سرویس فرهنگ و هنر مشرق - ارزیابی کیفی آثار سینماگران ایرانی با تحلیل و رویکردی نوین، امر مغفول مانده ای در رسانه های فرهنگی آنلاین محسوب می شود و منابع مکتوبی که به تحلیل آثار سینمایی سینماگران ایرانی می پردازد به تدریج فراموش شده اند. به همین دلیل بررسی کارنامه سینماگران امری ضروری در دوران تازه رسانه ای محسوب می شود. در ادامه تحلیل و بررسی کارنامه سینمایی سینماگران به بهانه اکران فیلم «خفهگی» در چند بخش به آثار قابل تحلیل فریدون جیرانی خواهیم پرداخت.
**در همین رابطه بخوانید: بنیانگذار «عشقهای مریض» در سینمای ایران کیست؟ +عکس
شام آخر(۱۳۸۰)
خلاصه فیلم: میهن مشرقی استاد دانشگاه، بعد از ۲۶ سال زندگی مشترک از همسر خود جدا می شود. ستاره دختر او که با مادر زندگی می کند و پدر را فردی متعصب می داند، عاشق مانی همکلاس خود می شود، اما مانی اظهار می کند که استاد خود مهین مشرقی را دوست دارد. پدر می فهمد و به حراست دانشگاه اطلاع می دهد که همسرش روابط غیراخلاقی با یک پسر دانشجو دارد. حراست دانشگاه میهن و مانی را از دانشگاه اخراج می کند، اما مهین به عشق مانی پاسخ مثبت می دهد و قرار ازدواج می گذارند. از طرفی ستاره که عشق خود را از دست داده از مادر قهر می کند و به پدر پناه می برد، ولی شب عروسی با تفنگ شکاری پدر به خانه ی مادر می رود و مانی و مادر را به قتل می رساند.
فیلم «شام آخر»، در زمانه ای که ظاهرا زمانهی «تابو شکنی» بود(دوران اصلاحات) با یک سوژه ملتهب دیگر(عشق یک جوان ۲۴ ساله به زنی ۴۵ ساله) توانست دوباره گیشه را فتح کند و به فیلم موفقی نزد مخاطب عام تبدیل شود. در زمان ساخته شدن فیلم، نفس طرح موضوعات تابو یا شبه تابو در یک فیلم، تضمین فروش آن بود و جیرانی در دو فیلم قبلی خود( قرمز، آب و آتش) نشان داد که استاد سوار شدن بر موج های ساختارشکن روز است.
«شام آخر» از زمان نمایش خود در سال ۸۱ توانست طرفداران سفت و سختی برای خود دست و پا کند و طیف دلایل برای این محبوبیت متنوع است: اولین حضورسینمایی محمدرضا گلزار به عنوان نوازنده گروه موسیقی پاپ آریان، حضور یک کتایون ریاحی در آستانه ۴۰ سالگی و استفاده از ابژههای جاذبه زنان میانسال، سوژه رقابت عشقی میان مادر و دختر، نواختن نمادهای جمهوری اسلامی در فیلم، تم های هندیواری چون دیدار عاشق و معشوق زیر باران، فضاهای توریست پسند فیلم در سفر به نایین، دیالوگ های مد روز درباره ترجیح عشق بر سنت یا عشق بر عرف و.....
ولی در عبور از همه این جاذبه های تجاری سینمایی، فیلم «شام آخر» فیلم بدی است و از نقص های عمده ای به لحاظ پرداخت سینمایی، منطق روایی، فیلمنامه و محتوا رنج می برد.
اولین ضعف فیلم در روایت سینمایی، که تقریبا بلافاصله رخ می نماید، آشفتگی آن در «زاویه دید» و راوی فیلم است. ظاهرا کل سیر داستانی فیلم از زبان «آفاق»، دایه و خدمتکار میهن مشرقی در اتاق بازجویی زندان روایت می شود و در نقاط عطف فیلم ما با برش به چهره و روایت آفاق در همان اتاق مواجهیم که یادآور می شود که این روایت آفاق از ماجرای میهن است و ما(مخاطب) به همراه بازجو، از زبان آفاق تکاوندی به تدریج با کل ماوقع آشنا می شویم.
