گروه فرهنگ و هنر مشرق - کتاب «پادشاهان پیاده» خرده روایت هایی از زیارت اربعین است. این کتاب را بهزاد دانشگر و محمدعلی جعفری از دل گفتگوهایی با زائران پیاده اربعین تهیه کرده اند. روایت هایی که مختص ایرانیان نیست و در بین آن از شیعیان دیگر کشورها هم دیده می شود. کار ترجمه این روایت ها هم بر عهده سعید دژفر و هادی پورزعفرانی بوده است.
در ابتدای هر روایت، مشخصات فرد گفتگو شونده آمده تا با پیش ذهنی از این فرد، روایت گفته شده بیشتر به جان خواننده بنشیند.
این کتاب 27 مهرماه در قم رونمایی شد و در مراسم رونمایی اش حجت الاسلام پناهیان سخنرانی کرد.
این کتاب را انتشارات عهد مانا در 310 صفحه و با قیمت منصفانه 16000 تومان به بازار نشر فرستاده و در مدت کمی به چاپ پنجم رسیده است. شمارگان هر کدام از چاپ ها نیز 1000 نسخه بوده است.
خواندن یکی از این روایت ها به خوبی می تواند شما را با حال و هوای این کتابی آشنا کند:
اکرم خضلی | ۲۸ ساله | کارمند بانک | تهران - محل گفتگو: نجف
ماجرای من و امام حسین علیه السلام فکر کنم از قبل از اینکه من به دنیا بیایم شروع شده باشد، الان فقط ما داریم تمدیدش می کنیم. همین که مادرمان باردار بود و می رفت توی هیئت ها، بعدتر همان جور که داشت گریه می کرد اشک می ریخت و به ما شیر می داد، محبت اهل بیت را توی دل ما می گذاشت. همان راه را ما ادامه می دهیم. بچه مان را برمی داریم و می آوریم کربلا که محبت اهل بیت بیفتد توی دلش، امسال من مرخصی زایمان دارم، نه ماه، دیدم بهترین فرصت است که بتوانم با بچه ام بیایم برای پیاده روی. همه می گفتند سختت می شود؛ اما من دیدم بچه ام هیچ چیزش بالاتر از حضرت علی اصغر نیست. این همه زن و بچه توی این سرما توی این گرما آن موقع بدون هیج امکاناتی با آن وضعیت اسارت، مردهایشان را از دست داده اند و از این شهر به آن شهر از این کشور به آن کشور می کشندشان، کوفه، شام... آدم چه بگوید آخر؟ به این چیزها که فکر کنی می بینی اصلاً سخت نیست. اصلاً خودشان توان می دهند.
بچهٔ من از حمام که می آورمش بیرون مریض می شود. سریع سرما می خورد. سوسول است در این حد؛ اما اینجا این همه سرما و گرما، گردوخاک اصلا عین خیالش نیست، انگار نه انگار توی جاده ایم. اصلاً انگارنه انگار این مسافت را دارد می آید. روی دست می گیریمش. نه میتواند درست دستشویی کند، نه میتواند بازی کند. نه توی کالسکه اش می تواند بچرخد. گاهی می خواهد پرت بشود پایین، ولی بلندش می کنیم دوباره می خندد. تازه بعضی موقع ها سرپا بهش شیر می دهم، توی خانه عادت دارد من کنارش دراز بکشم و شیرش بدهم؛ اما الان توی این مسیر یاد گرفته در حین حرکت شیر بخورد. وقتی بهش شیر می دهم، فقط به علی اصغر رباب فکر می کنم.
با دخترم حرف می زنم. می گویم: «مامان جان، بارانا جانم، هیچ وقت دل امام حسین علیه السلام و بچه هاش رو نرنجون، هیچ وقت کاری نکن امام حسین و امام زمان از ما ناامید بشن، ما شیعه ایم روی ما یه حساب دیگه باز می کنن. از هیچ کس اندازهٔ ما توقع ندارن.»
گریه می کنم و دعا می کنم. ان شاء الله خود امام حسین کمک کنند که بچه ام هم توی این مسیر بماند. همه اش از لطف امام حسین علیه السلام است. خودشان ما را می کشند اینجا؛ وگرنه ما که لیاقت نداریم. ما می آییم شاید یک ذره بتوانیم درد دل حضرت زینب را تسکین بدهیم. شاید یک ذره بتوانیم بفهمیم به آنها چی گذشته که ما نمی توانیم.
مهم ترش اینکه این سفرها برای خودمان هم خوب است. همهٔ تأثیرش روی خودمان است. به آنها که هیج فایده ای نمی رسد. آنها دریای رحمت و کرامت هستند. آنها نور پرفروغی هستند. ما اگر خانه مان را رو به آفتاب بسازیم نور و ثمره اش مال خودمان است.