شهید سیداحسان حاجی‌حتم‌لو اولین شهید مدافع حرم استان گلستان است. شهید حتم‌لو بهمن سال 1393 در حلب سوریه به شهادت رسید تا توطئه‌های شوم دشمنان اسلام در نطفه خفه شود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید سیداحسان حاجی‌حتم‌لو اولین شهید مدافع حرم استان گلستان است. شهید حتم‌لو بهمن سال 1393 در حلب سوریه به شهادت رسید تا توطئه‌های شوم دشمنان اسلام در نطفه خفه شود. چند ماه بعد، فرزند شهید دیده به جهان گشود تا جبهه مقاومت سربازهای شجاع دیگری مثل احسان داشته باشد. پدر و مادر شهید گفتنی‌های زیادی از پسرشان دارند. دلتنگ خوبی‌های فرزندی هستند که جز احسان و نیکی چیز دیگری از او ندیدند. آنها در گفت‌وگو با «جوان» ‌مروری بر خاطرات کودکی تا بزرگسالی فرزندشان دارند که در ادامه می‌خوانید.

  مادر شهید
چهار فرزند دارم؛ دو پسر و دو دختر، که به ترتیب میثم، اکرم، احسان و اعظم نام دارند. سیداحسان سومین فرزندم بود که خدا او را انتخاب کرد. سیداحسان تقریباً فردای سالروز ملی شدن صنعت نفت در تاریخ 30 اسفند 1362همزمان با اذان ظهر و آغاز سال نو به دنیا آمد. البته شناسنامه‌اش را به تاریخ 1/1/63 گرفتیم. از کودکی روزه می‌گرفت و نماز اول وقت می‌خواند. در مدرسه هم خیلی از احسان راضی بودند. روحیه هیئتی، بسیجی و نمازخوان بودنش در دوره دانش‌آموزی زبانزد معلم‌ها بود.
  حضور در مراسم شهدا
در دوره دفاع مقدس و جنگ بسیار می‌شد که شهید می‌آوردند و مراسم می‌گرفتند، سعی من بر این بود که برای گرامیداشت مقام شهدا در این تجمعات شرکت داشته باشم و از همان کودکی بچه‌هایم را نیز با خودم می‌بردم. احسان هم تا سوم راهنمایی همراهم می‌آمد، این‌قدر به این مجلس‌ها علاقه‌مند شده بود که یک بار در شهری دیگر مراسم یادمان شهدا گرفته بودند و مسیر هم خیلی طولانی بود اما به خاطر علاقه‌ای که داشت مجبورمان کرد به آن مراسم برویم. آخرین مراسمی که با هم رفتیم ارتحال امام(ره) بود که با خانم‌ها رفته بودیم. احسان هم بعد اتمام سفر گفت «مادرجان من دیگر خجالت می‌کشم با شما بیایم، همه خانم هستند!»
بعد از شهادت پسرم، دوستانش تعریف می‌کردند که وقتی بین خودمان از شهادت صحبت می‌کردیم و از هم می‌پرسیدیم اگر قرار باشد یکی بینمان شهید شود آن فرد کیست؟ همه به اتفاق می‌گفتند آن یک نفر احسان است! قبل از ورودش به سپاه یک روز یکی از دوستان هم‌مسجدی‌اش مرا دید و گفت «خانم حتم‌لو احسانت یک روز شهید میشه. حالا ببین کی گفتم!» این بچه‌ها می‌فهمیدند اما ما خودمان متوجه نبودیم. البته با خودم همیشه می‌گفتم احسان حیف است در راه دیگری جز شهادت برود.
  کمک‌های احسان
چه قبل از ازدواج چه بعد از آن خیلی در کارهای منزل کمک می‌کرد. بسیاری از امور را بدون اینکه از او بخواهیم انجام می‌داد. البته حاج‌آقا خودشان هم در منزل همیشه همین‌طور بودند از این جهت می‌شود گفت احسان به پدرش رفته است. احسان خیلی بامحبت بود. سال 89 به دلیل ناراحتی قلبی در بیمارستان بستری بودم. هر روز از سر کار مستقیم به بیمارستان می‌آمد و تا غروب می‌ماند و از من مراقبت می‌کرد. یا زمانی‌که برای عمل قلب به تهران منتقل شدم می‌آمد پشت شیشه‌ بخش ICU، ساعت‌ها نگاهم می‌کرد. هر موقع حالم بد می‌شد اولین نفری که با او تماس می‌گرفتم پسرم احسان بود و کارهای دکتر و درمانم را با اصرار خودش انجام می‌داد.