اما این زاویه دید، بلافاصله با صحنه کنفرانس مثلا علمی میهن مشرقی در دانشگاه فرو می ریزد. اگر فیلم از زاویه دید آفاق روایت می شود، چرا راوی در این صحنه حضور ندارد؟ او چگونه راوی ماجرایی است که ندیده است؟ تاکید دوربین بر صحبت های ستاره و همکلاسیش، صحنه نقاشی مانی از میهن در حال سخنرانی، گفتگوهای مانی و ستاره در بیمارستان و......از دید چه کسی روایت می شود؟ اگر آفاق راوی ماجراست، پس راوی این صحنه ها کیست؟ به همین ترتیب می توان منطق روایی کل صحنه های دانشگاه، مسافرت نایین، و از همه مهم تر، گفتگوهای ستاره و محسن(شوهر میهن) را که در خانه محسن انجام می گیرد زیر سوال برد، چرا که عقلا و منطقا آفاق در هیچ کدام از آن ها نمی توانست حضور داشته باشد. صحنه عکاسی مانی از میهن در مسجد قدیمی نایین چطور؟ این گفتگوی عاشقانه را چه کسی روایت می کند؟ صحنه خواب سنگسار شدن میهن را که ستاره در خانه پدرش می بیند چه کسی روایت می کند؟
وقتی کارگردان از همان ابتدا برای فیلم خود راوی مشخص می کند، آن گاه منطق روایی فیلم نمی تواند و نباید خارج از دایره دیده ها یا شنیده های دقیق راوی فیلم باشد.
اما در این فیلم هم باز پای شخصیت پردازی پرسوناژها به شدت می لنگد و منطق رفتاری آن ها منطبق بر مولفه هایی که فیلمساز بر آن ها تاکید دارد و جهت و سیر دراماتیک فیلم را تعیین می کنند، نیست. مورد به مورد بررسی می کنیم:
«محسن مشرقی»، قرار است «آدم بد» یا همان «آنتاگونیست» فیلم باشد. او مردی ریاکار و متعصب است و ریاکاری و تعصب او هدف حمله مستقیم و غیرمستقیم فیلمساز است. اما این فرد متعصب و غیرتی که در حد بیماری روانی تصویر می شود که برای زن و دخترش در حراست دانشگاه پرونده سازی می کند، رفتارهایی کاملا متناقض با هم بروز می دهد. چگونه او که ظاهرا این اندازه روی همسر خود تعصب دارد، نسبت به دختر خود کاملا «لیبرال» و حتی «ولنگار» عمل می کند؟ ستاره به راحتی به پدرش(که چهره ای حزب اللهی و دارای مقام است) تلفن می کند تا برای او و «دوست پسرش» بورسیه بگیرد و پدر هم می پذیرد! پدر هیچ گونه حساسیتی به روابط دخترش با پسری دیگر ندارد. از آن گذشته، ما حتی درباره تعصب او به همسرش هم چیز خاصی نمی بینیم. میهن مشرقی تحصیلات عالیه دارد، استاد دانشگاه است، فعالیت اجتماعی دارد، با دانشجویانش رفاقت دارد و تقریبا هیچ عنصری از یک زن سنتی در او نمی بینیم.
