داخل قبر رفتم و روحانی می‌خواند و من تکرار می‌کردم. می‌گفتم بچه‌ام صدای مادرش را بشنود و تکرار کند. تلقین را می‌خواندم و تکانش می‌دادم، دوستانش که گریه می‌کردند، می‌گفتم «ساکت باشید، بگذارید بشنود.»

گروه جهاد و مقاومت مشرق - متولد هشتم شهریور سال 69 در تهران بود؛ جوانی باهوش، شاد و کنجکاو. پرواز را عاشقانه دوست داشت. دوره‌های مختلف چتربازی، سقوط آزاد و خلبانی هواپیمای فوق سبک را با موفقیت طی کرده بود. غواصی، صخره‌نوردی، کوهنوردی و دره‌نوردی را هم علاوه‌بر ورزش‌ها و کارهای نظامی دیگر به خوبی می‌دانست. در خانه‌ای بزرگ شده بود که همیشه از آن صدای قرآن و مداحی می‌آمد. چندین مرتبه برای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه رفته بود که مرتبه چهارم، به همراه سه همرزم دیگر خود در21 آبان ماه سال 94 مصادف با شب آخر ماه محرم و بعد از اذان مغرب و عشا در ورودی شهر «العیس» با اصابت گلوله‌های توپ ضدهوایی 23 م م از فاصله کمتر از 10 متری به شهادت می‌رسد. «زهرا نبی لو» مادر شهید عسگری است که یک ماه و نیم پیش برادرش بعد از سال‌ها مجاهدت و جانبازی در راه دفاع از حرم عقیله بنی‌هاشم به شهادت رسید. گفت‌وگوی او با «فرهیختگان» را در ادامه می‌خوانید:


  کمی از دوران کودکی و شیطنت‌های آقا مسعود برایمان بگویید.

مسعود بچه زرنگی بود ولی سروصدا و شلوغ کاری نداشت. از همان بچگی با برق کار داشت و بازی می‌کرد. دو ساله بود که تو پریز برق سیم کرده بود که دفعه اول اتفاقی نیفتاده بود ولی دفعه دوم کمی دستش سوخته بود. مرتبه سوم این قیچی‌های کوچک فلزی را داخل پریز کرده بود که سرش آب شده بود ولی مسعود فقط به طرف دیگر خانه پرتاب شده بود. به قدری با برق سر و کار داشت که انگار نسبت به برق واکسینه شده بود. موقعی که خانه‌مان را می‌ساختیم برقکار، کار را نیمه‌کاره رها کرد. مسعود الکترونیک خوانده و باهوش بود. آن زمان حدودا 18 ساله بود و بقیه برق‌کاری خانه را خودش انجام داد. یک روز حین کار برادرم دیده بود که مسعود سیم نول و فاز دستش است و می‌گوید «برق می‌گیرتت» که مسعود می‌گوید «یک فازمتر بیار و به من بزن، برق در بدنم هست ولی من را نمی‌گیرد.» وقتی برادرم امتحان می‌کند می‌بیند فازمتر روشن می‌شود ولی مسعود را برق نمی‌گیرد. دوران کودکی هم بعد از برق به فندک خیلی علاقه‌مند بود و هر چه پول می‌گرفت به جای خوراکی، فندک می‌خرید و من هر چه از او می‌گرفتم باز هم می‌خرید. بعدها هم که بزرگ‌تر شد به خرید ساعت علاقه‌مند شد.

  چه زمانی وارد یگان هوابرد شد؟

از دوران مدرسه که عضو بسیج بود. دبیرستانی بود که وارد یگان هوابرد شد که زیرمجموعه یگان فاتحین است. وقتی می‌خواست وارد هوابرد شود، می‌گفت «می‌خواهم چتربازی یاد بگیرم.»

  شما با چتربازی پسرتان موافق بودید؟

من در کل موافق و خودم پشتیبان او بودم ولی اگر پدرش متوجه این کارهای خطرناک مسعود می‌شد، از اول اجازه نمی‌داد، چون به‌شدت مراقب بچه‌ها بود. هر چند بعد یک بار با پدرش رفتیم و چتربازی او را دیدیم. سقوط آزاد و پاراگلایدر هم کار می‌کرد. چند نوع پرواز و دوره خلبانی هواپیمای فوق سبک را هم آموزش دیده بود.

