چرا دوستدار اربعین شدم:
راستش را بخواهید سه سال قبل عزیزی از من پرسید: آیا معنی و مفهوم این کار را میدانید که یک کشاورز قسمتی از محصول زمینش را که در مسیر راهپیمایی اربعین است را هر سال نذر راهپیمایان کرده یعنی چه؟ آیا میشود درک کرد که چرا دختر بچۀ پنج شش سالۀ این کشاورز صبح تا غروب بین راهپیمایان عطر تقسیم میکند؟ واقعاً فهم این موضوع مشکل است که چرا خانم این کشاورز هر روز ساعتها پای تنور داغ برای زوار نان میپزد؟ با چه حساب و کتابی است که اینان برای آقایشان چنین میکنند؟ من که در تحلیل رفتار آنها ماندهام! فقط میدانم اربعین جو دیگری حاکم است و صحنه صحنۀ دیگریست. بیا با ما برویم!
بر این اساس سال 1394 همپای راهپیمایان اربعین شدم ولی خودم هم میدانستم جنس من با آنها تفاوتش زمین تا آسمان است. سال 1395 را به جهت بیماری و برخی مشکلات خودم را از تنفس در آن فضا محروم میپنداشتم ولی چند روز به اربعین یادآوری صحنههای ناب سال قبل همۀ حسابهایم را به هم زد و کولهبار سفر را بستم. ولی امسال که چندین کار عقب افتاده داشتم و مشکل جسمی مزید بر علت شده بود فکر کردم دیگر اربعینی نخواهم بود ولی هر روز که به اربعین نزدیکتر شدیم فریادی از اعماق وجودم بر میآمد اگر توفیق درک اربعین سال دیگر را نداشتی چی؟
هنگام حرکت به نظرم رسید که دوربین فیلمبرداری و ضبط صوت بر ندارم تا بتوانم راحتتر از بادۀ اربعین سیراب شوم ولی وقتی قدری جلو رفتیم به نظرم رسید چرا نباید از اربعین بنویسم و این شد که در ذهنم مدلی را طراحی کنم. فکر کردم من یک نفرم و چقدر میتوانم ببینم و بشنوم بنابراین چه خوب است در ضمن نوشتنِ دیدههایم با دیگران نیز مصاحبه کنم. براین اساس سئوالات باز و بستهای را تدارک دیدم و با بیش از 65 نفر مصاحبه کردم و برای اطمینان از اینکه در تندنویسی کلمه یا کلماتی جا نیفتاده باشد، مشخصات هر فرد و شمارۀ تلفنش را برای ارجاعات بعدی یادداشت کردم.
بی پرده بگویم در برابر شنیدن برخی خاطرات مصاحبه شونده که هیچ، پردۀ اشک جلوی دیدۀ من مصاحبهگر را نیز میگرفت. استخراج نتایج این مصاحبهها زمان نیاز دارد ولی اشاره کنم هیچ یک از گروه مصاحبه شوندگان نبودند که از آمدن به اربعین پشیمان باشند و همچنین در بین آنها فقط دو سه نفر وجود داشت که تجربۀ مهمان شدن در منازل برادران عراقی را نداشته باشد.در نظر دارم به لطف خداوند چند فراز از این سفر را تقدیم شما عزیزان کنم.
****
ساعت 2 بعد از ظهر روز پنجشنبه 11/8/1396 به مرز مهران رسیدیم. ازدحام جمعیت سبب شد ساعت 7:30 شب تشریفات قانونی را پشت سر گذاشته و وارد خاک عراق شویم. باید چند صد متر جلو میرفتیم تا به محلی میرسیدیم که ایستگاه ماشینهای ون، اتوبوس، موتور سهچرخ و به ندرت هم سواری برای شهرهای زیارتی مقصد زائرین بود. در ایستگاه تا مچ پا در خاک فرو میرفت و با حرکت هر وسیلۀ نقلیه گرد و خاک بود که به آسمان تنوره میکشید. نیم ساعتی معطل شدیم تا مسئول گروهمان با چک و چانه ونی را با کرایه هر نفر به مبلغ چهل و پنج هزار تومان به مقصد کاظمین قرار داد بست.
در تصویر از راست کودک اول عباس و دومی کرار - عکس خدا حافظی
مسافتی را طی نکرده بودیم که در چند موکب با اشاره جلوی ماشینمان را گرفتند تا برای شام و استراحت مهمان آنها باشیم. سرانجام ماشین در یک موکب نگه داشت. چند ون و اتوبوس دیگر نیز برای شام و استراحت و نماز آنجا متوقف بودند.
به مقدار کافی آبهای بستهبندی یکبار مصرف روی هم چیده شده بود و همچنین ظرف بزرگی پر از خرماهای زاهدی ریز خوشمزه در پیشخوان آنجا گذاشته بودند. مثل تمام موکبها در ابتدای آنجا نیز چایخانه بود و دو سه جوان زوار را به چای ایرانی و عراقی دعوت میکردند.