تنها ایرادی هم که از زبان این شوهر مثلا «غیرتی» نسبت به میهن می بینیم این است که کمی از فعالیت های بیرون از خانه اش کم کند و بیشتر به خانواده بپردازد. کجای این حرف غیرمنطقی، زیاده خواهانه و بازدارندهی میهن از فعالیت اجتماعی است؟
تنها جرم شوهر این است که میهن او را دوست ندارد و عاشق او نیست و ما دلیل این عاشق نبودن و دوست نداشتن را هم متوجه نمی شویم. او آن قدر عاشق همسرش است که محبت و دیده شدن را از او گدایی می کند، چنان که در جلسه سخنرانی میهن در دانشگاه، در حرکتی کاملا بی منطق و عجیب وارد سالن می شود و خطاب به همسرش فریاد می زند:
" منم آدم هستم...من هم مثل بقیه دو تا گوش دارم....دو تا چشم دارم....می تونم بشنوم و ببینم....بفهمم....برای من هم بگو....منم می خوام مثل این دانشجوها شعور پیدا کنم.....مگه همین رو نمی خوای؟"
جدای از تسویه حسابی که فیلمساز با چهره های اصطلاحا «ارزشی» و «اعتقادی» از طریق این شخصیت انجام می دهد، آیا تقاضای شوهری از همسرش که او را ببیند و به او محبت کند، غیرمنطقی است؟ چطور میهن به عشق پسری ۲۴ ساله که معشوق دخترش است، پاسخ می دهد، ولی شوهرش را نمی تواند ببیند؟
ما بدی شخصیت محسن را تنها از زبان دیگران می شنویم، ولی در عمل مردی را می بینیم که علی رغم حق قانونی و شرعی خود، به همسرش اجازه رسیدن به بالاترین سطوح اجتماعی را داده و همسرش هم دقیقا عناصر یک زن متجدد را بروز می دهد: سیگار می کشد، کتاب منتشر می کند، سر و وضعش مدرن است، شغل و استقلال مالی خود را دارد. به فرض او اگر با «مانی معترف» هم زندگی می کرد، چه چیزی فراتر از این آزادی عمل می توانست پیدا کند؟ با این حال، ستاره خطاب به مانی می گوید: " بابا زمانی راضی می شه که مامان مثل خانم جون بشه."
اما فیلمساز نشان داده که حتی یک شخصیت متعصب و غیرتی را هم درست نمی شناسد: این چگونه مرد غیرتی است که وقتی زنش در بیمارستان و در سی سی یو بستری می شود اجازه می دهد که یک پسر غریبه کارهای بیمارستان او را انجام دهد و خود حتی به بالین همسرش هم نمی آید؟ چگونه دختر خود را این چنین آزاد بار می آورد که بر خلاف عرف ها و روندهای جاافتاده جامعه ایرانی، خود به پسری که مورد علاقه اش است ابراز عشق می کند و تازه به پدرش تلفن می کند تا برای او و «معشوقش» بورسیه بگیرد؟
اما مضحک تر آن جاست که این مرد مثلا غیرتی و ظاهرا متشرع، نامه به حراست دانشگاه می نویسد و به زن خود انگ «بی سیرتی» در زمان ازدواج می زند! کدام مرد غیرتی است که برای همسر خود (که چندبار در فیلم نسبت به او ابراز عشق می کند) پرونده سازی می کند؟ آیا او نمی داند که این کار چون شمشیر دولبه است و با این اِسناد بستن به ناموس خود، در واقع غیرت خود را زیر سوال می برد؟ اگر او می داند که این اتهامات دروغ است چه طور خودخواسته آبروی خود را می ریزد؟ اگر می داند راست است، چرا زمانی که این خیانت واقع می شد، به عنوان یک مرد با تعصب، تکلیف خود را با این زن خائن روشن نکرده است و تازه باز در آخر فیلم به آفاق می گوید که «خیلی دوستش داشتم. عاشقش بودم."، و اگر می داند که دروغ است، چرا خودخواسته ابروی خود را می برد و ناموس خود را لکّه دار می کند؟
اما شخصیت میهن مشرقی هم باز به مانند دیگر شخصیت های زن جیرانی بی ریشه، بی هویت و بی کس و کار است و تنها کس و کار او دایه و خدمتکارش، «آفاق تکاوندی»، است. باز مثل عمدهی فیلم های جیرانی با خانواده های کوچک و سلولی رو به رو هستیم که جنس مناسبات آن ها ایرانی نیست. چطور والدین میهن که این اندازه سنتی و متعصب هستند که او را علی رغم علاقه اش به پیوند پسرعمویش درمی آوردند، به سان خانواده های مدرن، تک فرزند هستند؟ چرا میهن نه برادری، نه خواهرِی، نه مادرِی و نه پدری دارد؟ میهن هم مانند هستی مشرقی، علی مشرقی، عادل مشرقی، صحرا مشرقی، سیمین مشرقی، آراس مشرقی، و صف طویل مشرقی های جیرانی بی هویت، بی عقبه و بی خانواده است؟ و جالب این که دختر او، «ستاره مشرقی» هم تک فرزند است و هیچ برادر و خواهری ندارد.
