گروه جهاد و مقاومت مشرق - اوایل سال ۶۵ بود. ما در گردان ثارالله لشکر۵نصر در پادگان شهید برونسی نزدیک اهواز بودیم که خبر آمد عراق مهران رو گرفته. شبانه از راه پلدختر اسلام اباد به ایلام رسیدیم .(ازراه شوش دهلران امنیت نداشت.) روز بعد به نزدیکی کله قندی در کنار رودخانه کنجام چم منتقل شدیم. من هم فرمانده دسته بودم و هم معاون گروهان باخدا بیامرز شهید ستوده رفتیم شناسایی عراقی ها. بعد از تصرف مهران یال S رو گرفته بودند و قصد گرفتن کله قندی را داشتند. تصور کنید راس جغرافیایی تپه شبیهs بود و حدود ۴۰۰متر طول داشت. ابتدای تپه حدود۵۰متر آن دست بچه های ایرانی (یک لشکر از همدان) بود و خیلی هم تلفات داده بودند و مترصد این بودند که یکی بیاید خطش رو ازشون بگیره و اینا بروند. فاصله با عراقی ها حداکثر ۱۰۰متر بود. در تمام راس نظامی یک کانال حفرشده بود که۲۵۰متر آن دست عراقی ها ۵۰متر دست ایرانیها و۱۰۰متر هم خالی از سکنه بود.
بعد از شناسایی محل من به فرمانده گردان که همان شهید ستوده بود گفتم من فردا ساعت ۱۰ صبح شروع می کنم و شما ساعت۱۶ بیایید یال را تحویل بگیرید. فکر می کنیدجواب چی بود؟ خنده همراه با تمسخر.
ساعت ۱۲ شب رسیدیم به نزدیکی مقر. عراقی ها متوجه شدند. ما گروهان پشتیبانی بودیم و در کمتر از ۱۰ دقیقه بیشتر از ۱۰۰گلوله توپ و خمپاره روی سر ما فرود امد ما در دره ای بسیار تنگ جاگرفته بودیم تا به خودمان آمدیم نصف بچه ها شهید و مجروح شده بودند. فرمانده گروهان نبود بقیه مسئولین هم فقط داشتند خودشان را لای صخره ای می فشردند. هوا روشن شده بود از منورها. بعضی از بچه از پرتاب سنگهای صخره ای بالایی زخمی شده بودند... صحرای محشر بود. جوانکی ۱۶ ساله که صبح ها در ورزش صبحگاهی پرچم را بردوش می کشید و به علمدار معروف بود سر نداشت و هر چی گشتم سرش را پیدا نکردم!
دیوانه شده بودم. یک آن دستور دادم همه به سمت جلو. حداکثر۳۰۰متر در داخل دره به جلو رفتیم. دیگر خبری از توپ ترکش و خمپاره نبود. از ۴۵ نفر حدود ۱۸ نفر حضور داشتند. با بهیار گروهان برگشتم. عقب چند تا مجروح را کول کردم و به سمت عقبتر که مسیر تردد آمبولانس های ارتش بود بردم. در قسمت عبور جاده خاکی از محل دره ای که ما بودیم دوعدد لوله فولادی به قطر ۱/۵متر بعنوان پل گذاشته بودند که ماشین ها از روی آن عبور می کردند. خدا رو شکر فرمانده گروهان و چند نفر دیگر که ترسیده بودند نیروها را رها کردند و خود را داخل لوله ها پنهان کرده بودند.
مجروح ها را به جاده رساندم. منتظر آمبولانس شدم. آمبولانس های ارتشی که می امد چون مجروح داشت مجروحهای ما را نمی برد. ـخرش مجبور شدم با زور اسلحه دو آمبولانس را نگه دارم و مجروح ها را به زور سوار کردم. به سمت نیروها رفتم. تقریبا صبح شده بود. نیروها که دیشب درگیر شده بودند هنوز درگیری ادامه داشت. ساعت ۸ صبح آقای ستوده را آوردند. زخمی شده بود و گفت: آقای گندمی شهید و زخمی زیاد دادیم شما برید جلو آتیش برزید تا بچه ها زخمی ها و جنازه ها رو بکشند عقب و خودش رفت.
حالا ساعت ۱۰ بود. زخمی ها را به عقب انتقال دادیم. من خودبخود همه کاره بودم. گفتم شهدا را جمع نکنید. تپه را می گیریم یک گروه آرپی جی زدن درست کردیم. در آن واحد ۴نفره شلیک می کردیم و پس از هر شلیک ۵متر جلو می رفتیم.
عراقی ها با سنگهای حاصل از حفر کانال روی تپه یک دیوار سنگی به ارتفاع یک متر و به طول حدود ۱۵۰ متر درست کرده بودند. هدف اصلی ما تخریب این دژ در قسمت هایی بود که تیربار مستقر بود.