با اینکه بعد از ازدواج مستقل شده بود اما همیشه اصرار داشت برای خرید یا جابه‌جایی وسایل با او تماس بگیرم. در تمام این سال‌ها، روزهای عید غدیر از صبح تا شب تمام‌وقت سرپا بود و از مهمانان پذیرایی می‌کرد، حالا عیدهای غدیر که می‌آید واقعاً جایش خالی است.
به دیگران هم خیلی کمک می‌کرد. گاهی پنج‌شنبه و جمعه‌ها می‌دیدیم پیدایش نیست که بعد می‌فهمیدیم برای کارگری به اسلام‌آباد رفته است. آنجا به کسی نمی‌گفت حقوق‌بگیر است و می‌گفت کارگر هستم و برایشان مجانی کار می‌کرد. سال 90 عازم مکه شدیم. آن‌جا دائم روزه می‌گرفت. کارش هم این بود که هر روز پیرمردها و پیرزن‌های ناتوان کاروان را دور خانه خدا طواف می‌داد.  درسش را که تمام کرد گفت تصمیم دارم بروم سپاه. اینکه چه مسائلی باعث شد چنین تصمیمی بگیرد را نمی‌دانم اما دوستان زیادی در سپاه داشت که شاید وجود این افراد بی‌تأثیر نبوده باشد. شاید هم نوع نگاهی که به دفاع مقدس و راهیان نور داشت از دیگر موارد بود. با همین اوصاف وقتی دیپلمش را گرفت سال 81 وارد سپاه شد و بعد از آن هم لیسانسش را گرفت.
  نگران مادر
بار آخری که رفت، به جز همسرش هیچ‌کس نمی‌دانست. معمولاً قبل هر از مأموریتی برای خداحافظی پیش‌مان می‌آمد. شب قبل از رفتن برای خداحافظی با ما آمد و به من گفت: «مادرجان کار نداری؟ من دارم میرم مأموریت. زنگ نزنید، خودم باهاتون تماس می‌گیرم.» هر دو، سه روز یک بار هم به ما زنگ می‌زد و خبر همه را می‌گرفت. بار آخر هم از من پرسید «مادر حالت خوبه؟ چشمت رو عمل کرده بودی بهتر شد؟ همه مواظب خودتون باشید!» من هم گفتم مراقب خودت باش و خداحافظی کرد. دو ساعت بعدش شهید شد.
  پسری با آرزوی شهادت
در دفتر خاطراتش همیشه از شهادت به عنوان بزرگ‌ترین آرزویش صحبت می‌کرد. منتها چون می‌دانست ما ناراحت می‌شویم کمتر به این موضوع اشاره می‌کرد. یادم هست تکفیری‌ها اتوبوسی در سامرا منفجر کردند، آن زمان همه با هم خانه بودیم می‌گفت‌ کاش من داخل این اتوبوس بودم و شهید می‌شدم.
اول به ما گفتند پایش تیر خورده، بعد گفتند مجروحیتش بالاست ولی من همان موقع شک کرده بودم که ممکن است شهید شده باشد. رفتم منزل عروسم. آنجا پدر و مادر عروسم می‌دانستند پسرم شهید شده ولی به ما نگفتند. دیدیم منزل عروسم رفت و آمد خیلی زیاد شده تا اینکه حاج‌آقا به همراه دوستانش آمد و گفتند فردا قرار است احسان را به تهران بیاورند. صبح متوجه پچ‌پچ دیگران شدم. من در اتاق کنار فاطمه (همسر شهید) بودم و هر دوی‌مان تا آن لحظه نمی‌دانستیم احسان شهید شده و به صورت کاملاً تصادفی حرف سوم و هفتم را شنیدیم. مادر عروسم بالاخره به دخترش گفت «فاطمه‌جان احسان شهید شده.» فردای آن روز هم پیکر پسرم را آوردند.
دوران جنگ فکر می‌کردم شاید همسر شهید شوم ولی مادر شهید نه. از طرف دیگر با خودم همیشه می‌گفتم احسان حیف است در راهی غیر شهادت از بین ما برود. احسان سه یا چهار ماهه بود. من یک‌بار رفتم از روی طاقچه چیزی بردارم دستم خورد به آینه و درست افتاد کنار گوش احسان. کاملاً ریز شد، طوری که حتی یک سانت هم با صورتش فاصله نداشت. موکت پاره شد ولی این بچه یک سر سوزن هم آسیب ندید. بعد با خودم گفتم اگر خدا نخواهد یک برگ هم از درخت نمی‌افتد. انگار خدا خواست ایشان را نگه دارد تا بزرگ شود و در راه حضرت زینب(س) شهید شود. می‌دانم بزرگ‌ترین آرزویش شهادت بود.