از سوی دیگر، میهن مشرقی که مثلا در چنبره مناسبات سنتی خانواده گیر کرده و نمی تواند به واسطه محدودیت های عرف و سنت به «عشق زمینی» خود برسد، از نظرتفکر یک سنت گراست و زمینه علاقه اش مسجد و مناره های سنتی است.
میهن مدعی است که تنها دلیلی که او را ۲۶ سال بدون عشق کنار همسرش نگه داشته، مهر مادری و نگرانی از سرنوشت تنها دخترش ستاره است که مبادا با برچسب فرزند «زن مطلقه» در جامعه دچار تحقیر و توهین شود. اما چطور در بحرانی ترین فراز زندگی دخترش، در حساس ترین سن برای او، به دخترش خیانت احساسی می کند؟ چگونه او که در اوج جوانی(به ادعای خود) عشق خود را فدای مهر مادری کرده، حالا در میانسالی فکر ضربه سنگین احساسی را که دخترش از بابت پیوند او و مانی معترف می خورد، نمی کند؟ میهن مشرقی، در حالی که دختر پریشان خود را می بیند که از خیانت عاطفی مادرش دچار شوک و فروپاشی روانی شده، بی توجه به حال خراب دخترش، با معشوقی که از دست دختر درآورده به حجله زفاف می رود؟ آیا این یک مادر «ایرانی» است؟ کار آن جا بیخ پیدا می کند که میهن نگاه جانبدارانه فیلمساز را پشت سر خود دارد و سرتاسر فیلم تایید و تصدیق اوست.
اما دلیل عشق «مانی معترف» به میهن مشرقی چیست؟ صرفا خواندن دفترچه یادداشت های خصوصی میهن او را به این تصمیم رسانده که می تواند با زنی که دقیقا همسن مادر اوست، ازدواج کند؟ این که پسری به زنی بزرگ تر از خود علاقه پیدا کند، قابل درک و محتمل است. اما این که کسی این قدر بی مقدمه و بدون هیچ مقدمه چینی تصمیم به ازدواج با زنی که ۲۱ سال از او بزرگ تر است بگیرد، نیاز به دلایلی بسیار عمیق تر دارد که ما هیچ نشانی از آن در فیلم نمی بینیم. صرف این که مادر مانی در ۵ سالگی او مرده و احتمالا او دچار «عقده اودیپ» پنهان است، نمی تواند توجیه کننده این قضیه باشد. بحث احساس علاقه با بحث تشکیل خانواده بین یک زوج کاملا ناهمگون به لحاظ سنّی، کاملا از هم مجزّا هستند. چنینی الگویی یک الگوی معمول و منطقی نیست، ولی فیلمساز با نگاه جانبدارانه ای که ازابتدا به این رابطه دارد و سعی در عادی نمایاندن آن، قصد دارد از آن یک الگو بسازد.
