختر جوان، ۱۵ زن متاهل جوان و ۲۰ کودک ... به ما خبر دادند که به دلیل حملات هوایی کفار و صلیبی ها که منظورشان نیروهای متحدین به رهبری آمریکا بود، دیگر زخمی های داعش برای مراقبت و پرستاری به بادوش منتقل نمی شوند، لذا حضور ما در بادوش چندان به درد نمی خورد و می بایست، برای امور دیگر مورد استفاده قرار می گرفتیم یا فروخته می شدیم و این غمی بزرگ در جان ما انداخت.
عمه «ندیمه» پنجمین طشت لباس ها و ملافه های چرک را هم تمام کرد ... خیلی خوشحال بود، از اینکه می دید، کارش کمتر شده و زندان بادوش به پایگاه یکی از گروه های وابسته به «گردان العسره» تبدیل می شود.
اون روز برخلاف روزهای دیگر عمه ندیمه بعد از پایان شستن لباس ها و پهن کردن آنها، حتی کف سلول های خالی و راهروها را هم تمیز کرد و چون کارش زود به اتمام رسید، تصمیم گرفت، سری به «فیروزه» در آشپزخانه بزند.
هنوز پایش به آشپزخانه نرسیده بود که «ابو عایشه العفری»، مسئول زندان وارد آشپزخانه شد و با صدای بلند خطاب به عمه ندیمه گفت:
- چرا اتاقم رو تمیز نکردی؟
عمه ندیمه با تعجب جواب داد:
- تمیز شده ... اتفاقا اول صبح اونو تمیز کردیم
- جواب منو نده ... وقتی میگم، تمیز نشده، رو حرف من حرف نزن ... زود باش، بجنب ... برو تمیزش کن
- چشم
عمه ندیمه با قدم های سنگین راه بازگشت را پیش گرفت، در حالی که زیر لب به دخترها به گمان اینکه واقعا اتاق ابو عایشه را تمیز نکرده اند، ناسزا می گفت ... سطل آب را پر کرد و دستمال های تمیز کاری را برداشت ... به اتاق ابو عایشه که رسید، وسایلش را روی زمین گذاشت، وارد اتاق شد ... دنبال کلید برق بود تا چراغ را روشن کند ... وقتی کلید را زد، تعجب کرد ... همه چیز مرتب و تمیز بود، مثل کسانی که به چشمانش اعتماد نداشته باشد، جلوتر رفت تا همه چیز را از نزدیک کنترل کند.
درحال کنترل اتاق بود که ابو عایشه وارد اتاق شد، عمه ام برگشت، نگاهی به او کرد و گفت:
- اما اقا اینجا که همه چی مرتب و تمیزه
ابو عایشه، در حالی که درب را پشت خود می بست و بعد آن را دو قفله می کرد، جواب داد:
- می دونم ... تو رو به اینجا کشوندم که بگم، از میون اونا تو هم سهم من هستی
عمه ندیمه که پی به نیت شوم ابو عایشه برده بود، همان طور که عقب عقب می رفت، التماس می کرد:
- اقا کفش اتون رو می بوسم ... به من پیر زن کاری نداشته باشین ... من بچه کوچیک دارم
ابو عایشه با فریادی بلند عمه ندیمه را ساکت کرد:
- خفه شو ... فکر می کنی، نمی دونم، اون دو تا دختر بچه، برادرزاده هات هستن که مادرشون سال پیش پای تنور سکته کرد و مُرد و پدرشون به خاطر بد مستی زندان بود ... اینکه تو فرزندی نداری و شوهرت ۱۰ سال فلج توی رختخواب افتاده بود و چند ماهی هست که فوت کرده
حالا ابو عایشه فاصله ای با عمه ندیمه نداشت، در حالی که عمه همچنان التماس می کرد ... التماس های عمه ابو عایشه را به مرز جنون رسانده بود ... او را به سمت تخت پرت کرد و بیهوش روی تخت افتاد ... خیلی زود متوجه واقعیت امر شدیم ... عمه ندیمه اولین قربانی از جمع ما شمرده می شد.
