* با بازوی شکسته در عملیات شرکت کرد!
نورعلی رمضاننژاد میگوید: با شهید صفیالله حسنپور در یک منطقه زندگی میکردیم، وقتی هم به جبهه آمد، به اتفاق جعفر خرسند که او نیز هممحلی ما بود، به گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا آمدند.
صفیالله در عملیات کربلای پنج از ناحیه پا مجروح شد و بهعلت این که جراحت پایش خوب نشده بود، عملیات کربلای 10 را از دست داد، چون فرماندهان وقت گروهان و گردان به او اجازه ندادند با پای مجروحش در عملیات شرکت کند، رفت ولی برای عملیات نصر چهار، خودش را به منطقه رساند، البته مرحله اول عملیات را از دست داد ولی در مرحله دوم وقتی عراقیها تپههای قشن را دوباره گرفتند، شرکت کرد و بسیار خوب درخشید.
بعد از عملیات نصر چهار بهعلت لیاقتهایی که از خود نشان داد، او را به آموزش فرماندهی دسته فرستادند ولی در حین آموزش از ناحیه دست راست مجروح شد و عصبهایش را از دست داد.
وقتی خواستیم برای عملیات والفجر 10 به کردستان برویم، من به صفیالله گفتم: «با وضعیتی که تو داری نمیتوانی ما را همراهی کنی، باید اینجا بمانی و از چادرها محافظت کنی.» با شنیدن این حرفم پکر شد و گفت: «من حتماً باید در این عملیات شرکت کنم.» گفتم: «قضیه ماندنت را با فرمانده گردان صحبت کردم، اگر میخواهی بیایی باید حاجی موافقت کند.»
معطل نکرد و سریع به فرماندهی گردان رفت، حاجیکارگر که از قبل با او هماهنگی کرده بودم، گفت: «اگر میخواهی در عملیات شرکت کنی، باید از بهداری نامه بیاوری و دکتر موافقت خودش را از حضورت در عملیات اعلام کند.»
صفیالله تا قبل از حرکت ما تمام سعیش را کرد ولی
نتوانست موافقت دکتر را بگیرد و ما او را بهعنوان چادربان در هفتتپه نگه
داشتیم، دو روز از ماندن ما در دزلی نگذشته بود که سر و کله صفیالله پیدا
شد، وقتی گفتم: «چرا آمدی؟» در جوابم گفت: «دکتر گچ دستم را باز کرد و گفت
مشکلی برای حضور در عملیات نداری.» من هم حرفش را قبول کردم و او را به
دستهاش فرستادم.
شب عملیات به همه نیروها گفتم کسی حق ندارد از ستون خارج شود، چون بعضی
وقتها عراقیها منور میزدند و ما مجبور میشدیم دراز بکشیم، ترسم از این
بود که کسی خارج از ستون باشد و از فرط خستگی خوابش ببرد، خواب رفتن در
آنجا مساوی بود با یخ زدن.
یک مرتبه که عراقیها منور زدند، دیدم کنار من و بیسیمچی کسی دراز کشیده است، به او گفتم: «چرا از ستون آمدی بیرون؟! مگر من نگفتم از ستون خارج نشوید!» رو کرد به من و گفت: «نورعلی! من هستم، صفیالله، نمیتوانم داخل ستون باشم.» گفتم: «چرا؟!» داستان آمدنش از هفتتپه را برایم در همان دقایقی که دراز کشیده بودیم، اینگونه تعریف کرد: «راستش را بخواهی من گچ دستم را خودم باز کردم، استخوان بازویم هنوز جوش نخورده است، من که تو ستون هستم نوک اسلحه بچهها میخورد به دستم، میترسم از درد فریاد بکشم و عراقیها متوجه حضور ما شوند، پس اجازه بده خارج از ستون باشم.»
* یدالله زمینی نبود!
نورالله کلانتری میگوید: در عملیات کربلای پنج، گروهان شهید بهداشت از گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا در محاصره افتاد و ما که تازه یک شب برای استراحت به عقب رفته بودیم، دوباره سازماندهی شدیم و برای شکستن محاصره به خط مقدم رفتیم.