علاقه مانی معترف به استادش ظاهرا به پیش از طلاق میهن بازمی گردد، چرا که در سکانس معرفی میهن و مانی معترف در همان سخنرانی کذایی در دانشگاه، مانی چنان محو در میهن است که به جای گوش دادن به سخنرانی در حالی طراحی از چهره اوست و جنس علاقه ای که به میهن در بیمارستان نشان می دهد، همه دال بر این است که او از همین مرحله به استاد خود علاقه مند است. اما میهن در این صحنه یک زن شوهردار است و همین نقاشی کردن مانی از چهره یک زن شوهردار نشان می دهد که از قضاء نگرانی های محسن درباره سنخ روابط زنش کاملا بی وجه و غیرمنطقی نیست. و از همه مضحک تر این که مانی معترف بی اجازه، دفترچه دلنوشته های خصوصی یک زن میانسال را که احتمالا پر از رازهای سر به مهر و درد دل های کاملا شخصی زنانه است، به خانه می برد و برای پدر و خواهرش می خواند(دفترچه ای که به قول ستاره، میهن اجازه خواندن آن را به هیچ کس نمی دهد) و ما حتی یک تشر ساده هم از جانب میهن به مانی نمی بینیم! و مسخره این که پدر مانی که از قضاء ناشر است، خاطرات خصوصی و احتمالا پراکنده و بی سر و سامان یک زن را به عنوان یک رمان در نظر می گیرد و حق التالیف ۲۵ درصدی و ۳۰ درصدی برای آن در نظر می گیرد!
جالب این که دیباچه همین دفتر خاطرات خصوصی، به تسویه حساب کارگردان با نظام ارزشی رسمی و نماد آن(محسن) تبدیل می شود. به علت مهم بودن، این بخش را می آوریم:
" با آغاز زندگی مشترک، مردی را در برابرم دیدم که «گفتگو» و «تحمل» از گنجینه واژگانش حذف شده بود. نزد او حقیقت، یکی بود و دیگر هیچ....آمالش به آروزهای «جنگجویان اسطوره ای» می مانست....مانند همه قهرمانان «دروغین»، مردی هراسان بود که شادمانه «جنگ» را می ستود و من یقین کردم که ترس و «خشونت» دو روی یک سکه اند. نیا او به پدر بودن، برای فرار از کودک بودن بود."
کسانی که دوران پرآشوب شعارهایی توخالی چون «زنده باد مخالف من»، «نفی خشونت»، «گفتگو» و «تساهل و تسامح» را در عصر «اصلاحات» به یاد دارند، می دانند که تک تک واژگان این متن برای عقده گشایی با یک جریان سیاسی به نفع یک جریان سیاسی دیگر بوده و کسانی که همیشه اتهام «سیاسی» کردن ساحت هنر و ورزش و ....را چون چماقی علیه جریان سیاسی مقابل خود به کار می گیرند، خود در فیلم هایشان در حد بوق های سیاسی پایین می آیند تا شعارهای سیاسی جریان سیاسی مورد نظر خود را به مخاطب حقنه کنند.
اما صحنه مواجهه و گفتگوی میهن با پدر مانی در دفتر انتشاراتی، مهم ترین صحنه فیلم و ظاهرا مانیفست فیلمساز است. دوگانه سازی مادرانگی/زنانگی و عشق زمینی/عرف و سنت قرار است در همین صحنه به خورد تماشاگر داده شود و شاهد دیالوگی هستیم که قرار است از تماشاگران جوان کف و سوت بگیرد:
"میهن: تو می دونی من یک دختر همسن و سال مانی دارم؟
پدر مانی: می دونم...کار خلاف شرع که نمی خوای بکنی.
میهن: اما خلاف عرف که هست.
پدر مانی: عرف یک قراره که مردم بین خودشون می ذارن....معنیش این نیست که نشه خلافش عمل کرد.
میهن: من ۴۵ سالمه....پسرت ۲۴ سالشه.....۲۱ سال تفاوت سنی داریم.
پدر مانی: اشکالی داره؟
میهن: ۵ سال دیگه من یک زن ۵۰ ساله ام و پسر تو یک جوان ۲۹ ساله.
پدر مانی: ۲۶ سال زندگیست خراب شد...حالا ۵ سال زندگی کن، عاشقانه.