  آقامسعود چقدر ولایتمدار بود؟ در این باره صحبت می‌کرد؟

در خانواده و فامیل ما که همه ولایتی و مذهبی هستند، احتیاجی به صحبت درباره این موارد نیست، ولی معمولا مراسم‌ بیت را می‌رفت و وقتی هم خانه می‌آمد صحبت‌های آقا را دانلود  و از آنجا تعریف می‌کرد. راهش هم که معلوم بود درست انتخاب کرده بود. در زمان فتنه 88 هم با اینکه سنش کم بود، ولی برای برقراری امنیت حضور داشت. من آن زمان خیلی استرس داشتم ولی اصلا ترس در وجود او نبود.


  شما و پدرش چه سبک زندگی و روش تربیتی‌ای داشتید که باعث شد پسرتان در این راه قدم بگذارد؟

من و پدرش از هر نظر که فکر کنید اهل رعایت کردن بودیم. پوشش ما در خانه خیلی بهتر از برخی افرادی است که در جامعه رفت و آمد می‌کنند. قبل از به دنیا آمدن مسعود هم اهل مسجد، قرآن و دعا خواندن بودیم. مسعود هم که به دنیا آمد همراه خودمان بود و همه اینها روی بچه تاثیرگذار است. تلاش می‌کردیم چیزی که گناه است را نبیند و نشنود و مواردی را که به‌خیر و صلاحش است، ببیند و بشنود. مکان‌هایی که برای تربیت بچه‌ها خوب نبود نمی‌رفتیم. با پدرش به مسجد می‌رفت که بعدها خودش می‌رفت. در خانه ما بیشتر صدای قرآن و مداحی بود و الحمدلله هیچ صدای آلوده‌ای در خانه نبود که گوش بچه‌ها با آلودگی آشنا شود.

  درباره شهدا و شهادت هم صحبت می‌کرد؟

کتاب‌های کوچکی که درباره زندگی هر شهید هست یا عکس شهدا را می‌خرید فیلم شهید بابایی را با علاقه دنبال می‌کرد، در حالی که خیلی به فیلم دیدن علاقه‌ای نداشت. ما یک جلسه قرآن فامیلی داریم. ماه رمضان همان سالی که شهید شد، بعد از افطار قرار شد که هر کسی یک دعا کند و بقیه آمین بگویند. از کوچک و بزرگ همه دعا کردند. نوبت به مسعود که رسید طلب شهادت از خدا کرد و بقیه آمین گفتند. مسعود بچه‌ای نبود که حرف‌هایش را بگوید ولی دلش نیامده بود که موقعیت به این خوبی را از دست بدهد. درواقع همان زمان دوره‌های نظامی اعزام به سوریه را طی می‌کرد.

  سر مزار شهدا هم می‌رفت؟

ما اصلا نمی‌دانستیم، ولی می‌رفته است که بعد از شهادت متوجه شدیم. وقتی شهید «محمدحسین مرادی» که دو سال قبل از مسعود شهید شد، مسعود گفت «ما مجردها باید برویم.» او از شنیدن خبر شهادت افراد متاهل اذیت می‌شد.

  شما از آموزش‌هایی که می‌دید، در جریان بودید؟

من مشوق اصلی او بودم. سال‌های اول که دوره می‌دید، عکس‌ها و فیلم‌های آموزش را می‌آورد و نشانم می‌داد ولی سنش که بالاتر رفت کمتر درباره آنها صحبت می‌کرد. دوره‌های مختلف نظامی را چه در یگان هوابرد چه خارج از آن طی کرده بود. دوره‌هایی مثل تیراندازی، راپل، کارهای مختلف نظامی، شنا، غواصی، صخره‌نوردی، دره‌نوردی، کوهنوردی، سقوط آزاد و چتربازی. قبل از آن هم ورزش‌های رزمی مثل کیک‌بوکسینگ و هاپکیدو را آموزش دیده بود.

