گروه جهاد و مقاومت مشرق - بارها اتفاق افتاده است زمانی که به سراغ شهیدی میرویم تا از زندگی و شهادتش مطلع شویم، از طریق آن شهید به شهید دیگری متصل میشویم. گویی که میخواهد رفیق شهیدش را از گمنامی درآورد. این بار هم شهید رضا حسینی، شهید رضا حسینی را معرفی میکند! دو شهید با یک نام مشترک! گفتوگوی ما با فرشته سادات حسینی همسر شهید مدافع حرم شهید رضا حسینی را پیشرو دارید.
چند سال است در ایران زندگی میکنید؟
من متولد ایران هستم. پدر و مادرم زمان فرار شاه به ایران مهاجرت کردند و از همان زمان در اینجا زندگی میکنیم.
چطور با سیدرضا حسینی همراه شدید؟
15 سال داشتم که سیدرضا پسر عمویم از افغانستان به ایران مهاجرت کرد. وقتی آمد ایران یک هفتهای در منزل ما بود. دو سال بعد حرف ازدواجمان پیش آمد و 17سال داشتم که به همسری ایشان درآمدم. سیدرضا دو سال از من بزرگتر بود.
شغل همسرتان چه بود؟ چند سال با هم زندگی مشترک داشتید؟
شغل خاصی نداشت. کارگری میکرد. هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. وقتی با هم ازدواج کردیم کارگر یک گاوداری بود. سیدرضا برای کسب درآمد حلال آستین بالا زده بود؛چون میدانست نان حلال عاقبت بخیری میآورد. من و رضا 13 سال در کنار هم زندگی کردیم و ما حصل این زندگی چهار فرزند پسر به نامهای امید 12 ساله، ابوالفضل 11ساله ، حسین هفت ساله و حمید پنج ساله است.
همسرتان توانست در لباس سرخ یک شهید به دیدار خدا برود، چه چیزی را عامل این عاقبت بخیری میدانید؟
خیلی اخلاق و رفتارش خوب بود. با همه مهربان بود. کسی از همسرم بد اخلاقی و تندی ندید. آنقدر خوب بود که هر کسی خبر شهادتش را شنید گفت آقاسید لایق شهادت بود. لایق بود که بیبی زینب(س) او را طلبید و رزمنده و شهید مدافع حرم شد. چند نفر از دوستانش برای دفاع از حرم رفته بودند. وقتی صحبتهای دوستانش را درباره وضعیت مسلمانان سوریه شنید و متوجه شد آنها چقدر در فشار هستند، راهی شد.
برایتان سخت نبود؟ چهار فرزند قد و نیم قد و مسئولیتهایی که در نبود همسرتان متوجه شما بود.
وقتی متوجه شد مردم مسلمان بیگناه کشته میشوند تصمیم گرفت برود. موضوع را که با من مطرح کرد، من مخالفتی نکردم. رفت و ثبتنام کرد. تازه درشهر خانه مهیا کرده بود. خودش دوست داشت برای راه دین ، مذهب و اسلام راهی شود. من هم گفتم برو. سیدرضا هم رفت. سه ماه بعدکه آمد آنقدر بر من و بچهها سخت گذشته بود که گفتم دیگر نباید بروی. گفت باشد نمیروم، اما یک ماه میماند و بعد از یک ماه با چرب زبانی راضیام کرد و دوباره رفت.
چند بار اعزام شد؟
چهار بار اعزام شد. دفعه سوم نزدیک بود ترکش گردنش را از سرش جدا کند. میگفت این یعنی اخطار برای شهادت که اگر این بار بیایی شهید میشوی. خودش هم خواب شهادتش را دیده بود. همانطور هم که خواب دیده بود شهید شد. بار آخر خیلی حلالیت میطلبید. حا ل و هوایش فرق داشت. نمیخواستم برود، به دلم افتاده بود این رفتن بازگشت ندارد. خیلی گریه کردم. ساعت چهارونیم صبح بلند شد و بچهها را بوسید. گفتم نرو، تو کار و زندگی داری. ماهانه حدود 2میلیون و 500هزار تومان درآمد داشت، اما رفت. غیرت دینی و آنچه در این مدت در سوریه دیده بود مجال ماندن به او نداد.
چه زمانی به شهادت رسید؟
5 اردیبهشت ماه سال 1395 به شهادت رسید. همانطور هم که خواب دیده بود شهید شد. همرزمانش میگفتند در بیابانی بودیم. ابتدا گفتند آتش بس است، اما دشمن هجوم آورد و بچهها به محاصره در آمدند. ترکشهای بیامان خمپاره دست و پا و سر سیدرضا را مجروح کرد و شهید شد. سه روز در بیابان ماند تا اینکه پیکرش را به عقب آوردند.
با توجه به غربت شهدای فاطمیون، مراسم تشییع پیکر شهید شما چطور برگزار شد؟
پیکرش رادر معراج شهدا دیدم. همانطور که گفت میروم و سالم بر میگردم رفت و سالم برگشت، اما شهید. شهادتش برایم شوکه کننده بود. خیلی سخت بود. 16اردیبهشت ماه سال 1395با شکوه تشییع و در امامزاده طاهر(ع) خیرآباد دفن شد.
فرزندانتان چطور با شهادت پدر کنار آمدند؟
پسر بزرگم وقتی پیکر پدرش را دید تاب نیاورد. میگفت چرا پدر اینطور شد؟ هشت ماهی حال و روزم خوش نبود، بعد از آن برای امید همه چیز را توضیح دادم که پدرش برای چه رفته بود و اینکه هیچ اجباری برای رفتن نداشت و دوست داشت در این راه جانش را بدهد. اینکه اگر پدر و امثال پدر نبودند کافران و تروریستها وارد کشور میشدند و خیلی چیزهای دیگر...
منبع: روزنامه جوان