و این جمله آخر، قرار است مانیفست فیلم باشد. وقتی دیدگاه فیلم این قدر ساده نگرانه و کوته نظرانه است که چنین منطق بچگانه ای مبنای عمل شخصیت ها قرار می گیرد، باید هم راهی که میهن و مانی در پیش می گیرند به ناکجا آباد باشد. به نظر می رسد که حرف درست را میهن در این جا می زند و قرار است نماینده «عرف» باشد، ولی منطق مورد علاقه فیلمساز و البته مخاطبان جوان و پرشور و احساسی فیلم، منطق پدر مانی است. لیکن از آن جا که «خانواده» در فیلم های جیرانی قرار نیست، همان کارکردهای سنتی و هزاران ساله را داشته باشد و خانه، محل آرام گرفتن زوج های نرمال و متعادل در کنار هم و شکل گیری فرزندان و تربیت آن ها باشد، پس ۵ سال عاشقانه زندگی کردن از منظر جیرانی کفایت می کند و معلوم نیست بعد از منقضی شدن آن ۵ سال قرار است زوجین چه خاکی بر سر خود بریزند.
به فرض که این منطق جواب داد و مانی و میهن ازدواج کردند و ستاره ای هم با تفنگ شکاری پیدا نمی شد که آن ها را بکشد. ۵ سال بعد، مانی ۲۹ ساله با زنی ۵۰ ساله که طبیعتا نه شور و عشق گذشته را دارد و به لحاظ فیزیولوژیک جوابگوی یک جوان ۲۹ ساله نیست، و به لحاظ تجربه زندگی و طرز فکر درباره زندگی فرسنگ ها با هم فاصله دارند، چه خواهد کرد، وقتی مانی معترف در اوج دوران تمنیات جسمی و جنسی خود است و همسر ۵۰ ساله اش در شروع خزان جنسی خود؟ مساله فرزندآوری چه؟ چنین زوج و چنین ازدواج ناهمگونی لاجرم همان خانواده نامتعادل و روانی سایر فیلم های جیرانی را به وجود می آورد که آدم ها به جای آرام گرفتن در آن، با دشنه و تبر به جان هم می افتند و خون همدیگر را می ریزند تا از شرّ هم خلاص شوند(قرمز/ سالاد فصل/پارک وی/....).
البته در دنیای آثار سینمایی جیرانی خانواده جز جهنم شکنجه و تحقیر، یا برهوت سرد و خزان زده عشق و عاطفه نیست و آدم ها در تک افتادگی و انزوای خود به تنها چیزی که نمی اندیشند، خانواده و فرزند و سر و همسر است.
و آن صحنه هندی وار انتظار معشوق کشیدن زیر باران و دادن چتر به معشوق، باید هم تکمیل کننده چنین مانیفست بی منطقی باشد.
اگر ستاره مشرقی یک دختر جوان و بی تجربه است که با اصرار ابلهانه خود به طلاق پدر و مادرش، تراژدی نهایی فیلم را رقم می زند، آفاق دنیادیده و باتجربه چرا دم به دم میهن مشرقی می دهد و درباره تبعات این «عشق رمانتیک» ولی بی سرانجام به میهن هشدار نمی دهد؟ بلاخره همهی زندگی که خیس شدن زیر باران و چتر تعارف کردن و سفر دونفره شمال نیست، و هر که نداند، آفاق می داند که وقتی تب تند عشق فرو نشست، آن چه که زندگی زوجین را برای حفظ خانواده مستحکم نگه می دارد، آوردن فرزند و هدایت بخشی از عشق زن-مرد به سوی فرزندان است. آفاق خود داغ دیدهی نداشتن فرزند است و شوهرش او را به همین خاطر طلاق داده است. او که می داند میهن مشرقی ۴۵ ساله قاعدتا نمی تواند فرزندی بیاورد و «عشق های» تند جوانی هم خیلی زودتر از ان چه که مانی معترف تصور می کند به سردی می نشیند. آفاق چرا دست کم یک بار به میهن زنهار نمی دهد؟
میهن مشرقی، این استاد دانشگاه ۴۵ ساله، آن اندازه در اداره یک جریان احساسی خطرناک بی درایت و ناپخته است که نه تنها وظیفه آماده کردن ستاره برای شنیدن این خبر شوک آور را به مانی ۲۴ ساله و بی تجربه می سپارد، که با سیلی تحقیرآمیزی که به گوش دخترش می زند، فروپاشی روانی او را تسریع می کند. و البته چنین مادر بی درایت، ناپخته و بی عاطفه ای، باید هم جلوی چشم دختر ضربه دیده و ویران شده اش، با معشوق سابق او به حجله برود و فکر روان درهم شکستهی پاره تنش، تنها دخترش، را نکند. بیایید نگاهی به نامه میهن به دخترش بیاندازیم، همان نامه ای که ظاهرا باعث روانی شدن دختر و اقدام جنون انگیز او در کشتن میهن و مانی شد:
" تو اولین کسی نیستی که فرصت گفتن را از من گرفت....فرصت از عشق گفتن را....فرصت بودن را....پیش از تو هم نزدیک ترین کسانم مرا بی عشق می خواستند.....آن ها هم مانند تو نمی دانستند که وقتی درون زنی از باور عشق خالی شد، جایگاه کینه و نفرت و خودخواهی می شود....تو از من می خواهی همه چیزهای زمینی را ببینم....روی زمین بایستم....اما از عشق زمینی بگریزم."
