کد خبر 800530
تاریخ انتشار: ۳۰ آبان ۱۳۹۶ - ۰۹:۱۶

حرکت قهقرایی ما به سمت «عصر افسردگی» به نظر توقف ناپذیر می آید. سه دهه پیش میانگین سن آغاز اولین تجربه افسردگی 30 سالگی بود. امروز این رقم به 14 سالگی رسیده است.

به گزارش مشرق، حرکت قهقرایی ما به سمت «عصر افسردگی» به نظر توقف ناپذیر می آید. سه دهه پیش میانگین سن آغاز اولین تجربه افسردگی 30 سالگی بود. امروز این رقم به 14 سالگی رسیده است. پژوهشگرانی چون استفن ایزارد در دانشگاه دوک اشاره می کنند که نرخ افسردگی در جوامع صنعتی غربی به نسبت نسل های پیش در حال دوبرابر شدن است. در چنین فضایی بیش از 50 درصد از نسل جوان تر 18 تا 29 ساله ما، تا میانسالی گرفتار این معضل خواهند شد. بر این اساس می توان چنین نتیجه گیری کرد که تا یک نسل بعدتر، ما به این نقطه هراس آور خواهیم رسید که عملا تک تک افراد جامعه طعمه افسردگی شوند.

برعکس بسیاری از فرهنگ های سنتی که به کلی فاقد معضل افسردگی اند یا حتی حرفی از آن در میان نیست، فرهنگ مصرفی غرب بی شک فرهنگی افسردگی زاست. اما افسردگی آنچنان به بخشی از دایره واژگان ما تبدیل شده که  باید خود این کلمه را توصیف گر وضعیت های روانی خاصی توصیف کرد که درک متفاوتی از آنها وجود دارد. در واقع وقتی  کسانی که مشکل آنها افسردگی تشخیص داده شده، دقیق تر مورد معاینه قرار می گیرند، چنین تشخیصی عملا در مورد بیشتر آنها صدق نمی کند. در بزرگ ترین مطالعه انجام شده از این نوع، رامین مجتبایی از مدرسه بهداشت عمومی بلومبرگ دانشگاه جان هاپکینز، با نمونه گیری از بالغ بر 5600 نفر، دریافت که تنها در 38 درصد آنها ملاک های اطلاق افسردگی قابل مشاهده است.

یکی از عوامل دخیل در این سردرگمی، یأس اپیدمیک است که به اندازه افسردگی، پنهان و دیرفهم است و مایه رنج و عذاب فرهنگ معاصر ما شده است. از آنجا که برخی از علائم افسردگی با علائم یأس مشابهت دارد، بیشتر مواقع عناوین نادرستی به یأس اطلاق می شود و به گونه ای با آن برخورد می شود که انگار افسردگی است. یک دلیل عمده نرخ پایین 28 درصدی توفیق داروهای ضدافسردگی این است که درصد بالایی از موارد «افسردگی» در واقع مبتلا به یأس هستند؛ وضعیتی که این داروها در بهبود آن اثری ندارند.

نابسامانی فلسفی

در گذشته درک ما از یأس محدود به افراد گرفتار در وضعیت های افراطی مشخصی بود، مثل صدمات جسمانی تعمدی، بیماری های علاج ناپذیر، اردوگاه های اسرای جنگی یا تاکتیک های نظامی روحیه شکن. اما نوعی یأس فرهنگی نیز وجود دارد که خود را شدیدتر نشان می دهد و پشت صحنه زندگی روزمره معمولی و تحت شرایط فرهنگی آسیب شناسانه ای نظیر وضعیتی که امروزه در آن قرار داریم، شکل می گیرد. اجتناب از این یأس که از تولیدات فرهنگ محسوب می شود، تقریبا برای «مصرف کننده» مدرن غیرممکن است.

یأس بیش از آنکه اختلالی مرتبط با افسردگی باشد، نوعی نابسامانی فلسفی همراه با فروپاشی «نقشه شناختی» یک شخص است. یک بحران ممتد روانی- معنوی است که در آن قربانیان عمدتاً احساس حیرت و سرگردانی می کنند و قادر به پیدا کردن هدف یا منابع برآوردن نیازهایشان نیستند. برای این افراد، جهان اعتبار خود را از دست می دهد و باورها و تصورات پیشین، با تردید، عدم قطعیت و ره گم کردگی در هم می آمیزند. استیصال، خشم و تلخ اندیشی، شکایت های معمول افراد مبتلا به این وضعیت هستند.

با نهادینه شدن فرهنگ مصرفی، این فرهنگ اثرات شدید و متعددی را بر فرد تحمیل می کند که ساختارهای فردیت را سست می کند، زیرساخت ها را تضعیف می کند و زمینه لازم را برای یأس تدریجی فراهم می آورد. مشخصه هایی که موتور محرک این فرهنگ هستند- فردگرایی، مادی گرایی، رقابت افراطی، طمع، پیچیدگی مفرط، کار بیش از حد، شتابزدگی - همگی به شکلی منفی سلامت روانی و یا اجتماعی را دچار فرسایش می کنند. سطح صمیمیت، اعتماد و دوستی حقیقی در زندگی انسان ها تنزل کرده است. انفعال و انتخاب جایگزین خلاقیت و خبرگی شده اند. خصوصیات انعطاف پذیری همچون صبر، خویشتن داری و بردباری، جای خود را به انحراف دمادم حواس و توجه، سهل گیری مفرط و رویکردی مبتنی بر لذات گذرا نسبت به زندگی داده اند.