**************
حاجیه رقیه یک ساعت قبل از اعزامش به شهر «رقه» در سوریه و کار در یکی از زندان های این شهر، مرا صدا کرد ... داخل راهرو سرک کشید، مثل اینکه می خواست مطمئن شود، کسی صدایش را نمی شنود، بعد درب آشپزخانه را بست و مرا کنار خود روی یکی از نیمکت های آشپزخانه نشاند و گفت:
- می خوام چیزی بهت بگم، اما قول بده، درباره اش با هیچ کس حرف نزنی، چون این طوری جون منو به خطر می اندازی
درحالی که از ترس رو به مرگ بودم، قول دادم، در هیچ شرایطی رازش را برملا نکنم ... وقتی مطمئن شد، گفت:
- قراره شما رو فردا صبح به موصل ببرن و اونجا بفروشن
از وحشت سرنوشتی که در انتظار من و خواهرانم بود، به دست و پای حاجیه رقیه افتادم، التماس کردم، هرجا میرود، من و خواهرانم را هم با خود ببرد، به او قول دادم، خیلی بیشتر کار کنم و علاوه بر آشپزخانه در تمیز کردن سلول ها و شستن لباس ها هم به او کمک کنم.
اما او سر تکان داد و گفت که تا حالا هم بارها مانع از فروش من شده و هر بار که آمده اند، مرا با خود برای فروش ببرند، مانع آنها شده است ... بعد دست داخل جیب خود کرد و از آن چیزی بیرون آورد، در دستم گذاشت، دو برگه کاغذ بود ... دو تا صد دلاری تا آن زمان، این مبلغ پول را به چشم ندیده بودم، گفت:
- به خدا همین اندازه داشتم، اما با این دویست دلار می تونی، پول آزادی خودت و خواهرات رو تامین کنی و خودتون رو آزاد کنید
همدیگر را بغل کردیم و بعد از خدا حافظی از هم جدا شدیم.
************
عمه ام بعد از آن حادثه، دیگر مثل سابق نبود، مثل اینکه دیوانه شده بود ... مرتب با خودش یا با همسرش حرف می زد و گریه می کرد ... شب ها از جایش بلند می شد و مثل شبگردها در راهروهای زندان راه می رفت ... همه اش می گفت، چیزی که از دست رفت، دیگر برنمی گردد ... تا اینکه یک شب رفت و دیگر برنگشت ... نمی دانم چطور شد و به کجا رفت، هرچه بود، آنکه هرچه گشتیم، او را پیدا نکردیم، برای مسئولان زندان هم گم شدن او اهمیتی نداشت ... زنان مسن زندان به من گفتند که آخرین شب شنیده بودند که درب زندان باز شده و کسی از آن بیرون رفته، اما ندیده بودند که او چه کسی بوده و بعد از آن درب های زندان قفل شده بود.
با طلوع آفتاب ابو عایشه وارد سلول ها شد و به ما دستور داد، لباس هایی را که با خود آورده بود، تن کنیم ... پوشیدن لباس ها که به پایان رسید، گردن هریک از ما پلاکی که شماره ای داشت، انداخته و تک تک عکس گرفتند.
داخل آن لباس ها احساس خفگی می کردم، اما برای اولین بار می توانستم، بدون مزاحمت و بدون اینکه مرا ببینند، به مردان داعش خوب نگاه کنم ... کولی از ترس اینکه مرا گم کند، دستم را محکم گرفته بود، می گفت، لباس همه زنان یک شکل است و می ترسد، با رها کردن دستم دیگر نتواند، مرا پیدا کند.
دو تا مینی بوس منتظر بودند تا ما را به شهر موصل انتقال دهند ... من و دو خواهرم آخرین افرادی بودیم که سوار ماشین شدیم و انتهای آن کنار شیشه جایی برای خود دست و پا کردیم ... ماشین ها به راه افتادند و من همچنان به زندان نگاه می کردم و چشم می گرداندم، شاید عمه ام را ببینم ... بلاخره او را دیدم، پشت پنجره یکی از اتاق های زندان او را دیدم ... فریاد زدم، راننده توقف کند، اما فریادم در صدای گریه ها و ضجه های زنان و دختران گم شد و به گوش نرسید.
یک آن احساس کردم، روح شیرین در وجودم حلول کرده، کولی و نعام را به کناری زدم و به طرف راننده رفتم ... به زبان کُردی فریاد زدم، ماشین را متوقف کند ... یکی از نگهبانان اعتنایی به آنچه می گفتم، مرا به عقب ماشین پرت کرد و از من خواست ساکت شوم.