حالا ساعت ۱۴ بود. از گوش های بعضی از۴نفرمان خون آمده بود. فقط داشت گلوله های آر پی جی تمام می شد. تقریبا با عراقی ها کمتر از۲۰متر فاصله داشتیم. گاهی از نارنجک هم استفاده می کردیم ولی چیزی که جالب بود از عراقیها خبری نبود. به بچه ها گفتم سروصدا بکنند. نارنجک می انداختیم. آرپی جی می زدیم و بقیه کلاه ها را به سنگ ها میکوبیدند. ساعت ۱۵ شده بود یکدفعه بیش از ۴۰۰ عراقی از تپه به سمت عراق(مهران) سرازیر شدند. حدود ۴۰نفر هم دستها را بالا بردند و اسیر شدند. ما کلا ۱۵ نفر بودیم. هم باید تپه می گرفتیم هم اسرا را به عقب برمی گرداندیم هم گرسنه و هم تشنه بودیم.
از لشکر هم که کمک می خواستیم جواب مثبت نمی دادند. مطمئن بودند که ما شکست خوردیم. چشم همه اسرا را بستیم سپس دست و پاهایشان و در کانال رهایشان کردیم. کل یال دست ما بود. خسته کوفته تشنه گرسنه. با بیسیم بدون رمز با لشکر صحبت می کردم و التماس می کردم.
پسرخاله ام مسئول گردان پشتیبانی بود. گفتم بیاورندش تا با بیسیم باهاش صحبت کنم وقتی آمد پشت بیسیم گریه می کردم. گفتم رضا ما تپه رو گرفتیم ۴۰تا اسیر داریم گشنه و تشنه ایم جان مادرت که خاله من است حرفم را قبول کن. گفت: آخر دیدند اسیر شدی! گفتم: آره ولی ندیدند فرار کردم و برگشتم. ساعت حدود ۱۸ بود با ۷نفر که اکثرا مسن بودند آمد ۳ کلمن آب و دو جعبه غدا آورده بود. نیامدند بالا. اسرا را دادم بردند. حالا تاریک شده بود. یال s با طول ۴۰۰متر و بیش از ۱۰۰۰قبضه انواع اسلحه دست مابود دونفر دیگر به دلیل زخمی شدن هم با اسرا رفته بودند ۱۳ نفر بودیم.
به سه گروه ۴ نفره تقسیمشان کردم در ۳نقطه تپه مستقرشان کردم و خودم هم آمدم در وسط مسیر داخل کانال به یک گونی تکیه دادم.
خوابم برده بود ساعت ۹صبح بود بیدار شدم. پیرمردها از لشکر آمده بودند شهدا را جمع و اجساد عراقی ها را دفن می کردند. رفتم چیزی بخورم. بچه ها نبودند بچه های لشکر۸۴ خرم آباد(ارتش) آمدند. خط را بهشان نشان دادم مهمات را ساماندهی کردیم. خیلی اسلحه گذاشته بودند عراقی ها. ظهر شده بود. ناهار خوردم. گفتم خوب من را برسونید ایلام. گفتند شما باید با ما بمانید. معاون لشکر آمده بود مثل یک فرمانده لشکر بامن رفتار می کرد. خجالت می کشیدم ۴۸ ساعت با لشکر ۸۴ خرم اباد بودم بعد خودشان من روبردند ایلام(ورته). زمانی که اسرا را گرفتیم می گفتند شیعه هستند ولی جالبه بدونید اکثر تفنگها لوله هاشون داغ بود و دیگه گلوله ای نداشت (تاتیراخرزده بودند).
به لشکر آمدم یک تقدیر نامه دادند و رفتم مشهد. چند ماه گذشته بود. داشتم گچ کاری می کردم یک دفعه خدابیامرز ستوده آمد. نمیدونم چه جوری پیدام کرده بود. دستش هنوز بانداژ داشت و به گردنش آویزان بود. گفت بیا بریم قراره عملیات بشه. خیلی ناراحت بود که در جریان یالs حرف منو گوش نکرده. گفتم شما برو من میام یک هفته بعدش رفتم دیر رسیدم عملیات کربلای ۴ شروع شده بود و شکست و آن همه شهدا. حالم خیلی خراب بود. برگشتم توی قطار تا مشهد همه اش گریه می کردم. مشهد که رسیدم گفتند ستوده شهید شده.
رفتم تشیع جنازه. توی نماز جمعه اتفاقی عجیب رودیدم. فرمانده گروهان که شب عملیات رفته بود توی لوله های فلزی مخفی شده بود. حالا شده بود محافظ امام جمعه (خدابیامرز ایت الله شیرازی)
بعد ۶۵ دوبار به جبهه رفتم سال۶۶ بعنوان تخریبچی و مسئول انفجارات از طریق قرارگاه رمضان به اربیل رفتم و سال ۶۷ پس از پذیرش قطعنامه به اهواز رفتم
ولی دیگه دلم نمیاید به عراق بروم. هروقت دلم می گیرد به اطراف خراسان جنوبی و یا جنوب تهران می روم.
راوی: مهدی گندمی