تحقیقات نشان می دهند که برعکس زمان های پیش تر، امروزه اکثر مردم قادر به شناسایی هیچ نوع فلسفه  زندگی یا پایه گذاری اصول راهنما برای خود نیستند. بدون یک راهنمای فلسفی، ذهن تجاری شده به قول نوآم چامسکی به سوی یک «فلسفه بیهودگی» گرایش پیدا می کند که در آن انسان ها احساس می کنند در ورای نقش شرطی شده شان به عنوان مصرف کنندگانی صرف، عاری از قدرت و اهمیت هستند. این مصرف کننده کم عمق و شکننده، عاری از اهمیت و عمق و دور شده از دیگران و خود، به سادگی از هم می پاشد و به دامن یأس در می غلتد.

اصول و عادات محوری فرهنگ مصرفی با قدرت سازمان دهندگی خود، «خلائی فلسفی» را پدید می آورد که یکی از پیش درآمدهای یأس است. عصر مصرف گرایی علی رغم ظواهر جذاب سطحی خود، عمیقاً ملال آور است. این ملال زدگی نه به این خاطر که یک فعالیت خاص ذاتاً ملال آور است، بلکه به این دلیل پدید می آید که آن فعالیت برای شخص فاقد هرگونه معنایی است. از آنجا که زندگی مصرفی حول قدرت بسیار ویرانگر بی معنایی شکل می گیرد که خود در نتیجه توجه به تمایلات مادی سطح پایین تولید می شود، این زندگی به سرعت در محاصره ملال زدگی، دل­مردگی، بی رمقی و نارضایتی در می آید. این وضعیت به فوریت به «ملال زدگی فلسفی» تبدیل می شود که در آن شخص کل زندگی را فاقد جذابیت و بدون پاداش می یابد.

تور اخلاقی

مصرف مکرر و بدون وجود موانع تعدیل کننده، تنها در خدمت تقلیل دادن پتانسیل رضایت­مندی آتی از آنچه که مصرف می شود قرار می گیرد. این وضعیت در نهایت به «ناتوانی در احساس رضایت­مندی» می انجامد که در آن مصرف زدگی ظرفیت پاداش دهی خود را از دست می دهد. مصرف زدگی و روان‌مردگی همزادهای تفکیک ناپذیر همند.

مدل های فردگرایانه، ذهن ما را از درک بسیاری از نابسامانی هایی که در اصل منشاء فرهنگی دارند ناتوان کرده است. اما در سال های اخیر شاهد تمایل و توجه فزاینده ای نسبت به موضوع بوده ایم که سلامت و عدم سلامت فرهنگی بر سلامت کلی انسان اثرگذار هستند.

رائول مارول مردم شناس در کتاب زمینه ساز خود «نظم اخلاقی» از اصطلاح «تور اخلاقی» برای اشاره به  زیرساختی فرهنگی استفاده می کند که سلامت روانی اعضای آن فرهنگ، مستلزم وجود آن است. او از نمونه های متعددی برای نشان دادن این موضوع استفاده می کند که اگر وخامت وضعیت «تور اخلاقی» جوامع از نقطه مشخصی فراتر رود، کل جوامع می توانند مستعد طیفی از بیماری های روانی شوند. برای اجتناب از این اتفاق، تور اخلاقی یک جامعه باید قادر به برآوردن نیازهای روانی-اجتماعی- معنوی کلیدی اعضای خود باشد، از جمله نوعی احساس هویت و تعلق، فعالیت های مبتنی بر همکاری جمعی که افراد را در تار و پود یک اجتماع تنیده می کند و آیین ها  و باورهای مشترکی که جهت گیری فلسفی متقاعد کننده ای را ارائه می دهند.

 فرهنگ انسانی به شکلی جهشی به یک ماشین بازاریابی جامعه ستیزانه تبدیل شده که اولویت های اقتصادی و دستکاری های روان­شناسانه آن را در سلطه خود دارند. تا پیش از این، هیچ گاه یک سیستم، فرهنگی را به پیروان خود القا نمی کرد که بخش اعظمی از انسانیت خود را سرکوب کنند. پیشتازان  این تصرف خصمانه روح و روان، صنایع تبلیغاتی و سوءاطلاعات پراکنی هستند که هر چه می گذرد پیچیده تر می شوند و توهم سعادت مصرفی را اشاعه می دهند و انتظارات ما را از جهان مادی، به شکل جنون آمیزی تشدید می کنند. مصرف کنندگان امروزی،  تبلیغات زده ترین انسان ها در طول تاریخ بشر هستند. اثر بی رحمانه و تکراری این فرایند خاصیتی به شدت هیپنوتیزم کننده دارد، قابلیت های ذهنیت انتقادی را تقلیل می دهد، احساس خود بودن فرد را کاهش می دهد و ناواقعیت تجاری را به جانشینی برای معنا و هدفمندی تبدیل می کند.