اما جای سکوت و آرامش نبود، برای همین یک بار دیگر از جایم بلند شدم، این بار نقابم را کنار زدم و خودم را به راننده رساندم و مجددا فریاد زدم که ماشین را نگه دارد و قبل از اینکه آن نگهبان بار دیگر به من حمله ور شود، من به او حمله ور شدم و شروع به زدن او کردم ... تنها چیزی که به یاد دارم، این بود که نگهبان دیگر به کمک دیگری آمد و با قنداق تفنگ چنان به پشت سرم زد که بیهوش روی زمین افتادم.
****************
حاج خلیل به راز دل مراد پی برده بود، لذا از وی خواست، برایش تعریف کند ... مراد می دانست، حاج خلیل فرد عادی نیست که هر پاسخی او را قانع کند ... درحالی که سرش توی پرونده ها بود و محتوای آنها را زیر و رو می کرد، گفت:
- چون تا حالا کسی را غیر از اون دوست نداشتم
حاج خلیل گفت:
- اگه اونو پیدا نکنی چی
مراد پاسخی نداد، نگاهش را به حاج خلیل دوخت و قطره اشکی که از گوشه چشمش درحال روان شدن بود، را پا پشت دستش پاک کرد و لبخند تلخی زد.
حاج خلیل تکانی به خود داد و از جایش بلند شد، به اتاق دیگری رفت و دفتری آبی رنگ با خود آورد ... آن را به طرف مراد گرفت و گفت:
- نگاهی به دفتر بنداز ... من همیشه پیام آور مرگ نیستم
مراد دفتر را سریع از دست حاج خلیل گرفت و شروع به ورق زدن آن کرد ... از تعجب دهانش باز مانده بود، فکر می کرد، حاج خلیل او را دست انداخته، چون داخل دفتر نام انواع و اقسام پرندگان و حیوانات نوشته شده بود، با تعجب نگاهی به حاج خلیل کرد و پرسید:
- این چیست حاجی
- این نام حیوانات و پرندگانی است که آزاد کرده ام ... این یکی از تفریحات من است ... هر وقت دلتنگی و افسردگی به سراغم می آید، به بازار خرید و فروش پرندگان و حیوانات می روم و پرنده یا حیوانی را می خرم و نامش را در اینجا می نویسم
بعد ادامه داد:
- حالا هم می تونیم، برای پیدا کردن دختری که دنبالش هستی به بازار برده فروش ها بریم، شاید اونو پیدا کردی و خریدی ... حتی اگه هم پیداش نکردی، هر دختر ایزدی که بخری و آزاد کنی، مثل این هست که یک فیروزه را آزاد کردی و نجات دادی
مراد از این ایده بسیار خوشش آمد، لذا رو به حاج خلیل کرد و گفت:
- از کار توی مرغداری سرمایه خوبی جمع کردم، می تونم از اون استفاده کنم
حاج خلیل هم گفت:
- ۵۰ – ۵۰ منم شریک
***************
مراد خانه کوچکی در شهر موصل اجاره کرد و از عمویش وضاح و زندگی با او در خانه اش جدا شد و با حاج خلیل جستجوی فیروزه را آغاز کردند ... بعد از دو هفته تحقیق و تفحص «ابو صقر»، سرکرده نظامی داعش در ولایت نینوی به آنها سرنخ هایی که دنبالش بودند، را به آنها داد و گفت که مرکز تجمع اسرای ایزدی، یکی از مدارس بزرگ شهر تلعفر است و از آنجا زنان و دختران ایزدی بین مناطق دیگر پخش و تقسیم می شوند.
***************
همه ما را در منطقه «الطیران» موصل گرد آوردند ... شب اولی بود که آنجا بودیم ... برای اولین بار خواب مراد را دیدم، در خواب به من انگشتر طلایی با نگینی گران قیمت هدیه داد ... در خواب به من گفت که خودش آن را ساخته و این انگشتر مرا از نگرانی و غم و غصه نجات می دهد.
صبح متوجه شدیم، همان دیشب پس از ساعت خاموشی ۹ نفر از زنان مسنی که همراه ما بودند را به مکانی نامعلوم منتقل کرده اند ... درحال خوردن صبحانه بودیم که تکه ای نان و خرما و آب بود، یکباره مردان مسلح مثل گله حیوانات وحشی وارد سالن شدند و میان ما شروع به گشتن کردند.