  چند مرتبه به‌عنوان مدافع حرم به سوریه رفته بود؟

اولین مرتبه اسفند سال 93 رفت که به من نگفته بود و گفته بود که ماموریت می‌روم که خودم متوجه شدم. وقتی برگشت یک جعبه کاکائو آورده بود که وقتی پشت آن را نگاه کردم، دیدم عربی نوشته، پرسیدم «سوریه بودی؟» گفت«کی میگه؟» گفتم«جعبه میگه»، گفت «دیگر هیچی نمی‌آورم، خیلی باهوشی متوجه می‌شوی، حالا که فهمیدی به کسی چیزی نگو.» بعد تعریف کرد که 300 نفر از نیروها در سوریه در محاصره افتاده بودند که برای نجات آنها رفته بودند، ولی به محض رسیدن به سوریه آنها نجات پیدا کرده بودند و زیارت کرده و برگشته بودند. آموزش رهایی گروگان هم دیده بود. به غیر از دفعه آخر، دو مرتبه دیگر هم رفت که اسم سوریه را نیاورد ولی طوری می‌گفت که متوجه شدم. مرتبه چهارم هم حدود 43 روز سوریه بود.


  مرتبه آخر را که آقا مسعود می‌خواست سوریه برود، به خاطر دارید؟

هر دفعه که می‌خواست برود، یکی دو روز جلوتر ساکش را می‌برد. روز آخر میهمان داشتیم، به اتاق رفت و من را صدا کرد که مثلا چیزی می‌خواهد. به من گفت«دارم می‌روم، حدود یک ماه و نیم طول می‌کشد و تا وقتی از تلویزیون اعلام نکردند که مسعود عسگری کجا بوده، به هیچ کس، چیزی نگو.» در واقع با این نوع حرف زدن، خبر شهادتش را داد، چون اسم چه کسی را می‌گویند که در سوریه است. خداحافظی کرد و رفت و من هم به کسی نگفتم که کجاست و طوری رفتار می‌کردم که انگار خانه بوده است. پدرش هم از بسیج شنیده بود که گروه آنها 20 روز است به سوریه رفته‌اند ولی به روی من نمی‌آورد.

  آقا مسعود و سه همرزمش در شب آخر ماه محرم سال 94 به شهادت رسیدند. شما آن لحظات احساس مادرانه خاصی نداشتید؟

بعد از اذان مغرب و عشا شهید شدند. احساس وحشتناکی داشتم. وقتی مسعود سوریه بود، هر وقت دلم تنگ می‌شد به تلفن نگاه می‌کردم و صدایش می‌کردم و می‌گفتم تله‌پاتی است و صدای من به مغزش می‌رسد. می‌گفتم «مسعود جان، زنگ بزن، دلم تنگ است، می‌خواهم صدایت را بشنوم.» همان روز یا فردای آن روز تماس می‌گرفت و می‌گفت «مادر توقع نداشته باش من زنگ بزنم، چون تلفن نیست.» متوجه می‌شدم که پیام من رسیده و اذیت شده تا تلفن پیدا کند. صبح روز شهادت صدایش کردم و گفتم «دیگر نمی‌گویم زنگ بزن، دلم برای خودت تنگ شده است، فقط یک بار بیا ببینمت. بعد خواستی برو.» آن روز همه دل‌شان تنگ بود. یکی از پسرهایم آلبوم عکس‌ها را آورده بود و نگاه می‌کرد و دلتنگی عجیبی داشتیم؛ انگار دل‌ها شهادتش را خبر می‌داد. عصر آن روز منزل یکی از دوستان که مراسم زیارت عاشورا داشت، رفتم.