هر چه مردم آرزومندتر، گم­کرده راه تر و از نظر معنوی شکست خورده تر می شوند، بیشتر مستعد ترغیب و اقناع شدن می شوند و با خرید کردن، انتظارات مصرف گرایی را بیش از پیش خریدار می شوند. اما در این فرهنگ ناواقعیت، انتظارات بسیار فربه شده، پی در پی با واقعیت تجارب برخورد می کنند. از آنجا که هیچ چیز مطابق جاروجنجال ها پیش نمی رود، جهان مصرف کننده عملا تجربه ای جاری در نومیدی است. در حالی که اکثر نومیدی ها کوچک هستند و به راحتی کنار گذاشته می شوند، اما در یک پس زمینه عاطفی از یأس انباشته می شوند. محرومیت مداوم از این نیازها، سوخت لازم را برای یأس و دل­سردی از رویکرد کلی زندگی انسان تامین می کند.

محک زدن فرهنگ

برای نسل جوان تر، قرار گرفتن در مسیر ملال زدگی، یأس، دل­سردی و نومیدی تقریباً اجتناب ناپذیر است. آنها به عنوان محصولات والدینی نامرئی، تحصیلاتی تجاری شده، بازاریابی از گهواره تا گور و یک برنامه فرهنگی عمیقاً ملال آور و نابخردانه، باید خود را با فرهنگ مصرفی همگون کنند، در حالی که از ابتدا می دانند اعمال مبتنی بر این فرهنگ، در حال نابود کردن سیاره زمین و به مخاطره انداختن آینده آنهاست. قابل درک است که این نسل، به نسلی فرورفته در خواب و خلسه تبدیل شده است، با اشتهایی سیری ناپذیر برای پذیرش هر فنّاوری که می تواند آگاهی و هشیاری را تقلیل دهد و عواطف را رخوت زده کند. با وجود جامعه ای گرفتار در بحران فلسفی و یک زندگی عاطفی قرار گرفته در مسیری سراشیب و رو به پایین، امروزه خواب و خلسه به بازاری مصرفی تبدیل شده که سریع ترین رشد را دارد.

زمانی که فرض های فروریخته ما به یأس راه بردند، مشکل ما این می شود که چگونه بنیان های ناخودآگاه زندگی خود را از نو بنا کنیم. حرفه های روان­شناسی و روان­پزشکی در اشکال فعلی خود فایده کمی در درمان ناهنجاری هایی دارند که در فرهنگ و وضعیت عادی ریشه دارند.

وظیفه واقعی این است که به جای تلاش برای درمان افراد بیمار، فرهنگ بیمار به طریقی درمان شود. اریک فروم این چالش را چنین خلاصه می کند که: «ما نمی توانیم با انطباق دادن انسان ها با این جامعه آنها را شعورمند  کنیم. ما به جامعه ای نیاز داریم که خود را با نیازهای واقعی انسان ها تطبیق داده باشد.» راه حل فروم شامل تشکیل یک «شورای عالی فرهنگی» است که در نقش یک ناظر فرهنگی عمل کند و درمورد اقدامات اصلاحی و پیش­گیرانه به دولت ها مشورت دهد. اما تا اجرایی شدن این نوع راه حل همچنان راه زیادی در پیش است، چرا که در حوزه علم تغییر فرهنگی قرار می گیرد. دمکراسی در شکل و شمایل فعلی اش پاسدار حماقت فرهنگی است. ما مدت هاست که به یک انقلاب فرهنگی نیاز داریم تا بتواند به زور در روندهای سیاسی، اقتصادی، کاری، خانوادگی و سیاست های زیست محیطی، جرح و تعدیل هایی بنیادین به وجود آورد. درست است که محتمل نیست یک جامعه با وجود اینکه غرق در یأس و حرمانی عمیق است، بتواند با مردمان مأیوس دست به انقلاب بزند. اما  اعتبار، یأس را بی اثر می کند و زمانی که یک انگیزه معتبر یا رهبری معتبر به این معادله اضافه شود، این نومیدی می تواند انرژی هنگفتی آزاد کند.

با توجه به زیرساخت های به قوت تثبیت شده سیستم کهنه و منسوخ شده ما – چیزی که برخی آن را «سرمایه داری مصیبت» می نامند- و وجود نشانه هایی اندک از مقاومت جمعی، تمام نشانه ها حکایت از آن دارند که این سیستم تا وقتی که فجایع جهانی درپیش گرفتن مسیرهای فرهنگی جدیدی را به ما دیکته نکرده اند، همچنان به غلبه خود ادامه خواهد داد.

منبع: نشریه راه رشد وابسته به ستاد امر به معروف و نهی از منکر شماره 187