فردی از امور شهدا بیت آقا تماس گرفتند و گفتند روز دوشنبه خدمت رهبر معظم انقلاب دعوت شدید. این چیزی بود که مدت‌ها آرزویش را داشتیم. دیدار با ایشان یکی از خاطره‌انگیزترین لحظات عمرمان بود. وقتی رفتیم خدمت آقا، هفت خانواده شهید دیگر هم بودند. اول نماز را به امامت ایشان خواندیم، بعد دور ایشان جمع شدیم. از روی ورقه‌ اسامی شهدا را می‌خواندند. رسید به سیداحسان، پرسیدند حاجی، حتم‌لو یعنی چه؟ که حاج‌آقا برایشان توضیح دادند. بعد پرسیدند مادرشان کجاست؟ از من پرسیدند «چندتا بچه دارید؟» گفتم چهارتا بودند که یکی از آنها رفت. فرمودند: «نه، شهید هست. شهید زنده است. عین جواهری که در بانک امانت گذاشتید. او شما را می‌بیند ولی شما او را نمی‌بینید.»
  پدر شهید
احسان از بچگی با مسجد گره خورده بود و در کلیه برنامه‌های بسیج محل شرکت می‌کرد. بسیج برنامه‌های تفریحی خوبی مثل کلاس‌های ورزشی رزمی، آموزشی و کوهنوردی، داشت و سیداحسان اکثر مواقع در این کلاس‌ها شرکت می‌کرد. به فوتبال هم علاقه داشت و با دوستان هم‌مسجدی‌اش در کوچه فوتبال بازی می‌کردند.
سیداحسان واقعاً یک جوان مؤمن بود که نسبت به نماز حساسیت ویژه‌ای داشت. حتی یادم می‌آید وقتی پسرم 10، 12 ساله بود می‌گفت من پیش‌نماز می‌ایستم و شما به من اقتدا کنید و ما هم همین کار را می‌کردیم. او را اکثر ظهرها به مسجد می‌بردم و ایشان هم همیشه همراه بود. نماز اول وقت این‌قدر برایش اهمیت داشت که موقع نماز، هر کاری که داشت، را رها می‌کرد.
خاطرم هست که وقت اذان ظهر بود، داشتم از آرایشگاه برمی‌گشتم، احسان و دوستانش سخت مشغول بازی فوتبال بودند، وقتی اذان را گفتند احسان بازی را رها کرد و رفت سمت مسجد، هر چه دوستانش می‌گفتند سید 10 دقیقه صبر کن بازی تمام شود بعد برو، می‌گفت نماز را باید اول وقت خواند. از طرف دیگر سعی می‌کرد همیشه دوستانش را هم راضی نگه دارد.
در منزل هم همیشه اولین نفری که زمان نماز را به بقیه اعضای خانواده یادآور می‌شد احسان بود. به نظر من احسان از همان کودکی راه خودش را پیدا کرده بود. حضور در مسجد و معاشرت با روحانیت، بیشترین تأثیر را در روحیات ایشان داشت. یک روز روحانی مسجدمان از من پرسید: سیداحسان پسر شماست؟ گفتم بله. گفت: ماشاءالله چطور تربیتش کردی؟ من هم پاسخ دادم خب مثل همه بچه‌ها. ایشان گفت نه این پسر مثل بقیه بچه‌ها نیست. نمی‌دانم شاید انتخاب خدا بوده که راه‌های درست را در مسیر زندگی سیداحسان قرار بدهد تا به نتیجه‌ای که آخرش شهادت است، برسد. از همان سال اولی که حقوق‌بگیر شد خمس و زکاتش را می‌پرداخت و در منزل در خصوص رعایت حجاب، نماز اول وقت، اخلاق خوب و احترام به پدر و مادر همیشه اعضای خانواده را سفارش می‌کرد.
بچه‌های مسجد از طریق سپاه مطلع شدند، رفقای احسان هم به دامادمان خبر شهادت را دادند. من هم توسط دامادمان از این مسئله باخبر شدم. وقتی خبرش را شنیدم انگار دنیا در قلبم سنگینی می‌کرد.

منبع: روزنامه جوان