تمام کودکان زیر ۵ سال را از ما جدا کردند و با خود بردند، صدای شیون و گریه بود که به هوا برمی خاست ... بعد از ظهر بچه ها را نزد ما باز گرداندند ... دو مسلح آنها را همراهی می کرد ... به تن بچه ها لباس های ابی رنگ افغانی کرده و به دست هریک قرانی داده بودند ... یکی از آن دو مرد گفت که آنها فرزندان خلافت هستند و چند روز بعد آموزش نظامی و عقیدتی آنها آغاز خواهد شد تا به خدمت خلافت اسلامی در آیند ... بعد هم با صدای بلند خندید و ادامه داد:
- نترسید از اونا استفاده دیگه ای نمی کنیم
مادران بچه ها به هم نگاه می کردند و با نگاه خود گویی می پرسیدند، منظور از استفاده دیگه چی هست.
*************
جمعه بود و سومین روزی بود که در منطقه «الطیران» موصل بودیم ... قرار بود، روز شنبه ما را برای فروش در بازارهای برده فروشان تقسیم کنند ... ساعت خاموشی فرا رسید و همه از ترس اینکه فردا چه به سرمان خواهد آمد، سعی کردیم، چشم برهم گذاشته و بخوابیم.
نیمه شب صدای انفجاری قوی منطقه را به لرزه در آورد ... شیشه های خورد شده روی سرمان ریخته بودند و دود همه جا را فرا گرفته بود ... با وحشت بلند شدم و در جایم نشستم ... گیج و مبهوت اطرافم را نگاه می کردم ... نعام را بغل کردم، صدایی از او به گوشم نرسید، خوشحال شدم که در خواب است و هنوز متوجه آنچه رخ داده نشده است.
رو به کولی کردم و حالش را پرسیدم ... سوزشی در پایم و پهلوی راستم حس می کردم، خون از آنها جاری بود، مثل اینکه زخمی شده بودم ... چراغ ها روشن شدند، خوشحال شدم، برگشتم تا از وضعیت خواهرانم مطلع شوم ... وحشت زده شدم ... نعام بی حرکت سرش پایین افتاده بود و از گردنش به خاطر زخم بزرگی که برداشته بود، همین طور خون می آمد ... به جز خواهرم پنج نفر دیگر نیز طی آن انفجار کشته شدند.
**************
۵ روز بعد ما را برای انتقال به بازار برده فروش ها آماده کردند ... قرار شد، کولی را به عنوان اینکه دختر من است، با هم برای فروش عرضه کنند ... روز موعود فرا رسید و پس از آنکه به دست و پایمان زنجیر زدند، راهی بازار برده فروشان کردند.
صدای آن پیرمرد داعشی را می شنیدم که می گفت:
- شماره یک ... اسمش دالین است ... ۳۵ سال دارد ... قیمت را با ۳۰۰ دلار شروع می کنیم ...
بعد ادامه داد:
- شماره دو ... اسمش لمیاء است ... ۱۷ سال دارد ... بسیار زرنگ و فرز است ... قیمت را با ۳ هزار دلار شروع می کنیم ...
آن مرد همین طور شماره ها را می خواند و نام ها را اعلام می کرد تا اینکه به شماره شش رسید:
- اسمش فیروزه است ... ۲۰ سال دارد ... بسیار زیباست ... قیمت را با ۱۲۰۰ دلار شروع می کنیم
*************
به یک داعشی به نام «ابو دجانه» فروخته شدم که مسئول «حسبه» یا همان پلیس دینی داعش در موصل بود ... وضعیت برای من چندان تفاوت نکرده بود، در واقع از زندانی منتقل شدن به زندان دیگر بود، به خصوص که همسر ابو دجانه زن بسیار سختگیر و بد اخلاقی بود.
از اینکه شوهرش ما را خریداری کرده بود، بسیار خشمگین و عصبانی بود ... جای ما گوشه ای از انباری مملو از اسباب و اثاثیه بود و وظیفه ام انجام تمام کارهای خانه بود و هر خطا و کوتاهی را با تنبیه بدنی مجازات می کرد ... وقتی هم دستش به جایی بند نبود، باید به سوالات عجیب و غریبش درباره مردان پاسخ می دادم.
غروب ها که زمان آمدن ابو دجانه به خانه بود، عصبانیت و سختگیری های حلیمه به اوج می رسید ... هر چیزی را دستش می رسید، به طرفم پرت می کرد و هدف اصلی اش صورتم بود ... برخی مواقع صدای داد و بی دادهایش ابو دجانه را به ستوه می آورد و مجبور به دخالت بین ما می شد تا به فریادهای زنش پایان دهد، اما حلیمه آن را حمل بر دفاع از من می کرد و شروع به سرزنش ابو دجانه می کرد که به جای دفاع از او از یک ایزدی شیطان دفاع می کند.