آشپزخانۀ آنها هویدا بود و مشخص بود که زوار قبلی چیزی در دیگهای بزرگ غذا باقی نگذاشتهاند ولی در همین شرایط نیز مرتباً اعلام میشد: «هلا بیکم زوّار!»، زوار خوشآمدید! و از تنور گرم و روشن آنها نان داغ بیرون میآمد تا به کمک سیبزمینیهایی که در روغن داغ جلیز و ویلیز میکردند و دو سه قاچ از گوجه فرنگی که همان وقت آماده میشد، غذایی برای پذیرایی آماده شود. این غذای ساده با چنان اشتیاق و محبتی آماده میشد که هر اشتهایی را به خوردن تحریک میکرد به نحوی که حتی فرد مسنی مثل من که از خوردن غذاهای قرمز کردنی محروم است، را دو بار به گرفتن آن غذا کشاند.
در این موقع شب که حجم مهمانان کم میشود، بزرگان موکب در محلی که بتوانند به کل موکب اشراف و دید داشته باشند، در یک ردیف نشسته وحتماً وضعیت روز گذشتۀ موکب را تحلیل کرده و برای پذیرای بهتر در فردا برنامهریزی میکنند. در این موکب سزاوار دیدم که شایسته است از این موکبداران که در سه چهار ساعت بعد از نماز همچنان مشغول پذیراییاند، تشکر کنم برای همین به طرف آنها رفتم. جمع پنج شش نفرۀ آنها با دشداشههای سفید در حال کفتگو بودند. ابتدا با صدایی که همگی آنها بشنوند گفتم: « سلام علیکم!»[1] پس از جواب آنها اضافه کردم:« أنتمُ الشُّرفاءْ، أنتمُ الکُرماءْ، خِدمَةً للحُسینْ، تَبذُلُونَ العَطاءْ، شاکِرونَ لکمْ!» شما انسان های شریفی هستید، شما انسان های سخاوتمند هستید، برای خدمت به امام حسین (ع) هر چه دارید را میبخشید، از شما سپاسگزاریم. با کمال تعجب دیدم که همین چند جمله دلهای نرم آنها را شکست و چشمهایشان به اشک نشست.
وقتی که با آنها خدا حافظی کردیم و در ماشین جا گرفتیم از خانم دکتری که همراهمان بود، پرسیدم: غذا چگونه بود؟ در جوابم گفت واقعاً لذیذ بود! یادم آمد از بچگی میشنیدم طعم غذای امام حسین(ع) چیز دیگریست و شاید همین طعم بود که بر جانمان نشسته بود.
ساعت به 12 شب نزدیک میشد که به کاظمین رسیدیم. دوستان نگران پیدا کردن مأمنی برای استراحت بودند تا برای زیارت دو امام بزرگوار علیهماالسلام آماده شوند. هنوز کولههایمان را از روی سقف ون پایین نگذاشته بودند که فردی از راه رسید و همۀ ما را به منزلش دعوت کرد. و هنوز سوار ماشینی که برای ما کرایه کرده بود، نشده بودیم که ونی دیگر از راه رسید و آنها را نیز به منزلش دعوت کرد.
ابوکرار با لباس زرد
شرایط امنیتی هم به نحوی بود که چند پلیس آمده و مرتب سر و صدا کرده و اخطار میدادند که محل را ترک کنیم. برای همین به سرعت و عجله ماشینها حرکت کرده و در محلهای فقیرنشین متوقف شدند. منزل دو طبقه بود و قدیمیساز، عرض آن منزل شمالی به شش متر نمیرسید و حیاطش نیز به ده دوازده متر مربع. روی دیوارهای حیاط مثل حیاطهای مجاور جند گلدان کاکتوس چیده شده بود.
شش خانم از دو ماشین وارد اندرونی شدند و سی چهل نفر مرد نیز در دو اتاق بساط استراحت را گستردند. به دیوارهای اتاق پرچمهای عزاداری نصب شده بود برای همین حس در حسینیه بودن به من دست داد. وضع صاحب خانه به گونهای بود که یکی از اتاقها فقط موکتی قسمت وسط آن را پوشانده بود. دستشویی در گوشۀ حیاط بود که آبگرمکن برقی متصل به آن کار نمیکرد ولی در آن شرایط نعمت بزرگی بود.
دو برادر، ابوعباس و ابوکرّار در دو طبقۀ آن منزل سکونت داشتند. این دو برادر به کمک پسرانشان عباس و کرار برایمان چند سینی چای آوردند و بلافاصله سفره آوردند. جمع ما که در یک اتاق بودند از آنها تشکر کردند و چند بار با عربی دست و پا شکسته و زبان بینالمللی ایما و اشاره گفتند که شام خوردهاند ولی در اتاق دیگر سفره گسترده شد. برای احترام به اتاق دیگر رفتم تا با ابوعباس صحبت کنم. همینکه بلند شدم و ظرفهای یکبار مصرف آب را به جالسین تعارف کردم با کمی ناراحتی آنها را از من گرفت و گفت خودش به این خدمت افتخار میکند. صاحبخانه عدس پلو با گوشت فراوان و نوعی آبگوشت برای شام تدارک دیده بود. بعد از شام آن دوستان از آن اتاق بیرون آمدم و دیدم هنوز غذای زیادی باقی مانده است که فکر کردم بندۀ خدا با این غذا چه خواهد کرد. تا آنکه گوشیها به شارژ وصل شود و سر و صداها بخوابد ساعت از یک گذشته بود و همچنان صاحبان منزل در حال پذیرایی و خدمت بودند.
