«صادق صباغچی» بعنوان تعمیرکار خودروهای سنگین در جبهه‌ها مشغول به خدمت بود. زندگی و شرح تلاش‌های مجاهدانه وی در کتاب «حاج صادق خان» گردآوری شده است.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «حاج صادق خان» شرح زندگی مجاهدانه «حاج محمدصادق صباغچی» از ایثارگرانی است که در طول دفاع مقدس بدون آنکه دنبال نام و نشانی باشد به خدمت مشغول بود.

کتاب «حاج صادق خان» سومین اثر از مجموعه کتاب خاطره است که به شهدای اصناف اختصاص دارد. این کتاب به کوشش «فریدالدین آزادی» نوشته و توسط «پلاک هشت» منتشر شده است.

بخشی از این اثر ارزشمند را در ادامه می‌خوانید:

بوی الرحمن

«... ولی آن‌چه حاج صادق صباغ‌چی را کمی از دیگران متمایز می کرد، این بود که کارش را خیلی بلد بود. صباغ‌چی قلب و موتور تپنده صنف تعمیرگاه‌داران توی بحث دفاع از مملکت بود. خیلی از تعمیرگاه‌دارها پشت سر او راه‌شان به جبهه باز شده؛ اما با این حال کم‌تر کسی به اندازه حاجی صباغ‌چی پشت رزمنده‌ها ایستاده و به جبهه کمک کرد و تا آن جایی که من آگاهی دارم، توی زندگی شخصی‌اش هم انسانی با اراده و معتقد بود.

یادم هست یک بار صد نفر از دوستان را برای افطاری به جایی دعوت کرده بود؛ اما تنها ده پانزده نفر توی مجلس و سر سفره حاضر شدند! من که متوجه شدم، پیش خودم گفتم الان است که حاجی صباغ‌چی بریزد به هم. من که اگر بودم، در جا حالم گرفته می شد. تعارف نداریم که آدم کلی تدارک می‌بیند، حرص و جوش غذا و آبرو و پولش را می‌خورد و بعد می‌بیند که خیلی‌ها به آدم محل نگذاشتند و افتخار نداده‌اند!

ولی حاجی از این برخورد دوستان عصبانی نشد؛ یا اینکه مردانه بگویم، رفتار خشنی از خودش نشان نداد. رفتم نزدیکش تا باهاش صحبت کنم و کمی از دست غایبان بنالم؛ اما دیدم که گلویی صاف کرد و با خنده گفت: فلانی! این غذا قسمت آدم‌های دیگری بود!

صاف و پوست کنده گفت که غذا را برمی‌دارد و می‌برد و دانه به دانه میان یک عده آدم روزه‌دار دیگر تقسیم می‌کند. حرف و بحث دیگری نکرد. اصلا وقت خودش را پای بحث و حرف تلف نمی‌کرد. اهل عمل بود. می‌دانست که سر هر کاری، با غصه خوردن و از دور نگاه کردن به اوضاع، چیزی عایدش نخواهد شد.

هر وقت خلافی می‌دید، قیافه‌اش چنان گنه‌کارانه می‌شد که انگاری این خودش باشد که فلان خطا ازش سر زده! می‌رفت توی هم.

حال غریبی بهش دست می‌داد. می‌گفتم که حاجی! یکی دیگر پا کج گذاشته، چرا تو رفتی توی لب! می‌گفت که انقلاب برای همه است، ما برای هم‌دیگر هستیم، پس چرا یکی از ما باید به این چیزها فکر کند که حسابش از بقیه سواست!

دلش می‌شکست؛ بلکه چشم‌هایش هم نم‌ناک می‌شد. با لحن تندی می‌گفت که می‌روم و با آن دوست یا همکار خطاکار صحبت می‌کنم. آن وقت بود که می‌دیدم منصرف کردنش دیگر هیچ فایده‌ای ندارد؛ چون تصمیمی نمی‌گرفت و حرفی نمی‌زند که نتواند به انجامش برساند؛ حالا یا می‌رفت و پیروز برمی‌گشت و یا حجت را به آن شخص تمام می‌کرد. بلکه به طرف می‌گفت: قرار بود ما با هم این بار را برای مردم برداریم، نه این که پشت هم را خالی کنیم!

روز تشییع و خاک‌سپاری نخستین شهیدش، نه دستپاچه بود و نه شلخته. تو بگو اصلا بچه‌ای هم نداشته که از دست داده باشد. من که می‌دانستم چند سال چشم به راه به دنیا آمدن این بچه به عنوان فرزند اولش بوده، خیلی از توی دل جوش می‌زدم. سر آخر دیدم رفت توی قبر و خودش کارهای دفن را به انجام رساند!

عین دانش‌آموزی که از نمره بیست امتحان خودش خاطر جمع باشد و احساس سربلندی کند!

تا سال‌ها پس از پایان جنگ، هنوز تحت تاثیر آن دوران بود؛ هم‌چنان که توی دوران جنگ حال و هوای سال‌های اول انقلاب را داشت. از شور و از پا نمی‌افتاد این مرد. عین آهن بود؛ آب‌دیده‌ی آب‌دیده. موتورش خیلی زور داشت.

۱۰ روز پیش از مرگ، آمد پیش من و گفت که فلانی! خدا بخواهد غربت دنیا دارد دست از سرم برمی‌دارد. گفتم که چه می‌گویی حاجی صباغ‌چی! ما هنوز این جا خیلی کار روی زمین داریم، پشت ما را می‌خواهی خالی بگذاری و بروی کجا؟! آن دنیا؟!

دیدم نشست گوشه‌ای از این دفتر و دوباره گفت: راستی! من دیگر رفتنی شده‌ام. قشنگی دنیا از اولش هم برای من نبود؛ حالا هم باشد برای دیگران؛ با همه زشتی و زیباییش که برای یک لقمه نان دارند دنبال هم می‌گذارند. ... بهانه رفتن جور شده و بوی الرحمن بلند است.

بله، آن مردی که درد مردم و انقلاب هر شب بی‌خوابش می‌کرد، حالا داشت می‌گفت که مرگ دارد سراغش را می‌گیرد و به زودی دست روی شانه‌اش خواهد گذاشت. حاجی صباغ‌چی از اولش هم دنیا را دوست نداشت که آن روزها دل کندن ازش برایش سخت بوده باشد. عین یک مسافر، همیشه چمدان عمل توی دستش بود؛ سبک سبک.»

منبع: دفاع پرس