گروه جهاد و مقاومت مشرق - تصمیم ها حرف اول را می زنند. راه جدا می کنند، مسیر می سازند، زندگی را شکل می دهند. تصمیم ها حتی گاهی آدم می سازند. آدمهایی که بعد از آن تصمیم ها حتی دیگر خودشان را هم نمی شناسند و چیزی را که از خودشان دیده اند باور نمی کنند. اندازه ی تحمل آدمها گاهی از تصورشان فراتر است. آدم ها در روزهای سخت آدم های دیگری می شوند با خصوصیات دیگر. جنگ از همان روزهای سخت است. روایت پرستاران و پزشکان جنگ را کم نشنیده ایم اما روایت کوکب محمدزاده از روایتهای شنیده شده ی جنگ فاصله می گیرد. او با جنگ زندگی کرده. تمام آن هشت سال در یک قدمی جنگ سر کار رفته، بچه دار شده و خانه و زندگی اش را بارها زیر بمب و موشک و خمپاره های اهواز جنگ زده، به امید جایی امن تر جابه جا کرده است. حالا که از آن روزها حرف می زند به ندرت احساساتی می شود. گذشتن از آن روزها برایش عجیب نیست. جنگ جزو زندگی او است؛ بخشی از خاطراتش. ماندن در روزهای جنگ تصمیمی است که هر چند او هیچ وقت خودش را در معرض آن قرار نداده، اما سرنوشتش را ساخته است.
***
قرار شد بیمارستان گلستان را به جای دیگری منتقل کنیم. بیمارستان جای خطرناکی بود و اگر عراق وارد شهر می شد اول آنجا را می گرفت. رفتیم آن سمت کارون چند جا را دیدیم و در نهایت مرکز بهداشت هفده شهریور انتخاب شد.
برگشتیم بیمارستان و وسیله های لازم را بردیم و بلافاصله در مرکز بهداشت، اتاق عملی درست کردیم و استریلش کردیم و بخشی جراحی مغزواعصاب را راه انداختیم. در اهواز غیر از بیمارستان ما، بیمارستان امام هم مجروح می پذیرفت. آنها هم مثل ما اسباب کشی کرده بودند به هتل اهواز. بیمارستان امام تخصصی ارتوپدی بود و بیمارستان ما تخصصی جراحی مغز و اعصاب. بیشتر مجروح های جنگی این دو آسیب را داشتند. بیمارستان رازی و ابوذر هم بودند که تعداد محدودی بیمار می پذیرفتند. بیمارستانهای خصوصی تعطیل بودند و بیمارستان نفت از جبهه دور بود و مجروح ها را آنجا نمی بردند.
آن روزها بیشتر از چیزی که باید به خودم مسلط بودم. سرعت عبور خاطره ها فرصتی برای به خاطر سپردن و هضم کردنشان به دست نمی داد. وقتی نداشتیم برای فکر کردن و غصه خوردن. کار سنگین بیمارستان بیشتر از توان مان بود. شاید برای همین است. که همه چیز این قدر در هم و شلوغ و بدون دخالت احساسات در خاطرم مانده. یادم است که خانه نمی رفتیم. روزهای پشت سر هم در بیمارستان می ماندیم. به خاطر کمبود نیرو نبود؛ نمی شد از بیمارستان بیرون رفت. خانه ای هم امن نمانده بود که برویم. نیرو زیاد داشتیم، دانشگاه ها تعطیل شده بود و مربی های پرستاری از دانشگاه ها به بیمارستانها آمده بودند. داوطلب ها هم بودند. مخصوصا اوایل جنگ، صدها دختر و پسر از نیروهای مردمی می آمدند و می خواستند کمک کنند. باید برای آنها هم برنامه ریزی می کردیم. کار سختی بود. اگر فرصتی پیدا می کردیم با آنها مصاحبه می کردیم و کسانی را که تجربه ای داشتند نگه می داشتیم و بقیه را می فرستادیم بروند در جاهای دیگر مثل تدارکات پشت جبهه کمک کنند.
یکی از آنها را خوب یادم است. دختری بود که چون کار دیگری از دستش برنمی آمد توی بخش ها می چرخید و چهره ی زخمی ها را نقاشی می کرد. یکی دیگر مسئول این شده بود که موقع نماز مهر روی پیشانی کسانی بگذارد که بدحال بودند و نمی توانستند تنها نماز بخوانند. روزی که بستان را گرفته بودند مرتب مجروح می آوردند. سرمان شلوغ بود. مریض ها را پشت در اتاق عمل شماره بندی کرده بودیم. بعضی ها در اولویت بودند و اگر دیر می شد جان شان را از دست می دادند. ناگهان سر عمل از هوش رفتم. همان وقت بود که فهمیدم سربچه ی دومم حامله ام. هرچه می گذشت حالم بدتر می شد. اتاق عمل را بمباران می کردند و من آنقدر فشارم پایین بود که نمی توانستم برای فرار تصمیم بگیرم. همه می رفتند و من تنها می ماندم. رئیس بیمارستان دو روز مرخصی اجباری به من داد که بروم شیراز، به دخترم سربزنم و برگردم. رفتم و وقتی برگشتم مرکز بهداشت خالی بود. گفتند بیمارستان را به هتل نادری منتقل کرده اند. ساختمان خانه ی بهداشت یک طبقه بود و امنیت کافی نداشت. هتلی نادری چند طبقه بود و ما در زیرزمینش یک اتاق عمل و یک بخش راه اندازی کردیم که تا خیلی بعد از آن پابرجا بود. بخش بزرگی بود. در همان بیمارستان به من پیشنهاد شد رئیس خدمات پرستاری بیمارستان شوم و همانجا تمام دوران حاملگی ام را گذراندم.
آنچه خواندید بخشی از روایت کوکب محمدزاده، سرپرستار بیمارستان گلستان اهواز از سال های جنگ بود که در شماره 70 مجله همشهری داستان در مهرماه 1395 به چاپ رسیده است. این روایت بخش های خواندنی و اعجاب برانگیز بیشتری دارد...