پرچم داخل منزل ابوعباس
در گوشۀ حیاط دو کیسۀ برنج پنجاه کیلویی، یک کیسۀ بزرگ آرد، یک کارتن روغن، یک کارتن رب گوجه و ... قرار داشت که معلوم بود برای پذیرایی از زوار در این ایام تهیه کرده است.
همینکه چشمم به خواب گرم شد، خُروپفهای نفری بغلیام من را از خواب هفتم بیرون کشید. خروپُفهایی که آن اتاق را با اثاثیهاش میلرزاند. به ذهنم رسید: خدا رو شکر که خستگی نمیگذارد کسی بیدار بشه!» هر چه با خودم کلنجار رفتم تا تکانی به او بدهم و تا شاید آن صدای وحشتناک خاموش شود، از دلم بر نیامد که نیامد. فکر کردم: «مردم عراق اینگونه با زائرین آقا رفتار کرده و به آنها در این حد احترام میگذارند و حالا تو برای آسایش خودت خواب زائری خسته و کوفته را پریشان کنی؟»
با بلند شدن صدای اذان صبح در حیاط را که حالت کشویی داشت - مثل بقیۀ منازل آن کوچه - را باز کردم و از فرد عابری که ظاهرا! به طرف مسجد میرفت، سراغ مسجد را گرفتم. در هفتاد هشتاد متری ما مسجدی بود که چند نفری به آنجا رفتیم. بالای مسجد در تابلویی نوشته شده بود: «جامع سودان» که این اسم و تناسب آن برایم عجیب بود. به جهت گرد و غبار دائمی آن محیط مسجد گردآلود بود و غریب مینمود. برای نماز از مرد و زن پنجاه شصت نفری آمده بودند. هنگام نماز خانمها در پشت سر آقایان قرار گرفتند بدون آنکه بین آنها چادری باشد. پیشنماز لباس روحانی نداشت ولی عبا انداخته بود. وی فردی مسن و موقر مینمود با چند انگشتر بزرگ در دست. بعد از نماز روحانی در بین دو سه صف تشکیل شده حرکت کرد و با تمام مأمونین مرد مصافحه کرد و سپس همردیف دیگران برای خواندن زیارت عاشورا نشست. وقتی بعد از نماز از مسجد خارج شدیم، یکی از افراد محلی گفت که سه سال پیش در این مسجد بمب گذاشته بودند و چند نفر را به شهادت رسانده بودند و این مسجد مجدداً ساخته شده است و برای همین است که در ابتدا و انتهای کوچه شببند قوی و محکم فلزی کار گذاشتهاند. وقتی در آن کوچه نگاه کردم چهار پراید که رنگ زرد داشت و تاکسی شده بود نظرم را جلب کرد. به دیوار اکثر منازل و یا بر سر در آنها پرچمهای رنگارنگ و بیشتر هم منقوش با تصاویر ائمه علیهالسلام دیده میشود. عرض این کوچه چهار و نیم و یا حداکثر پنج متر است.
سفره شام ابوعباس
قبل از اذان صبح سر و صدای به هم خوردن برخی وسایل برایم سئوال برانگیز بود. وقتی از مسجد برگشتم و صمونهای داغی که خانمهای صاحبخانه پخته بودند را دیدم علت آن سر و صداهای اندک بر من مکشوف شد. نیمروهای آماده شده، کره، مربا، خامه و نان تازه صمون صبحانۀ آن میزبانان سخاوتمند بود. نیم ساعتی هم بعد از صبحانه معطل شدیم تا به نوبت دوستان به حمام رفته و غسل زیارت کنند.
بعد از آنکه از صاحبخانه خداحافظی کردیم، چند دقیقه رفتیم تا به خیابان اصلی رسیدیم. از کوچههای مختلف زوّاری که شب گذشته در آن محل مهمان شده بودند، به جمعیت در حال حرکت میپیوستند. یک ون جلوی پایمان ترمز کرد و گفت حرم. به وی گفتم: «کم تومان اجرت؟» بل لحنی خاص جواب داد: «نفری بنج تومان». گفتم: «لا غالی.» همینکه گاز داد و رفت یک وانت که اندکی از نیسان بزرگتر بود، در چند قدمی ما ترمز کرد و رانندهاش از ماشین بیرون آمد و داد کشید: «حرم مجانی!» بدون معطلی کوله پشتی را از خودمان جدا کرده و سوار شدیم. دوستان شروع به سلام و صلوات و سپس نوحهخوانی کردند.
[1] - سلام علیکم هم در ابتدای برخورد استفاده میشود و هم در هنگام خدا حافظی