چند روز که از آمدن امان به آن خانه گذشت، متوجه اختلاف شدید ابو دجانه با همسرش شدیم، شبی نبود که با هم دعوا نداشته باشند ... دعوا برسر بچه بود و ما می شنیدیم که ابو دجانه می گفت، این حق اوست که زنی بگیرد که برایش فرزند بیاورد.
آن شب هم مثل هر شب صدای دعوای ابو دجانه و حلیمه شنیده می شد، اما دعوای آن شب مثل شب های دیگر نبود ... با صدای دعوا، صدای شکسته شدن وسایل و ظروف نیز شنیده می شد.
فردا صبح ابو دجانه وارد انباری شد که به ما برای زندگی داده شده بود و با فریاد از من و خواهرم خواست، پوشش کامل را به تن کنیم و آماده رفتن به جای دیگر شویم.
*************
ابو دجانه من و خواهرم را به مرد خارجی تنومندی سپرد که «ابو القعقاع» نام داشت ... روی پیشانی اش اثر زخم عمیقی دیده می شد و موهای بورش تا شانه هایش می رسید ... شنیدم که به ابو دجانه می گفت:
- مثل عکسی هست که نشونم دادی
- اره و با خواهرش، اونو نصف قیمت بهت هدیه می دم
ابو القعقاع زنی همچون پنجه آفتاب داشت که به اندازه زیبایی بی نقص اش، از زیبایی درون نیز بهره می برد ... بسیار مهربان بود ... به محض رسیدن ما به خانه اش لباس های مناسبی در اختیار ما گذاشت و اتاق کوچک اما بسیار تمیزی که در آن دو تخت جای داده شده بود، را به ما اختصاص داد.
او یک کنیز به نام «فریال» داشت که در کارهای خانه به او کمک می کرد، غروب آن روز پس از خواندن نماز مغرب، ناخواسته حرف هایی که بین فریال و زن ابو القعقاع رد و بدل می شد، را شنیدم.
فریال می گفت:
- خانوم چطور می تونین با این خواسته ابو القعقاع موافقت کنین، اونم شما که هیچ چیز کم ندارین
- میگی چیکار کنم فریال، این خواسته اونه ... دین ما هم چنین اجازه ای رو به مردها داده
شب که شد، با فریال تنها شدم ... او سر صحبت را باز کرد و گفت که ابو القعقاع چه قصدی دارد و قرار است، یکی از ما دو نفر را به عقد خود درآورد ... خشم سرتاسر وجودم را پر کرده بود، با عصبانیت گفتم:
- نمی زارم، دستش به تار موهام برسه، حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه
- فکر می کنی ... اون ادم خیلی بی رحمیه و کمترین مجازاتش شلاق هست
- چطوره فرار کنیم ... بیا با هم از اینجا فرار کنیم
پیشنهادم، فریال را به فکر فرو برد ... بعد از چند دقیقه گفت:
- اتفاقا قراره دو روز دیگه ابو القعقاع به ماموریت ده روزه بره ... اگه روی این پیشنهاد مصمم هستی، اون موقع بهترین فرصت هست
************
فردای آن روز زن ابو القعقاع از من خواست، به حمام رفته، لباس های نو به تن کنم ... متوجه شدم، من طعمه ابو القعقاع هستم ... فانوسی به دستم داد و راه حمامش را به من نشان داد.
احساس می کردم، روح شیرین دوباره در وجودم، رسوخ کرده است ... مرتب به خودم نهیب می زدم، بین زندگی خفت بار و شرافتم یکی را انتخاب کنم ... وارد حمام شدم، مخزن نفت فانوس را باز کردم و آن را روی سر تا پایم ریختم ... قبل از اینکه شعله فانوس را به خود نزدیک کنم، درب حمام را از پشت محکم بستم ... نفس عمیقی کشیدم و شعله فانوس را به خود نزدیک کردم، خیلی زود آتش سر تا پایم را فرا گرفت، از بیرون می سوختم، اما درونم سرد بود.
زمانی متوجه خود سوزی من شدند که کار از کار گذشته بود و از فیروزه آن دختر زیبای پیاز فروش ایزدی، اثری نمانده بود.