قبل از ما گروهان شهید شیرسوار به خط رفته بود ولی نتوانسته بودند محاصره را بشکنند، در خاکریز عصایی حدوداً 50 متری، زمین بهخاطر وجود آب، باتلاقی شده بود و همین قسمت خاکریز قطع بود و تکتیراندازهای عراقی هر کسی را که میخواست به بچههای داخل محاصره ملحق شود و به آنها مهمات و غذا برساند، مورد هدف قرار میدادند.
چند نفر از بچهها آنجا مجروح و شهید شدند، گروهان شهید مکتبی که فرماندهیاش را برادرم یدالله بهعهده داشت، حدوداً ساعت هشت صبح به خط مقدم رسید، ما را سریع به خاکریز عصایی بردند، تا ساعت یک الی دو بعد از ظهر ما نتوانستیم به آن طرف باتلاق برویم، ولی بچهها به هر قیمتی بود خودشان را به آن طرف باتلاق رساندند و محاصره با رفتن بچهها شکست.
عراقیهایی که مقابل باتلاق، پشت یک بیل مکانیکی سنگر گرفته بودند، از سه طرف تو محاصره ما قرار گرفتند و راه فرارشان مسدود شد.
شب که فرا رسید تعدادی از مجروحهای عراقی کنار خاکریز داخل چالههای خمپاره مانده بودند و بچهها هر چه به آنها اشاره میکردند خودشان را تسلیم کنند، آنها نیامدند، یکی از بچهها به یدالله گفت اینها را خلاصی بزنیم، چون ماندن آنها در این چالهها خطرناک است، یدالله کمی فکر کرد و گفت: «کمی صبر کنید، میآیند اسیر میشوند.»
دقایقی بعد یک نارنجک توسط همان عراقیهای مجروح به داخل سنگر یدالله پرتاب شد و یدالله از ناحیه گردن مورد اصابت ترکش قرار گرفت، یکی از سربازان آمد پیش من و گفت: «برادرت یدالله، مجروح شد و قادر به حرکت کردن نیست.»
من سریع خودم را به او رساندم، دیدم دراز کشیده است، دستپاچه شدم، انگار نفسم بند آمده بود، سریع خودم را به سنگر آقای صادق رضایی که جانشین یدالله بود، رساندم در آنجا صادق رضایی، مفید اسماعیلی و نادر بذری حضور داشتند، به صادق گفتم: «یدالله تیر خورد، به من نیرو بدهید او را به عقب انتقال بدهم.» صادق گفت: «صبر کن تا چند لحظه دیگر نیروهای کمکی میآیند، تعداد ما در اینجا کم است، عراقیها هنوز قسمتی از خاکریز را در اختیار دارند.»
رو کردم به مفید و گفتم: «یدالله مجروح شد، تو چرا کمکم نمیکنی؟» مفید به صادق نگاه کرد و گفت: «نیرو کم داریم، کمی صبر کن نیرو کمکی بیاید.» در آن لحظه نمیدانستم چه کار میکنم، سریع خودم را به چند نفر از هممحلیهایمان رساندم، قضیه یدالله را به آنها گفتم، جعفر قلیپور، حبیب عربروشن، سیدقاسم هاشمی و یک پاسداری بود به نام کجوری و سربازی به نام پوراکبر مرا در بردن یدالله به اورژانس کمک کردند، دو ساعتی کشید تا یدالله را به اورژانس برسانیم.
وقتی او را سوار آمبولانس کردیم، خیالم جمع شده بود که او دیگر به عقب انتقال داده میشود ولی نمیدانستم درست 100 متر آنطرفتر ـ سر سهراه شهادت ـ نورافکن تانک منتظر عبور ماشینی از آنجاست.
آنطور که شنیدم، آمبولانس حامل یدالله مورد هدف قرار گرفت و انفجار گلوله باعث انحراف آمبولانس از جاده شد و به داخل کانال پرورش ماهی سقوط کرد و یدالله که در پشت آمبولانس بود، بر اثر خفگی به شهادت رسید و تلاش من بیثمر ماند، چرا؟ چون یدالله زمینی نبود.