آیا این کمال وقاحت نیست که زنی ۴۵ ساله، بی توجه به حساسیت عاطفی و روانی دخترش، عشق ۲۴ ساله او را از دستش برباید و بعد به جای تلاش برای دلداری و تعدیل عاطفی او، انگشت اتهام را هم به سوی همو نشانه برود؟ این چه تقابل شومی است که فیلمساز قصد دارد میان عشق مادری/عشق زنانه ایجاد کند؟ آیا واقعا درون میهن از عشق خالی است؟ پس ۲۵ سال تنها دخترش را به چه بزرگ کرده است؟
اما در آخر بد نیست بار دیگر به عقده گشایی آقای کارگردان با شخصیت ظاهرا «متشرع» و «حزب اللهی» فیلم نگاهی بیاندازیم. در این جا هم مانند آن ابهام شومی که در فیلم «آب و آتش» درباره پدر مریم شکوهی (یک نویسنده مشروبخوار که با انقلاب متحول و مذهبی می شود) مطرح می شود، از زبان آفاق چیزهایی درباره «محسن»، شوهر مذهبی و حزب اللهی میهن می شنویم. در جایی در اوایل فیلم، آفاق خطاب به ستاره می گوید:
" به ظاهر بابات نگاه نکن.....یه باطنی داره که نگو.....تو توی اون «اتاق خواب» نبودی که بدونی سال ها مادرت چی کشیده.....ستاره ۲۴ سالشه و باید بدونه پدرش چه آدم....(و میهن اجازه افشاء شدن راز را نمی دهد)."
و بعد آن صحنه به شدت «فیلمفارسی» حضور محسن جلوی در کلاس و دست درازی او به میهن و ورود «شاهرخ خان»وار مانی معترف به ماجرا و کتک خوردن محسن از او.....باز هم نمادپردازی مغرضانه: «میهن»(وطن،کشور) از کسی که نماد حکومت است کتک می خورد و جوان اول فیلم(مثلا جنبش دانشجویی) وسط می پرد و حساب طرف را می رسد و قس علی هذا(در فیلم های تهمینه میلانی هم شخصیت های مردی که مورد علاقه فیلمساز نیستند کتک می خورند، و ایضا در فیلم قرمز جیرانی و همین فیلم....آیا این بده و بستان اتفاقی است؟)
شاید آقای جیرانی باید پاسخ این پرسش را بدهد که چرا تا مقطعی خاص، معدود شخصیت های ظاهرا مذهبی و متشرع فیلم هایش، انسان هایی به شدت مساله دار و با گذشته ای تاریک بوده اند؟ البته به احتمال قوی، فریدون جیرانی که امروز با پول و به سفارش یک نهاد محترم جمهوری اسلامی سریال «ارزشی» برای رسانه ملی می سازد، چندان مایل به یادآوری برخی وجوه فیلم های گذشته خود و روشنگری درباره آن ها نیست.
**سهیل رویگر