بعد از اذان مغرب، وقتی میهمان‌ها می‌خواستند بروند، آرام و قرار نداشتم و به دوستانم می‌گفتم «می‌شود، نروید؟» که بعدها دوستم گفت «‌آنقدر بی‌قرار بودی که به حالت التماس می‌خواستی کسی نرود.» یکی از دوستان دخترش را صدا زد و گفت«معصوم جان». فکر کردم گفت مسعود جان که یکدفعه دیگر قلبم گرفت و ول نکرد، دستم را روی قلبم گذاشتم و قسم می‌دادم آرام شود تا کسی متوجه نشود، ولی آرام نمی‌شد. موقع آمدن به خانه نمی‌توانستم قدم بردارم و به سختی قدم برمی‌داشتم. ناراحتی قلبی نداشتم و این اولین بار بود که این‌طوری شده بودم. فهمیده بودم که برای مسعود اتفاقی افتاده یا مجروح یا شهید شده است و این حالم خبر از مسعود می‌دهد. بعدا فهمیدم وقتی قلبم آن حالت شده بود تا ول کند، مسعود جان داشته است. با اینکه پنج تیر ضدهوایی به مسعود خورده بود، ولی چنددقیقه‌ای که قلبم ناآرام بوده، مسعود نفس می‌کشیده است. فردای آن روز منتظر بودم خبر بدهند. از ساعت سه و نیم چند تا تیم تشکیل داده بودند که خبر را به من بدهند، همه خبر داشتند الا خانواده. بعدا از نماز مغرب و عشا خواهر و برادرم گفته بودند که خودمان خبر می‌دهیم، چون طور دیگر ممکن است از بین برود. از نوع آمدن‌شان متوجه شدم و گفتم «چه خبر؟» گفتند «هیچی.» گفتم «می‌دانم مسعود شهید شده است.» خودم اعلام کردم که آنها خیال‌شان راحت شد، خواهرم گفت «نه مجروح شده.» گفتم «نه شهید شده.» برادر کوچک‌ترم گفت «آره آبجی جان، مسعود شهید شده.» درواقع خبر شهادت را خودم گفتم.
 
  روز معراج وقتی پیکر پسرتان را دیدید، چه صحبتی با او کردید؟

قبلا ضعیف بودم و اهل گریه و زاری بودم، کسی جرات نمی‌کرد که بگوید مادر یا پدرت مریض است، چون به‌شدت گریه می‌کردم و خیلی حساس بودم. همان روز برای برادرم شرط گذاشته بودم که وقتی مسعود را دفن کردید، نگویید میهمان داریم و برویم، من می‌خواهم تا شب پیش مسعود بمانم. روزی که می‌خواستیم معراج برویم، یک بطری آب معدنی دستم بود. خواهرم گفت «آّب برداشتم، نمی‌خواهد برداری.» گفتم «این آب قند است، من مسعود را ببینم حالم بد می‌شود.» با توجه به شناختی که از قبل، از خودم داشتم این را گفتم. نمی‌دانستم که قرار است مسعود را چطوری ببینم و سر سوزن فکر نکرده بودم که مسعود چطوری شهید شده است به قدری که اطرافم شلوغ بود.

وقتی پرچم روی پیکر را برداشتند، قسمت صورت زخمی، سمت من بود. چشم تخلیه شده، ابروی از بین رفته و صورتش پر از زخم بود. فقط در حد یک تکان، در دلم یک شوک کوتاه وارد شد، ولی کسی متوجه نشد. یک چشمش نیمه‌باز بود. وقتی به صورتش نگاه کردم، انگار تمام آرامش دنیا به درونم وارد شد. شروع به صحبت کردن با مسعود کردم. از اول تا آخر به پسرم آفرین گفتم. گفتم «آفرین پسرم، نمی‌دانستم آنقدر حرف گوش کن هستی، من گفتم فقط یک‌بار بیا ببینمت، دقیقا همین یک بار را آمدی که ببینمت. آفرین به غیرتت، آفرین به پسرم، روسفیدم کردی. اگر آن زمان امام حسین را شهید کردند وحضرت زینب را به اسارت بردند، آفرین پسرم نگذاشتی حتی دشمن طرف حرم‌شان برود، آفرین بعد این همه سال صدای«هل‌من ناصر» امام حسین راشنیدی و لبیک گفتی، به چشم‌هایش نگاه کردم وگفتم کور شودکسی که نمی‌تواند نظام جمهوری اسلامی را ببیند، کور شود کسی که نمی‌تواندعزت نظام و رهبررا ببیند.» ولی احساس ناراحتی داشتم که حضرت زینب این همه مصیبت دیده است. یک ساعت و خرده‌ای بالاسر پیکر مسعود حرف زدم، زیارت عاشورا، چند سوره قرآن و روضه خواندم. خواهرم گفت «یک قطره آب بخور.» گفتم «حالم خوب است.» یک قطره هم آب نخوردم. برادرم گفت «برویم.» گفتم «برای چه بروم؟ کسی باید برود که حالش خوب نیست، من حالم خوب است، آخرین مرتبه است که پسرم را می‌بینم.»

  شما در معراج با همرزمان پسرتان صحبتی کرده بودید؟

دوستان و همرزمانش آمدند و شروع به شیون و زاری کردند. گفتم «چرا این‌طوری می‌کنید؟ مسعود گریه ندارد، خوشحالی دارد، اگر راست می‌گویید و دوستش دارید، راهش را ادامه دهید و نگذارید اسلحه‌اش زمین بماند.»


  هنگام خاکسپاری، شما تلقین پسرتان را خواندید؟

قبل از آن از قبر خالی می‌ترسیدم و نزدیک قبر نمی‌رفتم، روز دفن ما زودتر رسیدیم و وقتی مزار مسعود را نگاه کردم و دیدم خانه و جای بچه‌ام است، اصلا نترسیدم. آرامش داشتم. به برادرم گفتم «اجازه می‌دهید بروم تو مزار و زیارت عاشورا بخوانم؟» گفت «برو بخوان.» زیارت عاشورا و چند سوره قرآن خواندم. خاک کربلا هم همراهم بود، تو مزار ریختم و قسم دادم به برکت این خاک بچه‌ام در این خاک، اذیت نشود. وقتی مسعود را آوردند، گفتند «می‌توانی دفن کنی؟» گفتم «تا حالا ندیدم، ولی یادم بدهید دفن می‌کنم.»

فرمانده مسعود گفت «همرزمان دیگرش را هم خودم دفن کردم، اجازه دهید من دفن کنم.» قبول کردم. بعد از تمام شدن قرار شد من تلقین را بخوانم. داخل قبر رفتم و روحانی می‌خواند و من تکرار می‌کردم. می‌گفتم بچه‌ام صدای مادرش را بشنود و تکرار کند. تلقین را می‌خواندم و تکانش می‌دادم، دوستانش که گریه می‌کردند، می‌گفتم «ساکت باشید، بگذارید بشنود.» من تا آن موقع نمی‌دانستم دستش قطع است، وقتی تکانش می‌دادم دستم درد می‌گرفت چون به بدنش نمی‌خورد و دستم فقط به پنبه‌ها می‌رسید و او را تکان می‌دادم. بعد از اینکه از قبر بیرون آمدم، به برادرم گفتم «هر چه فشار می‌دادم دستم به پنبه می‌خورد.» برادرم گفت «مسعود دست نداشت.» خدا را شکر کردم. در خاک ریختن هم کمک کردم. از قبل شرط کرده بودم که تا غروب سر مزار می‌مانم. چند نفر از دوستانش ماندند و دامادهای برادرم که چند وقت پیش شهید شدند، آمدند. روحانی هستند. پسر برادرم هم مداح است. به پسرش گفتم «میثم جان برای من زیارت عاشورا بخوان.» هوا سرد بود و سرم در بغل برادرم که الان شهید شده، بود و زیارت را خواندم و از دامادش خواستم روضه حضرت عباس بخواند، چون پسر من دست نداشت.

  این صبوری بعد از شهادت را چطوری به دست آوردید؟

خدا داده است. خبر شهادت را که دادند صبور بودم. در حالی که قبلش اینطور نبودم. وقتی مسعود سوریه بود حدود یک ماه آن در محرم مداحی می‌گذاشتم و با صدای بلند گریه می‌کردم. بچه‌ها فکر می‌کردند برای امام حسین است، ولی نمی‌دانستند که دلتنگ مسعودم و دارم نابود می‌شوم. بلند بلند گریه می‌کردم. مراسم‌ روضه که می‌رفتم آنقدر گریه می‌کردم که جانی در بدنم نمی‌ماند، ولی بعد از شهادت، آرام شدم. این وعده خداست که بلایی که از آسمان نازل می‌شود به همان اندازه صبر داده می‌شود.

  روز پیروزی اسلام و پایان حکومت داعش، چه احساسی داشتید؟

منتظر خبر بودیم. وعده خدا حق است و حاج قاسم مرد خدا است. وقتی حاج قاسم از چند ماه قبل خبر پیروزی را داد، مطمئن بودیم پیروز می‌شویم. دعا می‌کنم بقیه دشمنان نابود شوند و امام زمان(عج) ظهور کنند.

*روزنامه فرهیختگان